شنبه، آذر ۱۹، ۱۳۸۴

Under reconstruction... (%23)

یکشنبه، خرداد ۲۹، ۱۳۸۴

برمن
سهیل غایب است؛
ماههاست.
امروز ظاهر شد؛
و باز غایب شد.

شاید دیگر ظاهر نشود، بر من.
تنها می مانم، اینطوری

دوشنبه، خرداد ۱۶، ۱۳۸۴

شناسایی یک من دیگر: ابرمرد
یادم آمد که- پست پیشین درباره اختیار، بیشتر در جواب افرادی بود که عدم قطعیت کوانتمی را منشاء (یا تنها دلیل) اختیار میدانند. اما اینطور نیست، ما برای اختیار داشتن هیچ احتیاجی به آن اصل نداریم.

چهارشنبه، اردیبهشت ۲۸، ۱۳۸۴

امروز روز خوبی بود. با فریدون صحبت کردیم درباره اینکه آدم ها چطوری میتونن باهم باشن و ایزوله نباشن. فریدون میگه آدم ها زیادی پراکنده شده اند- در کولونی های جدا از هم.
اینکه برای تولید فکر و تولید علم لازمه آدم ها باهم فکر کنن. جمع بشن و فکر کنن. بعدش درباره یونان باستان فکر کردیم،
درباره زمانی که سخنرانی فن روز شد . وسوفسطائیان پدید آدمدند و کلاس های فن بیان وجود داشت. و بعد سقراط پدید آمد. و بعد سقراط موجب افلاطون بزرگ شد (خودش بزرگ ترین متفکر محسوب می شود). و ارسطوی بزرگ هم شاگرد مستقیم افلاطون بود. آیا می شود دانشکده ریاضی یک آتن دیگر شود؟

من الان دارم به یک سایت شبکه اجتماعی فکر میکنم، که آدم ها را در یک بازی شریک کند...

چهارشنبه، اردیبهشت ۲۱، ۱۳۸۴

mass multiplitude

وای نه، چقدر انسان وجود دارد.
اینطوری هیچکدومشوم نمیتوانند خاص باشند. هر کس را در نظر بگیری هزارتا شبیهش پیدا میشود.
من چگونه در این دریای صورت ها شناخته شوم؟ این اصلا عجیب نیست اگر بزودی بفهمم یک نفر دیگر، دقیقا با نام، سرنوشت و تاریخ من در ماداگاسکارزندگی می کند، آخه اونجا رو که ندیده ام، خیلی جاهارو ندیدم. یا اصلا بعید نیست در جای دیگری از تهران. اصلا بیشتر آدم ها کپی همدیگر هستند.
بینهایت انسان وجود دارد.
بینهایت انسان وجود دارد. زیاااد

یکشنبه، اردیبهشت ۱۸، ۱۳۸۴

اما بهار با بوهای خوشش، گذشت.
فصل بهار، با اون بوهای خوشِ ش، تموم شد.
یاد بعضی ها بخیر...
اختیار همراه است با یک عمل، با برداشتن یک قدم، که لااقل بخشی از یک جهل قبلی را به یک دانایی تبدیل کند.
هر دانایی جدید نادانی های جدیدی را با خودش می آورد - یعنی عیان می کند.

راستی تعریف جبر چیه؟
اما مثالی برای اختیار ناقص: انتخابات. اختیاری محدود داری. حتی بعد از اینکه رای را در صندوق انداختی، هنوز هم چیزی معلوم نشده است. بعدها در اخبار می شنوی که کدام رقیب 1+%50 شده است.
این حقیقت، که کدام برنده شده، حتی بعد از آنکه رای را انداختی، و تا قبل از اعلام آن خبر، هنوز بر کسی معلوم نیست. در حقیقت آن حقیقت هنوز وجود ندارد --- چه رسد به آنکه دانسته شود.

شنبه، اردیبهشت ۱۷، ۱۳۸۴

هر قدمی به پیش بگذاری، هر حرکتی (در بازی) بکنی، هر انتخاب را اختیار کنی،
مثل برنامه ای که چند خط به آن اضافه کنی.

دنیارا پیچیده تر کرده ای؛ شناخت تو از دنیا پیچیده تر شده و آنتروپی (بی نظمی) را نیز افزایش داده ای.

اما هر از چند، این پیچیدگی از حد تحمل خارج می شود
باید آن را دوباره ساده کنی،
و نیز فراموش می کنی،
دوباره توصیف کنی و غیر از عصاره شان، دانایی های مزاحم را دور بریزی.
[a draft]

شنبه، اردیبهشت ۱۰، ۱۳۸۴

جبرواختیار

آیا ما فقط یک آیندهء ممکن داریم؟ آیا مطمئنید که ما دقیقا یک تاریخ داشته ایم؟ آیا فقط یک حال داریم؟ جواب: بله، بله، بله. اینجا و اینجا را ببینید.
فردا اتفاق های مختلفی ممکن است بیفتد. اما 20 سال دیگه خواهم دانست که در این فردا کدامش اتفاق افتاده. پس، مشخص است(خواهد بود) فردا چه اتفاقی می افتد. فقط کمی طول می کشد که از آن مطلع شویم؛ فقط آن را نمیدانیم. ندانستن همان اختیار است.
اختیار وجوددارد، چون نادانی وجوددارد. اگر نادانی نبود و همه چیز را میدانستیم صورت مساله پاک می شد، هر کاری می خواستیم میکردیم. دیگر ناراحتی نبود. شاید خوشحالی هم نبود.
ربطی به فیزیک هم ندارد. فردای من مشخص شده باشد، من آن را نمیدانم و تعیین شده است. بخشی از نوار است که بزودی پخش می شود.
اما چه اهمیتی دارد؛ اینکه، آن بخش هنوز-پخش-نشده نوار،" آیا اکنون نوارخام است؟" چه اهمیتی دارد؟

آینده نادانی است. نادانی درباره یک عدم است. آینده هرگز وجودندارد، پس من در هر لحظه ام باید انتخاب کنم که کدام در مقابلم را باز کنم. بسته به انتخاب من، با هر عملم، دنیای جدیدی در جلوی رویم ساخته می شود که زان پس، آن برقرار خواهد بود.
اگر در دنیا من وجود دارد، پس من و غیر من از هم جدا میشوند، پس آنچه میدانم از آنچه نمیدانم جدا می شود و همزمان با من، انتخاب بوجود می آید.
وجود یک من برای من، شرط لازم و کافیست برای وجود انتخاب (و اختیار).
هرکس قائل به جبر است، من خود را انکار کرده؟
من از سرنوشت می ترسم و به جنگش می روم. او بزودی من را نابود می کند. مهم نیست. من کار خودم را می کنم

من از سرنوشت می ترسم و به جنگش می روم. او بزودی من را نابود می کند. مهم نیست. من کار خودم را می کنم
در رویکرد پراگماتیستی به انجام یک کار، قدم ها کوچکند
و در ایده آلیستی، کل کار در یک قدم بلند
هر دو به دنبال انجام کارها اند.
وهر دو به دنبال پرفکشن: اولی، پرفکشن پیش از شروع، و دومی، پرفکشن پس از شروع
اولی میگوید: باید پیشبینی کرد، دومی میگوید: باید امتحانش کرد.
دو جور مفهوم داریم: 1-مفهومهای دوزاری و 2-مفهومهای شیرفهم-لازم

مثال:
1- اینکه ا.خ. منظورش این بوده، که کاری کنه که جلسه سه شنبه تشکیل نشه (بعدش میگیم: آهان پس بگو!!)
2- اینکه الگوریتم دایکسترا چطور کار میکنه. یا تعریف حد و مشتق در آنالیز (بعدش میگیم: کم کم دارم میفهمم)

1-اون مفهوم هایی که دوزاری اند، برای فهمشون، باید دوزاری یارو بیفته، دیگه بعدش هر توضیحی اضافیه.
2-اون مفهوم هایی که شیرفهم-لازم اند، برای یاد دادنشون لازمه مفهوم رو به طرف شیرفهم کرد. در مورد این مفهوم ها، همشون رو با جزئیاتشون باید صدها بار تکرار کرد تا عادی شوند. و مثل دسته قبلی اتمی نیستند بلکه ترکیبی هستند و شکستن آنها به اجزاشان هیچ کمکی به فهمشان نمی کند (مثال الگوریتم و تعریف های ریاضی).
بعد از صد سال هم تعریفش رو مرور کنی باز هم چیز میفهمی. برعکس اونیکی که بعد از گفتن "آها" دیگه تمومه.

چهارشنبه، اردیبهشت ۰۷، ۱۳۸۴


زمان حال گرامری در یک نامه، زمان نوشته شدن آن است، نه زمان دریافت آن (در صورتی که زمان دریافت معلوم باشد).

سه‌شنبه، فروردین ۳۰، ۱۳۸۴

من تو هپروتِ عملگرا شدن هستم، اونوقت فرجودیان اونقدر وظیفه شناسه که بیمارستان بستری میشه بابتش.
و عصر همون روز کلاسشو تشکیل میده ...
امروز TA شدم!

برای اولین بار، بالاخره TA هم شدم!
(خوب البته الان یادم اومد یک بار هم 7 سال پیش -یک جلسه)

شنبه، فروردین ۲۷، ۱۳۸۴

برای من، اگر یک دلیل برای ادامه وب لاگ وجود داشته باشد، آن، ناصر فرزین فر (داستان کوتاه) است.

جمعه، اسفند ۲۸، ۱۳۸۳

دنیا فندق-ی است گاز باید زد با پوست

مواظب دندون هاتون باشید.
برای درک مفهوم پرسپکتیو اینجا کلیک کنید

سه‌شنبه، اسفند ۲۵، ۱۳۸۳

انگار که من دوست داشته ام مطالب رو بیشتر، جالب بگویم تا اینکه واضح.
آخی! بیچاره پشیمان گشت. برگشت به آنچه قبلا بود و همیشه بوده.
همون آزادی قدیمی، که در آن نفس های عمیق مجبورت می کنن بازهم از آن عبور کنی.

سوال گرایی 2

چواب مهم ترین سوال دنیا را هم اگر صاف و پوست کنده بیارن جلوت بذارن، هیچ فایده ندارد وقتی ندانی جواب کدام سوال بوده است.
سوال را از جواب ببُر، اونوقت بی فایده می شود.
(بیانِ) هر حقیقت، هم بخش سوال دارد و هم جواب.
مثال بدیهی:
"خیر" ممکن است جواب یک راز کشف نشده جهان باشد که اتفاقا جان مردم بسیاری را نجات دهد، اما سوالش جا افتاده باشد. (البته راستش سوالی که جوابشیک کلمه مثل خیر باشه، حتما بی مصرفه)
مثال بهتر: (بعدا میگم)

single-larity?

آدم ناقص، جالب تر است.
آدمی که نیمه گمشده اش را با آتاشغال پر نکرده. هر چیزممکن در آن مکان آتاشغال است چون نیمه گمشده، کلی است و باید با کلی پر شود اما این ممکن نیست، و تو نمی توانی با کلی و کنی و حتی اگر سلب هم باشد، برای تو، جنبه partucular آن نمایان و پدیدار می شود.
مرکز ثقل چارشنبه سوریِ اینور شهر، عد درست در خونه ما بود.
عح عح تمومِ آجرامون سیاه شدن، با سوختن این تایر تریلیه

یک پست پر ملاط

هه هه، چند فکت
٭منظره ای که یک چهره نیکو در آن باشد، هر برگ افتاده در هر گوشه اش هم زیبا تر است.
٭چهره ها قاطی می شوند و max همه شان است که به درک ما می رسد. - به همین دلیل وقتی دقت می کنی افت می کند.
٭احتمالا سلول های حساس به چهره، receptive field به بزرگی همه میدان دید دارند.
٭با یک پیرهن قرمز، بند کفش ها هم بهتر به نظر می رسد.
٭یک چ ز، چ های کناری را هم ز می کند.
٭همیشه می توان واقعیت را با عبارت های کوتاهِ واضح و شفاف طوری بیان کرد که همه بفهمند.
اما می توان آن را به صورتی نزدیک تر به واقعیتش بیان کرد (بیان علمی؟). این بیان، راحت تر فهمیده نمی شود، اما با فهم آن، مقدار زیادی از واقعیت عیان و برملا می شود. به وسیله آن، می توان بیشتر پیش رفت.
٭پس برای یک مشاهده می توان بیان یا accountی ارائه داد، که مثل نور، محدوده وسیعی از حقیقت مرتبط با آن را روشن و نورانی کند.
یک حقیقت را همیشه می توان ساده تر هم بیان کرد. اما... ، اما هم دارد.
٭برای من: حقیقت =nature = طبیعت = آنچه اتفاق می افتد در بیرون ما و برای خودش. (یه جورایی nomen که فقط فهم علمی برای آن ممکن است)
٭واقعیت، هرگز قابل حدس زدن نیست. هرگز هیچ حدسی نمی تواند واقعیت را گفته باشد.

پ.ن. می بینم که... نوشتنم گرفت

پنجشنبه، بهمن ۲۹، ۱۳۸۳

مهارت پیداکردن bug، در برنامه نویسی، درست مثل
مثل روانکاوی فروید است.
خودت نمیتونی باگ های (برنامه) خودت رو پیدا کنی. اما هرکس دیگری در بیرون تو، ممکنه بتونه باگهایت را برایت کشف کند. (حتی اگه برنامه نویسیش ضعیف تری باشد. دلیل جالبی هم دارد. اگر گفتید چرا؟)

(همچنین: دیباگینگ، یک کار پوزیتیویستی است. یکی نیست بگه آخه کارپوزیتیویستی دیگه چیه)

سه‌شنبه، بهمن ۲۷، ۱۳۸۳

این چند روز، اینقدر کشف های مختلف کردم که اگر هر کدام را بنویسم توهینی به بقیه شان خواهد بود.
پس سکوت کرده ام. آخ چه سخت است ایده هایی که گفته نشوند.
شاید هم آن ها مهم نباشند اما برای من که مفید هستند. البته وارد کردن آنها توی وبلاگ است که سخت و وقت گیر است.

سه‌شنبه، بهمن ۲۰، ۱۳۸۳

منظورم این بود که غیر قابل کنترل شده ام.
خودم نمی توانم خودم و کارهایم را handle و manageکنم.
زیاد جالب نیست نه؟ پس چرا اینجا نوشتمش؟ چون تشبیه به exception جالب بود.
همیشه برای من اینطوری try بوده :((

دوشنبه، بهمن ۱۹، ۱۳۸۳

یک exception هستم و باید handle شوم.

یک شیء از نوع exception هستم
کمک، یکی بیاد منو handle کنه!!

زندگی از اول در try بود و هنوز هم try مانده.
بلوکی که catchش جا افتاده! . یکی بیاد catchم کنه!
dignity is typed

مثلا بقول علی کاویانی: بعضی چیزها ممکنه قبحشون برای آدم ریخته باشه و بعضی چیزها هنوز نه.

جمعه، بهمن ۱۶، ۱۳۸۳

خوابیدن، مثل ماندن در یخچال است و بیدار ماندن، مثل دمای اتاق.
در آرامش یخچال، لجن های مرداب ته نشین و بستنیش سفت می شود. و دوباره قابل استفاده می شود.
زندگی: فقط مواظب باشی بستنی های بالا با اون پایینی ها قاطی نشود.

مکانیزم بیداری:
وقتی بیدار می مانیم، در بیخوابی دمای اتاق، این دو تا قاطی می شوند.
خوابیدن، موجب جدایی این دو از هم، و موجب پایداری سیستم می شود.
اصلا این مدل برای و دراثر بیخوابی نازل شده بود.

یک بستنی که میخواهد پایدار بماند، نصف اوقاتش را باید در بخچال به منجمد شدن بگذراند. تا دفعه بعدی که دوباره در سودمندیش بتواند آنتروپی ایجاد کند. البته تا هزار سال که نمی توان یک بستنی را از فریزر در آورد و بازهم توی یخچال برگردوند. این بود دیالکتیک حاکم بر مساله بی خوابی.

البته بستنیت روحی و جسمی قصه شون جداست.

پنجشنبه، بهمن ۱۵، ۱۳۸۳

دانشگاه شریف، دانشکده ریاضیش، بزودی مرکز جهان می شود.

دوشنبه، بهمن ۱۲، ۱۳۸۳

بستنی خامه ای
بستنی توت فرنگی
بستنی کیوی
(سه رنگ)
یک: انگار این بچه شریفی ها(!) همشون نظرات مفصلی در مورد تلویزیون، دارن!
دو: ؟
وبعدی:
هیچ فکری نباید راحت جا خوش کنه. من نمی ذارم!

بهتر بود بگم: هیچ فکری نباید در عینیتش راحت جا خوش کنه

یکشنبه، بهمن ۱۱، ۱۳۸۳

هر جنبه از روح و جسم آدم، دو سر دارد.
یک برکه است که انتهای کف آن لجن است و روی آن بستنی توت فرنگی است!

عکس:
اصلا فکرهای خوب همه شان ظریف و ناپایدار هستند. احتیاج به حمایت دارند باید یا:
1-نوشته شوند
2-یا به دیگران بگویی شان.
(مثلا توی یک وبلاک بنویسی شان)
هر چیز صرفا ذهنی، ناپایدار است.
هر چیز صرفا ذهنی، ناپایدار است.

فکرها دوست دارند عینیت پیدا کنند،
هر فکر یک موجود مستقل است که دوست دارد برای خودش تشکیل زندگی دهد، با افکار دیگر معاشرت کند.
معمولا در فضای خاطره صوتی انسانها تشکیل زندگی می دهند، لیکن در لای کتابهای بسته، به خواب زمستانی hibernate می روند.
بعضی انواع فکرها دوست دارند در orkut اقامت یابند. (اکنون آنها آلاخون شدند)

اما فکرها گاهی لوس و مغرور می شوند: حتی اگر خالق آنها اینطور نباشد. مثلا فکرهایی از آدم های مهم، که به صورت مرجع در می آیند.
مثالهای توی ذهن من:
جدا کردن خود از آدم های اطراف با ذذهنیت.
جدا کردن سوال قبلی از سوال بعدی در لیسنینگ تافل.
جدا کردن درون و برون خود و نیز درون و برون دیگران در زندگی ایرانی.
جدا کردن کارهای روزمره از هم برای امکان انجام آنها (ددلاین).
جدا کردن من های مختلف خودت برای اینکه اذیتت نکنند (مرسی از خانم عندلیبی!).
جدا کردن و گسست خودت از خود قبلیت در تاریخ دوران گذشته خودت.
جدا کردن فکر ها از هم. (اما نخ کردن آن ها، و فراموش نکردن قبلی ها)

با اره، تیغ موکت بری، تیغ، انبردست و اره برقی و یا لبه تیز کاغذ. (حــــْ فـفـفـت)
امروز صبح: (مساله این است) که این احساس frustration خیلی اوقات با دیدن قیافه خودم در آینه (خصوصا صبح ها) پدید می آید (یا فقط تشدید می شود؟). راه حلش آن است که ارتباط این دو (این frustration ) و آن تصویر آینه را قطع کنم.
بدین ترتیب که یک جمله ساده بگویم: "که نباید بگذارم این منفیت دائمی، آن منفیت فعلی را تشدید کند."

یک راه برای جلوگیری از رزونانس بین بدیها، جدا کردن بدی های مختلف از یکدیگر است.

شنبه، بهمن ۱۰، ۱۳۸۳

شدیدا حرصم گرفته است و حالم گرفته شد. همین الان فهمیدم که دیالکتیک تنهایی، نام کتابی از اکتاویوپاز است که هرگز نخوانده ام. مطمئن هستم که اون کتاب فقط شامل بخش (1) من است و ایده بخش (2) من را ندارد یعنی صرفا تشابه اسمی است. البته باید ببینم چی است... من کلمه دیالکتیک را به معنی تفسیر هگلی از داینامیک تنهایی دانستم. و تنهایی دو آدم: باهم. و بعد، راه حل آن! و بعد، بعدی آن. همین.
این اصطلاح برای من، معنی خاص خودم را دارد و هیچ ربطی هم به پاز ندارد. شاید هم بطور غیر مستقیم وارد ذهنم شده باشد
از اینکه بلوگم داره از توده عقب میفته هم حالم گرفته شده. بدم میاد از اونجا به اینجا یک پست رو صرفا copy/paste کنم.

سه‌شنبه، بهمن ۰۶، ۱۳۸۳

رسول گفت بندگان را که نماز گذارند، بلکه تا در آن بیابان پراگماتیست شوند ...

شنبه، بهمن ۰۳، ۱۳۸۳

شک گرای عمل گرا

شک می کنم،
پس انجام می دهم
(اما انجام می دهم)

I dobt it, therefore I [can let myself] do it.
بزودی یک پارادایم جدید: سوال گرایی Questionism. اصول:

1-معنا، در سوال است.
2-حقیقت بدون سوال وجود ندارد.

هیچ حقیقتی، تنها و بدون وجود یک سوال، نمیتواند وجود داشته باشد
پیش-نتیجه:
علاقه و دلبستگی به یک (هر) چیز صرفا درونی، فقط می تواند یک بیماری باشد.
حاضرم بحث کنم و جواب پس بدهم. کامنت؟

تعریف جذابیت:
چیز درونی، ماهیتاً جذلبیتی ندارد. چیزی که جالب باشد، حتما یک ناشناختگی بیرونی دارد.
به عبارت دیگر، با چیزهای درون خودت یک غریبگی (تازگی) دارد
اولی: بیا شطرنج بازی کنیم.
دومی: بی کاری؟ برو یه کار دیگر بکن.
اولی: آخه بازیش باحاله. ببین، این یک بازی دو نفره است که ...
دومی: خوب بشین با خودت بازی کن. قواعدش رو که بلدی، اول یک طرف میز بشین و با سفید یک حرکت کن، بعدش برو روی اون صندلی بشین ...
اولی: این بازی همه لذتش به دو نفره بودنشه
دومی: خوب وقتی اون طرف نشستی، سعی کن مستقل فکر کنی (و یادت بره که اون طرفت-خودت- چی فکر کرده).
اولی: خودت هم داری میگی: خوب هردو لذت می برند دیگه.
آره وقت می بره، اما بجاش کلی فکر و تجربه و تکنیک شطرنج یاد می گیری.
دومی: اوهوم. اما نه. وقتی تموم شد چی؟ آخرش so what؟
اولی: خوب یکی برنده میشه.
دومی: جایزه میدن؟
اولی: نه، گرچه اونطوری هیجانش بیشتره.
[...]
دومی: باشه بازی کنیم، ولی زیاد طول نکشه.
...


هر حرکتی که بکنی، برای حریف _ جالب است./ زیرا با فکری در بیرون خود مواجه می شود./ همیشه چیزهایی برای آدم جالبند که در بیرون او هستند. علاقه به چیزهای درونی یک بیماری است(!) / در حرکت خودش، به تنهایی، زیبایی نمی بیند، اما در عوض، برق چشمانِ دیگری که در اثر حرکت وی ایجاد شده است که او را به شعف ناخودآگاه می رساند. / هر حرکت، تنها به دیگری pleasureمی دهد. / یعنی هیچ حرکت آدم برای خودش لذت ندارد. اما در مجموع، بازی خوبی است.
هر حرکن یک طرفه است (به سمت خالی بیرون)، اما تقارنی پایدار در کل بازی برقرار می شود.
در ضمن بازی پر از کرکری با حال تره. شلوغ پلوغ از طرف تماشاچی ها و چه از کرکری طرفین در رینگ. /

خوبیِ مفهوم بازی اینه که وقتی تمام شد، فقط یک بازی است که تمام شده نه چیز دیگر. / می شه از اول هم شروع کرد. / می توان صفحه شطرنج را و توی کمد ریخت. مهره ها فقط برای همین کارند و نه چیز دیگری. چیزی از دنیا تخریب نمیشود و آنتروپی در هیچ جایی و در هیچ روح وجسمی وارد نمی شود. البته مغز آدم با شطرنج کمی خسته می شود. / یک بازی شطرنجی معمولا آنقدر جدی نیست که برایش دعوا راه بیندازی. یک سری مهره مصنوعیند. آدم نیستند. یک سری مهره قرار دادی، برای همین کارهستند که از مغازه سر کوچه خریده ای.

لذتِ تفکر خودت را غیرمستقیم به آن پی می بری. اما لذت و تفکر را همراه می کنی. مشغول بازی می شوی: حرکت و فیدبک و حرکت و فید بک. همیشه فکر می کی از بیرون روح مثبتی جریان دارد و باعث می شود حرکت بعدی را انجام دهی و در این تقارن، دو مفهوم بیرونی تا آخر بازی بر سر میز می مانند. در طی بازی، از حست اخباری می رسد که گویا پروسه های متفکرانه خوبی در بیرون خودآگاهیت در جریان است. / بازی، هر تعامل یک نفر است با چیزهای بیرون خودش با واسطه. به شرط آنکه در قوانین بازی تقارن باشد. (22دی، ipm)

نتیجه: we play and depart
کسی که F است دیگر روزمرگی ندارد. درسته نباید جلوی F هر کلمه ای گذاشت اما F یک خاصیت است. شاید F یعنی حل مساله تنهایی یک نفر توسط خودش.
فیلسوف ها هر موضوعی ممکن است برایشان جالب شود پس اکثرشان به شدت پراکنده کار هستند بنابراین یکف فرد با خاصی F حتما فیلسوف می شود.
اون که همه چیز رو کشف می کنه ممکنه یک چیز دیگه رو هم کشف کنه : و باعث بشه حتی روزمرگیش هم یک موضوع جالب بشود برای فکر کردنش...


در دیالکتیک تنهایی، فقط به تنهایی توجه می شود و تمرکز بر حل مساله تنهایی است. اما ادامه دیالکتیک تنهایی چیست؟:
اگر یک نفر بتواند روزمرگیش را حل کند، مجبور است به هر طریقی، 2 تا شود (مثلا به دو تا تقسیم شود! و باخود حرف بزند، ویا دومی ای گیر بیاورد)

فکر کردم دو نفر که F باشند دیگر روزمرگی ندارند.


کلمات مساله را غامض کردند. قضیه اینه:
معنی پوچی فقط در انسان وجود دارد.
و این معنی پوچی برای آن در او کار گذاشته شده که 1-آدم ها باهم باشند ویا 2-لااقل بیشتر فکر کند:
پس دو راه وجود دارد، یا اصلا فکر کردن یا بی خیال شوی، و یا آنقدر فکر کنی که این مساله آخردنیایی را حل کنی(با F).
راه مستقیم حل این مساله، حل مساله تنهایی است و اینکه یک نفر را گیر می آوری و وقتی از تنهایی خودت به یک ارتباط می رسی، آن تنهایی که از ارل در وجودت بود، ناگهان حل می شود - انگار که هرگز نبوده.
مساله تنهایی یک نفر از ازل (با قواعدی مثل بقای نوع برای مخلوقات زنده) قرار بوده با این قضیه جفت گیری(!) حل بشه. در انسان، با نوعی interaction حل می شود (پست بعدی).

اما مشکل اینجاست که دو نفر هم به همیشه روزمرگی دچار می شوند. و این دلیلی است که این راه حل را ترسناک می کند. آنوقت 40 سال دیگه باید فکر کنی که آن یکی را حل کنی (تصادفی).
دو ست دارم آن را به تنهایی دو نفره تعبیر کنم.
حالا چاره آن چیست؟ آن را دیگر نمی توان با سه تا شدن حل کرد! (البته...)
دو نفر اگر یک واحد شوند...
آن یک واحد، دو یش کدام است؟
یک راهش استفاده از راه 2 است. برای آن دو نفر است.
دو نفر که یکی شوند، چه فایده، آن یک هم پس از مدتی، تنها می شود. (می شوند؟) ...
اما چند روز پیش فکر می کنم متودولوژی حل آن را (و نه سلوشن) پیدا کرده ام و خواهم نوشت.
چرا میون کاغذا گم شد؟
کسی که فیلسوف است دیگر روزمرگی ندارد. (نه آرش؟)
تلویزیون شاید چون مغز چپ را مشغول می کند، پس تفکر را موقتا نابود می کند. مطبوعات هم همین خاصیت را دارد.

جمعه، بهمن ۰۲، ۱۳۸۳

هنر، یعنی عینیت بدون ذهنیت (مثلا پدیدار بدون مطلق)
و یا ذهنیت بدون عینیت: (مثلا خدایی که خدا نشد؟).
خلاصه عدم توازن و عدم تحقق مطلق(=تطابق و همراهی عین و ذهن)
مثالهای اصلی چرا یادم نمیاد؟
معمولا در فلسفه، مساله اصلی این است که چه سوالی پرسیده شود و فیلسوف بزرگ کسی است که سوال (های)خوبی پرسیده باشد.
هومن یک بار نوشت: The quesion is what is the question
اما نظر من در آن دیالوگ بدین گونه بیان می شود:

the answer is: what is the question.

First: ask about the question, then: ask for answer.
نصف ایده های دنیا در لندسکیپ است
یعنی هر مجموعه پدیده مرتبط را می توان باید تابع انرژی و نقاط جاذب آن توضیح داد. این از تکنیک های قدرت تفکر است.

همه ایده های من این است: حالا بعدی
هر وقت یک-ی دیدیم، باید دنبال 2ش بگردیم! (از جمله پس از وحدت)
و هیچ دویی مقدس نیست: باید دنبال 3و4و5و ... هم باشید چون همین اطرافند
دیالکتیک من ساده تر است: یک قانون دارد: بعدی بعدی بعدی بعدی. یا: N
هنر عبارت است از کارهایی که انسان انجام می دهد اما معنای آن را نمی تواند کاملا بفهمد.
(تعربف رادیکال از هنر)

درست مثل واقیت.
جدیدا من جدیدی آمده. من دیگر آن من که توی آینه می دیدم و می بینم نیستم - چون از بیرون طور دیگری معنایم کردند. دیگر توی خونه هم که یاد خودم میفتم، بیشتر یاد تصویر بیرونی خودم میفتم.
گسست پیدا کردم بین آن من قبلی و این من جدید
اگر این منم پس آن کی بود؟
برای فکر کردن، باید مغز راست را مشغول کنی.
شاید باید فیلم ** ببینی.
یا قدم زدن در خیابان. اصلاح، حمام کردن، شستشو، نرمش، آشپزی، ...
بدین گونه مغز چپ راخت و خالی می شود. یعنی دو نیمه را از دخالت در یکدیگر باز می داری.
همیشه سوالم این بوده که چه خاصیتی در تلویزیون هست که اینقدر در متوقف-کردن-فکر موثر عمل می کند
عیب من این است که وقتی به انجام چیزی خیلی فکر می کنم، بعد از مدتی خیال می کنم آن را انجام داده ام و فراموش می کنم که واقعا انجامش دهم. خصوصا اگر این فکر، اراده کار جالبی باشد
چه فایده که فکری در یک ذهن باشد، اما شناسایی نشود.
چه فایده اگر نوشته ای در کتابی باشد و آن جمله از کتاب جایی به صدا تبدیل نشود.
چه فایده اگر تصویری در ذهن باشد و بیرونی نشود.
جمع بندی:
آخر چه فایده دارد وجود ایده ای در گوشه ای در یک تنهایی افتاده باشد، و بازشناسی نشود.

توضیح: منظورم از تبدیل نوشته به صدا، خوانده شدنش توسط یک انسان است و صدایی است که در ذهن بپیچد و نه مثلا فریاد. من یادم هست مشاهده کردم وقتی از کتابی می خوانم، صدای کسی را می شنوم که در درونم دارد آن متن را می خواند و من گاهی این را حس می کنم. این صدا لحن دارد اما اصلا نمی دانم جنس صدایش چکونه است. (آخرین بار پنجم دبستان به این موضوع دقیق شدم و هرکاری کردم نتوانستم بفهمم صدایش شبیه صدای خودم هست یا نه. لهجه آن را هم متوجه نشدم).
یک نوشته، به خودی خود، وجود دارد اما هر فکر زبانی، که در ذهن واقع می شود، به صورت صدا است و نه بصورت نوشته. لااقل برای من اینطور است.

چهارشنبه، دی ۳۰، ۱۳۸۳

هر وقت یک-ی دیدیم، باید دنبال دو-ش بگردیم! (پس از وحدت)

دیالکتیک من ساده تر است: یک قانون دارد: بعدی بعدی بعدی بعدی. یا همان مجموعه N

سه‌شنبه، دی ۲۹، ۱۳۸۳

عاشق برق خوشحالی در چشم آدم هایی هستم که لایق تشویقش هستند

دوشنبه، دی ۲۸، ۱۳۸۳

آدم ها عاشق لباس ها می شوند.

حالا اگه آدم جالبی هم داخلش بود که چه بهتر.
البته بهتره بگویم چهره ها و لباس ها
اون پست درباره هوش مصنوعی بود. یعنی معیاری برای اینکه ماشین بتواند هوش یک آدم عادی را داشته باشد. اصلا به نظر من بهتره هوش مصنوعی را هوش حیوانی نامگذاری کنیم. اون پست در حقیقت باید درباره Artificial Intelligence می بود. اما معیار تورینگ برای هوش، ایده آل دست نایافتنی AI است. هدف من از آن، تعمیم آن در جهت برداشت خودم از آن بود.

یکشنبه، دی ۲۷، ۱۳۸۳

نقش مذهب آدم ها در تاریخ فلسفه، درست مثل نقش جنسیت در روان شناسی است. (اوریجینال)

یعنی چیزی است که در افراد هست اما کسی نمی خواهد درباره اش صحبت کند. شاید با ناخودآگاه قرویدی شباهت هایی دارد. این گونه گرایشات ناخودآگاهِ فلسفه را تشکیل می دهند. هر آدمی به دو دلیل ممکن است به دنبال فلسفه برود: 1-چون مذهبی است 2- چون مذهبی نیست. هر دوی اینها نماینده داشتن یک نوع مذهب برای آن فرد هستند.

شاید ناخودآگاه جامعه، چهره ها هستند!
یک مورد دیگر هم بود که یادم رفت.
تعریف هوش انسانی را تورینگ کرد:
قدرت مچ گیری انسان از کامپیوتر.

در chat یا بقول تورینگ اینا، تله تایپ. البته این برداشت من از تست هوشمندی تورینگ است. خلاصه ی این مضمون را قبلا یک بار ننوشته بودم؟). حالا چند تعمیم:

هوش فرا انسانی:
قابلیت موجود فراانسانی، برای مچ گیری اینکه موجود پشت خط، فقط یک انسان است.
(انسان نمیتواند خود را برای یک موجود فراانسانی، فرا انسانی جای دهد)

هوش ماشینی:
یک ماشین(کامپیوتر)، مچ یک خط کش را بگیرد که تو خیلی کم هوشی.

هوش روانکاوی:
مچ یک بیمار را بگیری و اثبات کنی که او بیمار است و تو دکتر روانشناس (و نه برعکس!)

هوش دیوانه:
دیوانه بتواند به سگ ثابت کند که تو سگی و من دیوانه هستم - و خیالش راحت شود که لااقل انسان هست.

هوش فرازمینی:
به زمینیان ثابت کند که او یکی از زمینیان نیست که خواسته باشد آن ها را سر کار گذارد.


سایرین از قبیل: هوش زمینی، هوش سیب زمینی، هوش زیرزمینی، هوش زنانه، هوش بچگانه، هوش جذبه ای (اثبات خودآگاهی)، هوش اجتماعی، هوش جمعی، ... آها. دو مورد خفن دیگه:

هوش قدسی:
جبرئیل به حل کافی هوشمند است که در یک مکالمه وحیانی، یک پیامبر خودش را نتواند بجای فرشته دیگری به جبرئیل معرفی کند. (استغفرا...)

هوش الهی:
؟؟؟؟؟؟؟؟ (سکوت بهتره)

هوش ... (ادامه دارد)
بعد از تمام شدن درس ساختمان داده ها (که اولین درسی بود که ندریس کردم)، با حس کرختی و مورچه ای شدن، در پی آمدن و رفتن آدم ها، جمله ای که به خودم گفتم این بود:
تا حالا نشده بود که این همه آدم، بطور همزمان، بخواهند من را گول یزنند.
باکمی چاشنی خوشبینی و طنز، نه بیشتر و نه کمتر. کمتر جمله ای حالت یک لحظه من را اینقدر دقیق توصیف کرده. حالا دوباره دارم برای پروژه های این ترم آماده می شوم. نفر بعدی لطفا.
حقیقتا دلم می خواهد بدونم چند نفر پروژه شان را کپی کرده اند. می دانم و طبیعیست که افرادی که پروژه شان کامل بوده (و کپی نکرده اند) خیلی کم هستند، اما آنچه مهم است این است که که در کل چند نفر تقلب می کنند - تعداد آنها که در این 3 ماه برنامه نویسان قهاری شدند مهم نیست. (آنها که شدند یا از پیش قهار بوده اند یا از عجایبند). اما در اینجا برای من، مساله، تفاوت میان یک شکست کامل با یک پیروزی زیبا است. می خواهم بدانم که بالاخره بهش ببالم یا نه.
با نتایج فعلی، اگر بیش از 20-30 درصد بچه ها پروژه درس را کپی کرده باشند، یک شکست کامل بوده و در غیر این صورت به یک پیروزی کامل (با امکان افتخار) رسیده ام. اگر اوراکل بودم و با اطمینان می دانستم چه کسانی کپی یا تقلب کردند، نمره ها را به این ترتیب می دادم:
20 - به هر کس که کپی یا تقلب نکرده: دقیقا 20
0 - به هر کسی که به خودش اجازه تقلب داده، که این درس را می افتد 0.

تنها دلیل وجود نمره های بین مقادیر 0 و 20، نادانی من در مورد تقلب نکردن آنها است. اوراکلی هستم که اطمینان ندارد.

خوب سعی خودم را می کنم که طبق تجربه ام این امر را حدس بزنم. اکنون دیگر خیلی از تکنیک های آنها را در این مورد می شناسم. یکی از آن تکنیک ها از این قرار است: من خیلی به برنامه نویسی علاقه دارم ... یا من خیلی به علوم کامپیوتر علاقه دارم ... البته با این وجود، هنوز، دید خوشبینانه به دیگران را ترجیح می دهم.

نتیجه:
من بدبین هستم.
گرچه منتظرم تا خوشبین شوم
باز جوگیر شدم و بیش-از-حد فکر می کنم که
همه از وجود وبلاگ من خبر دارند

شنبه، دی ۲۶، ۱۳۸۳

اصول گرایی که با اصولش بازی بازی می کند
با اصول

حالت نظم

وقتی همه چيز هم سر جای خودش باشد، آنگاه اگر کسی اين نظم را به تو گوشزد نکند،
لذت آن ناپديد و خنثی ميشود.
کافی است گوشزد شود.

نظم ناپایدار است. پایداری آن، با اعلام آن است.
از هنوز-پراگماتیست-نشدن خودم متنفرم
حس شبیه پوچی در همه موجودی هست. از سگ و گربه گرفته تا گنجشک و خطکش. ولی انسان است که آن را تفسیرهای وحشتناک - به پوچی تفسیر می کند. معنی پوچی فقط در انسان وجود دارد.

دوشنبه، دی ۲۱، ۱۳۸۳

Sky is an object-pool for stars.
دکتر: دردت چیه؟
پیشنت: دکتر جان، ناگهان بدجور دچار خوشبینی حاد شدم و فکر کنم یک happy ending در پیش دارم. بیزحمت یه قرصی چیزی بدین زود خوب شم برگردم به زندگی عادی.
دکتر: ...
پیشنت: فکر کنم مخ_م به هم ریخته اقای دکتر. دنیا رو غلط پولوط میبینم. از همون داروهای آرام بخش قبلی بهم بدین لطفا ...
آقا نمیشه یک جا نشست درباره مثلا کامپیوتر حرف زد.
بعضیا دوست دارن مردم ایزوله باشن. ارتباطات اخ ـه
وقتی در یک شب برفی از در IPM خارج می شوی، با چنین منظره ای مواجه می شوی: (البته کمی فکوس تر از این) تصویر 360 درجه حتما با acdsee ببینید.

ikio f***ing san

IQ چیزی نیست مگر تعدادی تکنیک و تعدادی مهارت که در حالات عادی در سن پایین شکل می گیرد.
هوش که مردم می گویند را اینطوری تعریف می کنم (یک تعریف عملی):
قابلیتِ نشان دادنِ اینکه با هوشی. دقیقا

ميزان موفقيت يک فرد است، در نشان دادن "باهوش بودن" خود

حتما دیده اید در لیست باهوش ها گوته اول است. چون اصولا ادبیاتی ها و استادِ همه آنها، گوته، خوب بلده express کنه.
وقتی این را بدانی، ناگهان جهان وارونه می شود.
The real wisdom is the hidden one !

جمعه، دی ۱۸، ۱۳۸۳

حال داری؟

به این انبوه بی فکر بی تعمق، یک نگاهی نیندازید

پنجشنبه، دی ۱۷، ۱۳۸۳

روزمرگی من

علم، explicit کردنِ واقعیات implicit است. - کشف
هنر: implicitکردنِ یک ذهنیت explicit است. - الهام هنری
مهندسی: explicit کردن یک نیاز explicit است. - اختراع

اما این تقارن کامل نیست چون چهارتا نشد. چکار کنیم؟ شاید:
زندگی = آن حرکتی که در جهت implicit کردن عینیات implicit است.
حرکت از یک وضعیت implicit به implicit

یعنی متن زندگی یک فرد، نه قرار است کشف علمی باشد، نه اختراع مهندسی و نه یک اثر هنری (مثلا با تراشیدن یک قهرمان بنام من!)
آخ اما من یکی زندگیم دقیقا همه اینها هست (باید باشد)
دو اصطلاح دلخواه من در برنامه نویسی explicit و implicit هستند. اما از آرش افراز یک کاربرد عالی برای آنها یادگرفتم: سیستم بینایی، می خواهد اطلاعات implicit که دریافت کرده را explicit کند. زین پس این دو کلمه مقدس را زیاد خواهید دید در اینجا .

جو گیر

من متفاوت نیستم،
فقط از مسیر دیگری سر رسیده ام

آخ اینجا یک کم مغرور شده ام

من در ساختن مدل فوق العاده ام
مدلسازی را از حل هر مساله ای بیشتر دوست دارم
مدلر، مدلساز، مدل پرداز

خالق ذهنیت
متافور پشت متافور

این دفعه دیگه determinately
من یک آدم ذهنیت ساز هستم.

دوشنبه، دی ۱۴، ۱۳۸۳

مثال: زلزله و سیل، این نمادهای محکم ضعف انسان و قدرت وحشتناک طبیعت،
بی شک فقط مسائلی از جنس پیچیدگی محاسباتی هستند

شنبه، دی ۱۲، ۱۳۸۳

نیچه

اراده معطوف به confidence
هر کس کپی رایت نمی داند به این آکادمیا وارد نشود. اگر افلاطون بودم، فقط همین رو می چسبوندم اون بالا. نیستم که.
نتیجه: پس احتمالا هومن افلاطونه؟ جواب: نه آخه چه ربطی داره؟ بهتره بگی هومن، اون منیه که افلاطونه. یا بگی من اون هومنم که بجای من که میخام جای افلاطون رئیس آکادمی بشه هستش. منتها پیشاپیش و زود تر

واااااای این آخر تئوریه

پس
تمام مسائل جهان، مسائل پیچیدگی محاسباتی هستند

این پست، اول و آخر هر خلاقیت را نشان می دهد

حتی فراتر از این. هر سوال و مساله ای خواستی حل کنی، به هر مدلی خواستی مدل سازی کن. به هر تصویری تشبیه کن. به هر ترکیب دلخواهی *** کن. تقریبا هر قیاسی، هر مساله ای را حل می کند! هر جوابی را از هر موجودی می شود پرسید. هیچکدام نیست که چیزی نگوید.
حرف اضافی، کار را سخت (پیچیده) می کند
سخت = پیچیده

حرف اضافی

در ضمن باور دارم که حرف کاملا چرت مزخرف در دنیا وجود ندارد. (منظور اینه که هر حرفی، حاوی اطلاع هست - این به شنونده بستگی دارد)
حرف اضافی اما زیاد وجود دارد.
  • 1-هیچ اندیشه ای «کاملا-درست» نبوده و نیست (ونخواهد بود).
  • 2-ما انسان ها (حقیقت) هیچ چیز را نمی دانیم
  • 3-اما این لزوما بد نیست.
در توضیح (2):

یعنی من مطمئنم که به عنوان بشریت، هر چیزی که می دانیم، روزی باید دور ریخته شود و (آخرش در همه زمینه ها) نظرمان را تغییر خواهیم داد.
الان دارم به نیوتون عزیز فکر می کنم. هر قانونی روزی کهنه می شود.
من یکی، truth همه این چیزها را می دانم و از این قرار است: هر قضیه درباره جهان فیزیکی که گفته ایم در نهایت false است.
حتی اینم بعدا false می شود؟ هنوز که نشده.
ذهنیت اضافی: نصف تاریخ اندیشه، مطرح کردن ذهنیت اضافی و نصف دیگرش تلاش برای حذف (و دور ریختن) آن ذهنیت های اضافی است.
در این میان بعضی از آن ها درست در می آیند و آینده (اکنون ما) را بهبود می دهند.

زیاد فکر نکن... آخه در غیر این صورت خیلی خیلی خیلی باید زیاد فکر کنی

نظم در پیچیدگی

نظم در پیچیدگی دنیا.
آخ که دنیا به غایت و بی غایت پیچیده است

پیچیدگی عمودی هولناک بی انتها
ده به توان بیست و سه...
ریز نشین بابا - لازم نیست