پنجشنبه، تیر ۰۲، ۱۳۹۰

به نظر میاد برای رونق فلسفه، باید اول سوفسطایی گری رونق داشته باشد.
بعد از رونق کار سوفسطایی هاست که فلسفه رونق پیدا می کند. مثالش پدیده ی سقراط است که در زمان سوفسطایی ها بوجود آمد. به نظر می رسد رواج ضد فلسفه ها لازم است تا نیاز به فلسفه حس شود و مردم به سمت فلسفه رو بیاورند (برای پناه). در جامعه ما سوفسطاییان امروز در قالب های مختلفی از جمله پست-مدرنیسم و فلسفه ی علم حرف هایشان را می زنند. حرف هایی که جواب آسانی دارند اما روند آنها رو به رشد است. این روند و موج به صورت نوعی بحران (هرج و مرج اندیشه ای؟) در می آید. بنابراین ممکن است این روند در آینده به پدید امدن متفکران بزرگی منجر شود که جواب و راه حل هایی برای جامعه خود دارند. اما این امر ملزوماتی دارد، از جمله ایجاد فضای بحث که لازمه ی آن آزادی بیان است.
خلق فلسفه موقعی پیش می اید که به اندازه ی کافی سوال و سردرگمی توسط دیگران به وجود آمده باشد. شاید از لحاظ سیر تاریخی نقش فلسفه بیشتر جواب دهنده باشد تا سوال کننده. اما آیا این به این معنی است که وقتی سوفسطاییان زمان از کار کناره بگیرند فیلسوف ها کمتر دست به کار می شوند و چیزی نیست که آنها را سوق دهد؟ نمیدانم.
( انگیزه این پست از دیدن این صفحه بوجود آمد: پست مدرنیستم و فلسفه های معاصر.)

یکشنبه، خرداد ۲۲، ۱۳۹۰

من همین جا قویاً اعلام می کنم که هرگز توهین یا تمسخری به هیچ شخصیت معاصر یا تاریخی نکرده و نمی کنم و این اصل رو بطور آگاهانه همیشه - چه در حوزه عمومی و چه در شخصی ترین مکالماتم - دنبال کرده ام و بیش از هر کسی به آن اعتقاد دارم. اگر کسی کوچکترین شبهه ای در این مورد دارد حتما اعلام کند یا بپرسد تا بر طرف شود.

یکشنبه، خرداد ۰۹، ۱۳۸۹

مساله زن و مرد، و مساله تنوع انسانی

این پست توضیحی است درباره ی اظهار نظر کیارستمی درباره ی قابل فهم نبودن زنان برای مردان. اما انتقاد ها و جوابیه هایی به این اظهار نظر داده شد، مثلا از دید خانم آسیه امینی این دیدگاه نوعی تبعیض است و ایشان رگه های استبداد را در این اظهار نظر دیده اند ( و سایر انتقادات. نامه خانم آسیه امینی را ببینید). به نظر من یک نکته ناگفته مانده که در این پست به آن اشاره می کنم.
کیارستمی گفته بود:
«واقع‌بینی این است که، من کارم بدان‌جا رسیده است که بدانم هیچ چیز در مورد زن‌ها نمی‌دانم. هیچ تلاشی برای فهم زن جواب نمی‌ده. راه حل نهایی به نظر من این است که تو دوست بداری بدون این‌که بفهمی. مشکل امروز بین زن و مرد عدم تفاهم است. و چیزی نیست که قابل فهم باشد. برای این‌که دنیای مشترکی نداریم. ما دنیای کاملا متفاوت داریم. شاید به هورمون‌ها مربوط است. شاید به مسوولیت‌های اجتماعی مربوط است. همان‌طور که می‌دانید علاقه مردها بیش از هرچیز به شغلشان است».


به نظر من اینجا مساله تنها بین زن و مرد نیست. عوامل ساده تری می توانند باعث غیر قابل درک شدن یک نفر برای دیگری شود. حتما برایتان پیش آمده که آدم هایی که دارای شخصیت، ترجیحات و هیجان متفاوت با شما هستند را درک نکرده اید و معمولا از آنها فاصله گرفته اید. ما آدم ها گاهی آنقدر با هم متفاوت هستیم که یکدیگر را نمی فهمیم. این تفاوت بین تیپ آدم ها تا حدی طبیعی است. لزوما منحصر به زن و مرد بودن نیست. من برایم راحت نیست که یک اوتیست* را بفهمم. اگر فردی لیبرال باشد معمولا یک آدم محافظه کار را درک نمی کند و بالعکس. اگر نوجوان باشید دیگران را نمی فهمید و دیگران هم شما را نمی فهمند. بزرگ سال دنیای ذهنی کودک را نمی فهمد. یا اکثرا یک آدم مسن تر از خود را درک نمی کنیم...
در بسیاری از موارد این تفاوت به دلیل تفاوت در ساختار ذهنی و مغزی افراداست و ریشه ی آن ممکن است حتی ژنتیکی یا بیولوژیک باشد. تفاوت ها در بین انسان ها (منظورم آن تفاوتی است که به درک نشدن یا سخت شدن شناختن طرف مقابل منجر می شود) به قدری زیاد است که تفاوت بین زن و مرد در برابر آن خیلی عادی جلوه می کند. ما عادت داریم که از افراد متفاوت با خودمان فاصله بگیریم چون تحمل کسی که نتوانی با او همدلی داشته باشی مشکل است. به همین دلیل، اکثرا ارتباط با آدم های مشابه خودمان را انتخاب می کنیم و در نتیجه بسیاری از این تفاوت ها به چشممان نمی آید و آنها را فراموش می کنیم. بحث نورودایورسیتی** به همین مشکلات می پردازد. مثال بارز آن هم نا توانی ما در درک یک فرد مبتلا به اوتیسم* است. فقط فرد اوتیست نیست که ما را نمی فهمد بلکه ما هم آنها را نمی فهمیم. این نفهمیدن ها لزوما باهم فرقی ندارند. بنابراین انسان ها از لحاظ درک ناپذیری نه به دو دسته بلکه دسته های خیلی بیشتری تقسیم می شوند.

تنوع و واریانس موجود بین کل انسان ها شاید بیشتراز تفاوت میان زن و مرد باشد. تفاوت در میان مردان بسیار زیاد است. تفاوت در میان زنان نیز زیاد است. خلاصه این که تفاوت میان زن و مرد، در برابر تنوع بزرگ تری که بین انسان ها وجود دارد چندان خارق العاده و اساسی نیست.

اما مهم این است که این تفاوت ها موجب قطع رابطه و دشمنی نشود(پانویس *** را ببینید). آقای کیارستمی راه حل خوبی در این زمینه ارائه می کند که همان دوست داشتن است (تا موجب جدایی و احیانا ً دشمنی میان دو دسته نشود). در ضمن یک تفاوت رابطه مرد و زن این است که این دو با وجود مشکل در شناخت یکدیگر ترجیح می دهند (یا لازم دارند) باهم باشند. اما همیشه این طور نیست. در برخی فرهنگ ها سعی شده با این حال این دو تا جای ممکن از هم جدا نگهداشته شوند. این نکته اهمیت مطرح شدن نکاتی از این دست را توسط افرادی مثل کیارستمی بیشتر نشان می دهد.

پانویس:
*اوتیسم یا autism = درخود ماندگی
**neurodiversity = تنوع عصبی/نورونی
*** این مساله حتی می تواند یکی از ریسه های مساله ی نژاد پرستی باشد. در مطالعه ای مشخص شده بود که افراد سفید پوست حالات چهره ی افراد سیاه پوست را نمی توانستند به خوبی درک کنند. البته این مساله با آموزش برطرف می شود. (برای جزئیات بیشتر به نیو ساینتیست مراجعه کنید)

سایر منابع برای مطالعه بیشتر

سه‌شنبه، بهمن ۰۶، ۱۳۸۸

این پست در جواب مشاهده ی حامد است که گفته بود: «اگر منصف باشیم دقت و زحمت و خلاقیتی که برای ساختن پل‌ها و طیاره‌ها و مدارهای الکترونیکی نیم تا یک قرن قبل به خرج داده شده در خیلی از حوزه‌های علوم انسانی هنوز هم به خرج داده نمی‌شود. بنده خدا مهندسان خیلی زحمت می‌کشند، به نسبت پول کم می‌گیرند، و تازه مد شده که مورد طعنه یک سری علوم انسانی‌چی الکی خوش هم قرار بگیرند.»

توضیح من:
مهندس مجبوراست آنقدر روی جزئیات محصول کار کند تا بکار بیفتد. اگر کمتر از این وقت بگذارد اصلا کار نمیکند. یعنی این محصول است که با کارنکردن به مهندس فیدبک می دهد و او را هدایت می کند. و مهم تر اینکه او را مجبور می کند همه ی جزئیات را از پایین تا بالا بسازد. اما در علوم انسانی نظریه ای که میدهی به تو فیدبک نمیدهد مگر صبر کنی تا هفتاد سال از پیاده سازیش بگذرد. قبل از آن چنانچه بخواهی جزئیات را رعایت کنی مجبوری از قوه ی تخیل استفاده کنی (یا حداکثر از مدل اقتصادی) تا رفتار محصولت را پیش بینی کنی. این تفاوت در پرداختن به جزئیات بخاطر تفاوت در ماهیت شیء مورد مطالعه ( =محصول ) در این دو رشته است. - (You (edit | delete

شنبه، بهمن ۰۳، ۱۳۸۸

ظرفیت نامتناهی برای تجربه درد

همین الان یک درد شدید را تجربه کردم. در حدی بود که اصلا فکر نمی کردم دردی به این شدت وجود داشته باشد. بد ترین دردی که تا این لحظه فکرش را می کردم، سه چهارم این بود. اما درد شدید تر شد. به آستانه رسید. و باز شدید تر شد. امیدوار بودم که به نهایت ممکنش برسد اما از آن هم رد شد و من تعجب میکردم. در برابر شدت و عظمت درد نفرت انگیز، اصلا وجود نداشتم. فقط میدانم همه وجود من عکس العمل برای درد شده بود و این درد از همه ی امکانات بروز رفتار که یک انسان می تواند داشته باشد فوران میکرد و بیرون می ریخت اما کم نمی شد. من وجودم خلاصه شده بود در ماشینی برای انتقال ورودی درد به خروجی عکس العمل. آن لحظه در حیرتم از شدت درد خلاصه می شد و دیگر تقریبا من ی وجود نداشت. و حیرت از اینکه چرا کسی به من نگفته بود چنین هیولای دردی در دنیای انسان "ممکن" و واقعی است؟
لابد شدیدتر از این هم امکان دارد (چه شرم آورم که این را می گویم یا به آن فکر می کنم). اگر هست (که حتما هست) هرگز هرگز نمی خواهم خودم یا کسی تجربه اش کند. درد شدید از توان انسان فراتر است*. واقعا فراتر است. این همه؟ به نظر می رسد درد بتواند از عمیق ترین غریزه ی خودخواهی** انسان هم شدید تر باشد. (این جمله های کُندرو نمی توانند با تیزی آن درد وحشی مرتبط شوند. آن قدر بی رحمانه قوی و بیگانه از انسان است که انگار موجودی دیگر است. اصلا اینطور نیست که این پدیدی ای است که در تو یا در مغز تو ساخته شده باشد. درونی نیست. انگار که درد یک موجود یا یک گونه خارجی و غریبه است. وقتی یکی شان را ببینی همچون جسم خارجی در روح فرو می رود و آن را سوراخ و پاره پاره می کند. انگار از سرزمینی غریبه می آید که پیش از آن فکر نمی کردی وجود داشته باشد. انگار همه تجربه های درد، یک جانورند.) در این درد انسان به نحوی نفرت انگیز از خود بیخود می شود. نمی دانم چطور توصیف کنم. بیش از حد واقعی است (بیش از حد مجاز). به نظر می آید انسان را می خواهد به کاری وادار کند. اما بعد از تجربه شدید درد او دیگر آن انسان قبلی نیست. اصلا نمی توانم تصور کنم انسانهایی که در شکنجه جان داده اند چه کشیده اند.
اصلا امکان ندارد*. چیزی است که نباید باشد. حالا که به وجود آن پی برده ام از دست خدا عصبانی ام که این هیولا در ما است. آخر چه لزومی داشت؟ نمی دانم چرا خدا این حد بسیار بالای امکان تجربه ی درد را، همچون غریبه ای، در انسان قرار داده. به عبارت دیگر چرا باید مغز توان تجربه درد به چنین شدتی را داشته باشد که از حد توان او بیشتر باشد؟ می شد حدی برای درد وجود داشته باشد و کارهای دنیا هم پیش میرفت. آخر چرا این ظرفیت نامتناهی برای تجربه و درک (پرسپشن) درد وجود دارد؟
و این به معنی تحمل آن نامتناهی نیست. شنیده ام که ممکن است انسان از شدت درد به فکر خاتمه زندگی خود بیفتد (مطمئن نیستم درست باشد). اما با این تجربه ای که داشتم می توانم تصور کنم که برای شدت بیشتر درد واقعا ممکن است این اتفاق بیفتد. (از بیان عبارت «شدت بیشتر درد» احساس گناه میکنم)
بیخود نیست که کسی که درد بسیار زیادی تحمل می کند دیگر آن انسان قبلی نیست. احتمالا مغز دچار پلاستیسیتی (تغییر شکل کارکردی) شدید می شود. و بعد از آن برنامه ریزیش تغییر میکند. دیگر انسان نیست. این تجربه درد چنان تغییرش داده که مسیر زندگی و ماموریت زندگیش عوض می شود. مانند یک حشره ی له شده است که هرگز یک حشره ی سالم نخواهد بود حتی اگر زنده بماند و دست و پای شکسته اش را با خود به اینطرف و آنطرف ببرد. بنا بر تغییر شدیدی که در لحظات درد در مغز و ذهنش رخ داده ماموریت جدیدی پیدا می کند (لااقل به عنوان بخشی از وجودش).
به نظرم می رسد که بعد از تجربه بسیار شدید درد و زنده ماندن دو امکان وجود دارد. در بهترین حالت احتمالا فرد دچار افسردگی عمیقی می شود*** که با تغییر فیزیکی در مغز همراه است. اما امکان دیگر این است که فرد به تکاپو می افتد که کاری انجام دهد. درمورد بعد از خاتمه تجربه ی درد حرف می زنم. احتمالا در پی انتقام بر می آید. سرنوشت افرادی مثل آغامحمدخان اینگونه تعیین می شود. کسی که چنان درد باور نکردنی را تحمل کرده باشد نمی تواند انسان عادی ای باشد. بیخود نیست که این همه انسان را همراه با روحشان نابود کرد. (همچنین به یاد ماجرای ابتدای کتاب مراقبت و تنبیه اثر فوکو افتادم) برای همین است که می گویند شکنجه نباید باشد همانطور که مجازات مرگ نباید باشد. چه بسا شکنجه بدتر باشد.

چگونه است که بعضی افراد درد بینهایت تا مرگ را تجربه می کنند؟ چگونه مغز توان تجربه انفجاری را دارد که روح را صد برابر بد تر از نابود شدن جسم متلاشی می کند اما زنده می ماند؟ شاید هم زنده نیست. احتمالا روحی برایش باقی نمانده. احتمالا نصف روحش با درد جایگزین »شده و به ماشینی تبدیل شده که همه فلسفه وجودش این است که «درد کشیده. فرد به یک ماشین تبدیل می شود که تعریفش این است: «درد کشیده ام». و این را بالای سردرش روی پیشانی اش نوشته است و همواره جلوی چشم ناخوداگاهش است. اما برای دیگران پیدا نیست.

آیا درد ِ 10 (در مقیاس صفر تا 10) وجود دارد؟ نکند انتها نداشته باشد؟ یاد نتیجه گیری دیگری افتادم که در آن ادراکات، خوب یا بد، اکستنسیو**** هستند. یعنی حد مطلقی برای اشباع آنها وجود ندارد. ظاهرا درد اینگونه است و براحتی سرریز می شود. و بدتر از همه اینکه از نظر فیزیولوژیک، عصب های آوران ِ درد، آداپته نمی شوند (یعنی عادت نمی کنند تا در اثر آن، درد ِ کمتری را منتقل کنند). یعنی تجربه انفجاری درد می تواند به مدت طولانی و بی وقفه ادامه پیدا کند.

البته نگران نشوید. من الان کاملا سالم و سرحال هستم. حتی در این لحظه خوشحال هستم (منظورم در این پاراگراف آخر است!). خصوصا چون که سالمم (چند تا استامینوفن هم خوردم). اما شرم زده شدم از "امکان" درد هایی به این شدت در زیر پوست. (و امکان تجربه شان توسط انسان). و متاسف برای تاریخ که این تجربه های درد در آن برای افراد رخ داده است (درد جسمی). و متاسفم برای انسان، که چنین موتور وحشتناک انفجاری ای در او کار گذاشته اند (برای درک درد). اما خوشحالم که امروزه اکثر مردم حد های نهایی آن را تجربه نمی کنند. شاید بیش از حد مساله را باز کرده ام (اکثر آن درون کاوی بود و حقایق ثابت شده ی علمی نیستند). اما علت آن همان دردی بود که در ابتدا گفتم. آن درد بود که، غیر از جسم من، مغز مرا نیز وادار کرد که کاری کنم و فکر کنم*****. فکر من جاری شد در جهت این افکاری که آنها را اینجا می نویسم. ******انگار که درد بود که جاری شد و به نوشته تبدیل شد. البته در جریان نوشتنش در بعضی جاها لبه ی جملات کند شد. به هر حال خوشحالم که ناپدید شد.

پانویس:
* میزان درک درد در افراد مختلف می تواند تا حدی متفاوت باشد. مثلا آستانه درد در مورد افراد مختلف متفاوت است.
** (منظور از خودخواهی مرکزی ترین و درونی ترین جنبه وجودی فرد است که از دید خودآگاهیش هم پنهان است.)
*** بسیاری از ابرازهای هنری پیداست که از تجربه ی درد می آیند.
**** extensive (معادل فارسی برای آن نمی شناسم.)
***** درد تمرکزی باور نکردنی می دهد که مختص درد است
****** الان فکر میکنم نکند اغراق کردم؟ اما این به خاطر آسودگی در این لحظه است که از تجربه آن فاصله گرفته ام. این تجربه واقعی بود.

پس نویس: بعدا در مورد فلو (جریان) درد خواهم نوشت.
پس نویس 2: منظور از درد من معنی عام انواع درد نیست. منظور من درد جسمی شدیدی ای است که از درد دندان بسیار شدید تر باشد. و تجربه ی تروتازه و بی واسطه ی اول شخص از آن درد مقصودم بود. چیزی که فراتز از تحمل مثلا یک مازوخیست باشد. حتی فراتر از جایی که تحمل شکنجه شونده احتمالا تمام می شود.

شنبه، دی ۲۶، ۱۳۸۸

"به نظر من احتمالا این قضیه آن موقع شروع شد که سلوکیان به ایران حکومت می کردند و با خود جنبه هایی از فرهنگ یونانی را به ایران آوردند (بعد از اسکندر). ایرانی ها با وسواس سعی کردند که مظاهر بیگانه را از فرهنگشون بزدایند (آنچه امروز با نام غربی و شرقی می نامیم، طبیعتا ً با نام های دیگر وجود داشته). این شد که مبادرت به حذف هر آنچه غربی بود کردند (چیزی مثل واکنش خودایمنی در بدن). این باعث شد که مردم در مورد هر پدیده جدیدی سریع قضاوت کنند(قضاوت بیش از حد) و در مورد شرقی/غربی بودن منبع آن موضع گیری کنند (که مثلا یونانی است یا نه). این روحیات در کنار مبارزه به سبک پارتیزانی در نهایت به پیدایش اشکانیان منجر شد که فلسفه ی وجودی شان همین بود (ویکیپدیا را ببینید). این همچون ویروسی با ما ماند. و باعث شد همیشه نگاه به گذشته داشته باشیم (مثلا به ابتدای زمان هخامنشیان) بجای اینکه به آینده نظر کنیم. فردی مثل کورش قطعا به آینده می نگریسته. اما همه حکومت های بعدی در ایران به گذشته چشم داشته اند و این که مثلا دوران او را زنده کنند. در حالی که نگاه خود او و امثال او رو به آینده بوده است."

این نظر من در پاسخ به مطلبی از فردی به نام آقای شاملی بود.
پستی که در مورد وجه اشتراک تخته نرد، بازی پوکر، شطرنج و شراب نوشتم حذف شد. بعدا باز می نویسم.

جمعه، آذر ۲۷، ۱۳۸۸

هر وقت چیزی می خوانم یک چیزی (دیو کوتوله؟) از توی متن کتاب (از سفیدی بین خط ها) در می آید و می پرد روی شانه هایم می نشیند. نمی دانم با آن چه کنم. مدتی کلنجار می روم که به انحاء مختلف از شرش خلاص شوم. اما جایی نیست که بفرستمش. مزاحم مطالعه می شود. هربار بعد از مدتی عملا ً به حال خودش رهایش می کنم. و آن هم مدتی با من می ماند تا اینکه در زمانی پیاده می شود و ول می کند می رود و من نمی فهمم که کِی رفت. بعد ها گهگاه او را در شهر می بینم. هر بار این قضیه رخ می دهد و معظلی شده برای مطالعه من. اعصاب ندارم!

پ.ن. این دفعه گرفتمش و شد این پست.
درجه دو
می ترسم کسی از این پست چیزی نفهمد. امیدوارم بتوانم بعدا ً واضح تر بیان کنم.

امروزه در فلسفه و روانشناسی و غیره بیش از حد همه چیز را زبانی می دانند (خصوصا وقتی درباره ی نظریات لاکان، فروید، چامسکی و غیره می خوانید). مثلا امروز به گزاره های زیر برخوردم:
(...) آن درد ها ممکن است آشکار کننده ی (کلمات) ناگفته باشد.
(در روانکاوی) این نشانه های بیماری (سیمپتوم ها) هستند که وارد مکالمه با شما می شوند
نشانه های بیماری (...) می توانند کلماتی باشند که در داخل بدن گیر افتاده اند. (فروید)

نمی دانم این حساسیت بیش از حد به زبان و زبانی دانستن همه چیز (زبانی سازی مفاهیم؟) را چه کسی در اذهان ملت گذاشت. احتمالا تاثیر ویتگنشتاین بوده است. (اطلاعت من در این مورد کم است اگر کسی می داند بگوید) نقش سایه ی سنگین او من را یاد داگمای بطلمیوس در قضیه مرکزیت زمین می اندازد (که هزاروپانصد سال طول کشید).
همه اینها را گفتم که حالا بگویم یک جانشین برای نقش هایی که برای زبان در نظر می گرفتند وجود دارد...
(در اینجا توضیح قرار داده خواهد شد)
از لحاظ فلسفی به نظر می رسد که جواب می دهد اما هنوز متد علمی برای اثبات آن پیدا نکرده ام.

پ.ن. توضیح آن طولانی است و در یک پست نمی گنجد. فقط در یک جمله می توانم بگویم پترن های حاوی اطلاعاتی هستند که دارای عاملیت نیز هستند و ترکیب آنها فعالیت مغزی ما را تشکیل می دهد. نمیدانم اسمش چیست (اطلاعات ِ ژنریک ِ خودخواه؟) اما این موجود خیلی از خواص یک موجود زنده را دارد (مثلا می تواند جابجا شود) اما از جنس ماده نیست ولی در ماده تجلی میابد (که با توجه به ماهیت اطلاعاتی آن چیز عجیبی نیست). فرم های مختلفی دارد. این موجود در کلیت خود خواص و الگوهای رفتاری مشخصی دارد که در همه انواع گوناگون آن دیده می شود و این خواص قابل شناسایی هستند. مفاهیم مشابه آن زیاد پیشنهاد شده (از افلاطون تا دریدا و غیره) اما هر کدام فقط بخشی از خواص آن را بیان می کند.

یکشنبه، آذر ۱۵، ۱۳۸۸

درجه سه

گاهی وقت ها به نظر می رسد که افراد نظر یا عقیده خود را در مورد کسی یا چیزی عوض کرده اند. مثل برگشتن سنایی از دوستی با خیام بخاطر عدم شهادت به نفع سنایی(1) که منجر به تغییر رفتار سنایی و سپس تبلیغ ها و تهمت هایی شد که علیه خیام انجام داد. علت این تغییر عقیده صدوهشتاد درجه چیست؟
در واقع خیلی اوقات علت این گونه تغییرها در قضاوت یا نظر هایی که افراد ابراز می کنند این است که آن افراد صرفا عقاید قبلی خود را بروز نداده بودند. مثلا سنایی احتمالا در مورد دین داری خیام شک داشته اما شخصیت او را به دلیل دیگری می ستوده است.
الته گاهی نظر ما ممکن است واقعا تغیر کند مثلا در ابتدای آشنایی درباره ی یک فرد نظری داریم که به خاطر شناخت اولیه ی ما ازآن فرد است. اما معمولا با شناخت بیشتر از آن فرد، نظر ما در موردش کمابیش تغییر می کند.
اما در مواردی همچون مثال فوق شاید چیزی در درون مان عوض نشده اما صرفا به نظر های منفی مان مجال بروز نداده ایم. یعنی بدون اینکه دروغ بگوییم صرفا ً چیزهایی را بیان نکرده ایم. (راستی آیا این نوع پنهان کردن درست یا اخلاقی است؟)
این من را بیاد انیمیشن عروسکی فاوست انداخت و همچنین انیمیشن کابوس قبل از کریسمس در آن شخصیت های عروسکی وجود داشت که سرشان 180 درجه می چرخید در دو طرف سرشان دو چهره (شخصیت، خلق) مختلف وجود داشت و براحتی با دوران حول گردن آن چهره قبلی جای خود را به چهره جدید می داد. در این دوران هیچ چیزی در مورد او عوض نمی شد فقط روی دیگر خود را نشان می داد.
مردم، سوی دیگر خود را صرفا ً پنهان می کنند. حتی پنهان هم نمی کنند: صرفا آن را به سمت شما و روبروی شما قرار نمی دهند.
این تعبیر با تعبیر معمول تر ِ نقاب (ماسک) تفاوت دارد. ما هنگام مواجهه با جامعه و ارتباط با دیگران ممکن است نقاب نزنیم یعنی حقایق یا نظر خود را عوض نکنیم اما صرفا سمتی از شخصیت خود را پنهان کنیم. یک راه حل این است که در مورد افراد تا جایی ممکن است خصوصیات آنها را تعمیم ندهیم. به عبارت دیگر توقع زیادی از دیگران نداشته باشیم که کاملا طبق تمایلات و ترجیحات ما -آنگونه که در دیدار اول به نظر رسیده بود- باشند. به عبارت دیگر بیش از حد شیفته کسی نشویم. تا بتوانیم واقعا آنها را بخاطر آن جنبه های مورد پسند مان - و بدون توجه به سایر موارد - دوست داشته باشیم.

هر کسی اشتباه می کند ولی به دلیل آن اشتباه ها بد نخواهد بود. همیشه والاترین افراد در نظر من (که مورد ستایش من بوده اند) نیز جنبه های تیره ای داشته اند که خوشم نیامده است. خودم نیز اشتباه هایی در اعمالم خواهم داشت و حتی در قضاوت هایم. نمیدانم چه نتیجه گیری ای باید انجام دهم اما هدفم از این پست بیشتر استعاره ی تصویری ِ آن انیمیشن های عروسکی بود و کاربردش در چگونگی ِ تصویر کردن دیگران برای خود.

(1) لینکی به ماجرای سنایی. با تشکر از نیم بخاطر مجله شان فرداد که در شماره پنج آن درباره ماجرای سنایی و خیام نوشته بودند.

پنجشنبه، آبان ۲۱، ۱۳۸۸

You just might get it

یادمه از نوجوانی وقتی می خواستم دعا یا خواهشی کنم می گفتم آن چه می خواهم این است: بدانم که چه باید بخواهم. درخواستی که از خدا داشتم این بود که "لطفا به من بگو چه چیزی خوبست که بخواهم؟" بهترین چیز برای خواستن چیست؟ و نیز: دایره ی ممکن ها چیست: چه چیزی می شده خواسته باشم اما نمی دانم و در نتیجه حتی آن را نخواسته ام؟ ( بخاطر جهلم. جهل در مورد چیزهایی که می شود/ می شد خواست). چه می توانسته ام خواسته باشم؟

خواستن می تواند زیبا باشد (و قناعت همیشه حسن نیست). زیرا خواستن به خودی خود یک هدیه است. خواستن انسانی است. چون انسان را سوق میدهد به سمتی، که از سکون بهتر است. چیزی را نخواستن رخوت (و شاید بیماری) است. و این سوق دادن ها، در جمع و در تاریخ جهت ِ معنی داری پیدا می کنند و معنی واقعی آنها آشکار می شود. (با فرض ِ وجود یک سری قرارداد اجتماعی مناسب)

اینکه چیزی را خواسته باشیم و در جستجوی راهی برای رسیدن به آن باشیم یک مساله است. اما اینکه در جستجوی آن باشیم که "خوبست چه بخواهم؟" یا "خوبست چه بخواهیم؟" مساله و خواسته دیگری است که درباره ی خود ِ خواستن است. یک خواسته ی مرتبه دوم یا خواسته ی متا (متا-خواسته metawish, metawant ) ـ

Careful what you wish
You may regret it
Careful what you wish
You just might get it []

جبرواختیار: سوال چیست؟

سوال مربوط به جبرواختیار یا قضاوقدر چیست؟
هنوز هم بیشترین ( و شاید تنها) موضوعی که جستجو ها را به این وبلاگ می کشاند جبرواختیار است. عجیب است که مردم این همه این عبارت را سرچ می کنند (امیدوارم بخاطر گزارش درس معرف نباشد). به هر حال فکر می کنم جزو مهم ترین موضوعات در فرهنگ ایرانی امروز است که باید مورد رسیدگی واقع شود. واقعا تعریف جبرواختیار چیست؟ به عبارت دیگر سوال مهمی که باید پرسیده شود چیست؟ مساله فقط به معنی این کلمه (اصطلاح) مربوط نیست بلکه به سوالی است که در ذهن افراد مطرح می شود. چه آگاهانه و چه غیز آگاهانه. توسط چه کسی؟ توسط خودشان؟ معلم ها/اساتید؟ پدر و مادرها؟ پدربزرگ و مادربزرگ ها؟ شاعران؟ فیلسوف ها؟ توسط جامعه؟ طبیعت؟ تجربیات تاریخی؟ اشتباهاتشان؟ این ها هرکدام سوال متفاوتی می پرسند اما شاید هیچ کدام سوالی که باید را نمی پرسند. طرح سوال درست به موقعیت دانایی فعلی ما در قبال موضوع مورد شناخت بستگی دارد یعنی به این بستگی دارد که چه چیزی را نمی دانیم. اما قبل از آنکه آن را بدانیم، چگونه باید بفهمیم که چه چیزی را نمی دانیم؟ (البته راه هایی هست.) یا اگر چیزی را میدانیم از کجا متوجه شویم که دیگران آن را نمی دانند؟ (احتمالا این در اثر گفتگو بر ملا می شود).
. موضوعات زیادی هستند که با وجود نزدیکی مفهوم هایی متفاوتند و پیش از بحث باید از هم جدا شوند: جبر (یعنی چی؟)، اختیار(؟)، اراده آزاد، آزادی، درجه ی آزادی، مختار بودن (آتونومی)، تعین، علیت، تصادفی بودن، علیت فیزیکی، عدم تعین های فیزیکی، پیش بینی پذیری، پس-بینی پذیری، کنترل، اراده، انتخاب، جبر فیزیکی، جبر سابجکتیو، جبر تاریخی، قضا، قدر، حکمت، فرصت، اراده فردی، اراده جمعی، توزیع اختیار، مفاهیم مربوطه در علوم اعصاب(سیستم حرکتی، تصمیم گیری، زمانبندی، آگاهی/خودآگاهی)،کوالیا های مربوطه که که چنین تجربیاتی را می سازند، حس عاملیت، عمل/انتخاب اقتصادی، ... (این لیست ادامه دارد اما اصل قضیه گفته نشد).

فکر می کنم افراد مختلف، بر اساس سیستم های ذهنی که برای خود ساخته اند سوال های متفاوتی در این زمینه در ذهن خود دارند. اگر این وبلاگ طیف مخاطب بزرگ تری داشت میپرسیدم سوال ذهنی هر کس چیست؟

چنانچه با جستجوی جبر و اختیار به اینجا آمده اید لطفا بگوید سوال مطرح در ذهن شما چه بوده؟ حالت ایده آل این است که موقعیت متناقضی که این سوال را برای شما پدید آورده چیست. هدفم جواب دادن به این گونه سوالات نیست، چه بسا کمتر از خیلی ها بدانم. بلکه هدف این جمع آوری، جستجو برای سوال بهتر و دقیق تر است. این جستجو، در نتیجه ی تلاش جمعی،بعدها به جواب های بهتر و دقیق تر منجر خواهد شد.
هدف شخصی من از پرداختن به این موضوع این است که دایره ی اختیار و توان خود را بدانم و چنانچه انتخاب و اختیاری بیش از آنچه در نظر دارم برای من در این دنیا موجود است از آن مطلع شوم. با بیشینه سازی ِ این دایره، اختیار ها و انتخاب های فراموش شده را به حوضه ی هشیاری خود بیاورم.

شنبه، مهر ۲۵، ۱۳۸۸

در رابطه با این پست:

یک دوست قدیمی (کیوان جباری) می گفت آدم یک چشم در میان کورها شاه است. استعاره خیلی ساده ای است اما مورد استفاده دارد. این رو قبول دارم و نمی خواهم مثل یک انسان یک چشم باشم. میخواهم بروم توی بیناها و هایپر-بیناها تا به چالش کشیده بشم. می خواهم بینای بینا باشم. به چالش کشیده شدن رو یک عامل مهم برای پیشرفت میدانم. (لازم ولی نه کافی)

الان می تونم بگم به چالش کشیده شدن "رمز" پیشرفت است. دارم کم کم به این نتیجه می رسم که این امر خصوصا ً در سطح جوامع و در مقیاس تاریخی نیز برقرار است. این توضیح می دهد که چرا گاهی جنگ ها باعث پیشرفت می شوند... و این به نظر من جوابی است بر این تناقض که جنگ ها را در سیر پیشرفت تاریخی بشر مفید دانسته اند. (اشاره به نظر هگل در مورد جنگ).

توضیح در حاشیه: جنگ اخیر برای ایران که باعث پیشرفت نشد. چون باید مایه ی آن وجود داشته باشد.
شخصا ًبه چالش کشیده شدن را لازم و مفید می دانم. چون پیشرفت را مهم می دانم. اما در ضمن عقیده دارم هر گونه جنگ "بد" است. حتی اگر بنا به هر دلیل باعث پیشرفت لعنتی شود.

بخش دوم:
استرس و واکنش فایت-اور-فلایت* برای شرایطی که جان موجود در خطر است و برای محیط های خطرناک ایجاد شده است. اما زندگی امروزه ی ما آرام تر از آن شرایط بحرانی است که در پیش از تاریخ وجود داشت. اگرچه استرس زیادی هم در زندگی ما وجود دارد. اما گاهی سرعت پیشرفت و تمدن سازی کافی نیست. پتانسیل واقعی برای تلاش بالفعل نمی شود مگر اینکه حس اضطرار و استرس به مقدار کافی ایجاد شود. بخشی این حس و تلاش توسط جدیت، بخشی توسط گرایش افراد به قدرت یا در آمد بیشتر و گاهی نیز توسط ناظر یا تهیه کننده ی "پروژه" تامین می شود. اما شرایط جنگی چیز کاملا متفاوتی است که جان فرد یا جان همنوعان در خطر است پتانسیل جدیدی را می گشاید. (این موقع تماشای فیلم الکساندر به ذهنم رسید). البته این اضطرار و تلاش خارق العاده نمی تواند خیلی طول بکشد چون برای اشخاص مخرب است (از لحاظ جسمی و مغزی و ذهنی). اما پیشرفت های واقعی و چشمگیر در زمانهایی ایجاد شده که این واکنشهای فایت-اور-فلایت (خطر یا فوریت) پدید آید. یک راه بی خطر تر که امروزه در تمدن ما جا افتاده مصرف چای یا قهوه و غیره(!) است که البته زیاده روی در آن برای فرد زیان دارد. اما این زیان هایی که به افراد وارد می شوداست که گاهی برای جمع مفید واقع می شود (یعنی ارزش افزوده به اقتصاد می افزاید). یک تفسیر مارکسیستی/سرمایه داری هم در این مورد می توان داشت که بعدا می گویم.

*fight or flight

پنجشنبه، مهر ۱۶، ۱۳۸۸


Science is a (the) way to think without a brain.
In other words scientific methodology is the way to go on free from the help of our brains.

یکشنبه، مهر ۱۲، ۱۳۸۸

آب های آزاد

ما همه تکه های یک پنیر گنده هستیم.

آخه مغزهای ما به هم وصله. مثل آب های آزاد جهان.

بعضی ها تمایل دارند این پنیر بزرگ تکه تکه باشه، مثل خورده پنیرهایی که ته ظرف پنیر می ماند.

دوشنبه، شهریور ۳۰، ۱۳۸۸


Veni, vidi, []

یکشنبه، خرداد ۳۱، ۱۳۸۸


------
























-




























































.

سه‌شنبه، اردیبهشت ۲۹، ۱۳۸۸

در ادامه پست قبلی:

فرض کنیم روی یک میز بیلیارد توپ Α با توپ Β برخورد کند و آن را به داخل سوراخ بیندازد، ولی هیچکدام با توپ ثابت C برخورد نکنند.
در این صورت تعریف میکنیم که توپ Α باعث حرکت Β شده ولی توپ C باعث حرکت Α نشده است.
به نظر می آید "باعث شدن" یک معنی و هویت فیزیکی دارد.

اگر فرد الف الان به فرد ب آسیب بزند، می توان براحتی شرایطی تعریف کرد که در آن فرد ج تقصیری نداشته است (بهتر است بگویم باعث آن نشده است). این باعث شدن و موجب شدن از نحوه ی تعامل آنها ایجاد شده (در زمان و مکانی مشخص) و به ادراک ما یا یک ناظر بیرونی بستگی ندارد.

آیا میتوان این باعث شدن را از توصیف ریاضی سیستم (همراه با توصیف ریاضی ِ آن رویداد خاص) بدست آورد؟ من دنبال این توصیف هستم.

به بیان ریاضی این باعث شدن چگونه باید بیان شود؟ آیا با یک عدد قابل بیان است؟

شاید این مساله آن چنان هم سخت نباشد: از نظر فیزیکی یک نیرو و تبادل انرژی در میان بوده و این اجزا و اشیاء هر کدام یک سیستم بسته نبوده اند بلکه انرژی هر کدام از آن ها مقداری تغییر کرده است. به عبارت دیگر روی هم کار فیزیکی انجام داده اند. یعنی لازمه ی هر تاثیر فیزیکی، انجام یک کار فیزیکی است.

بنابراین رابطه و تعامل علی دو شیء می تواند معنی فیزیکی داشته باشد. ولی درجه ی باعث شدن و تعیین کردن در حالت های پیچیده (که انرژی به طرق پیچیده تر تغییر می کند) چگونه باید محسوب شود؟ (احتمالا ً باید نسبتی با انتروپی داشته باشد)

در حالت کلی غیر از مبادله ی انرژی، یک مبادله ی اطلاع هم صورت می گیرد. این مبادله یک "ساختار تعیّن" به وجو می آورد...

دوشنبه، اردیبهشت ۲۸، ۱۳۸۸

آيا علیت در خود اشیاء (مستقل از هر ناظر) و وقایع (بدون تکرار شدنشان) وجود دارد؟

اگر اینطور است توسط ریاضیات چگونه تعریف می شود؟
ظاهرا Mututal Information در اين مورد كارا نيست.
مثلا از ميان الف و ب كدام يك باعثِ واقعه ى جيم شدند؟ و به چه ميزان. معيار آن چيست؟

این سوال به ویژه در مورد رویدادهای تاریخی معنی پیدا میکند.

شنبه، اردیبهشت ۱۹، ۱۳۸۸

عادات ِ تغییر

یک روز احساس کردم اینها به هم ربط دارد:

از لحاظ روحیه: وسواس ِ دست نزدن به چیزی برای خراب کاری نکردن (لمس نکردن)
از لحاظ برنامه نویسی: وسواس تغییر ندادن کد و حفظ کد
فیزیک: تمایل به رعایت "برگشت پذیری" در اعمال. یعنی فقط تغییراتی را اعمال می کند که بتوان آنها را برگرداند.
نوعی رعایت وسواسی ِ اصل برگشت پذیری.
وقتی چیزی ایجاد می شود دوست داریم از میانش نبریم
وقتی چیزی می سازیم پس حفظش می کنیم.
اما جا میگیرد
کم کم "جا" ها پر از چیزهایی می شود که مطمئن نیستیم چرا نگه شان داشته ایم
مثل بعضی ها که عادت دارند آشغالها را نگه دارند. این نوعی عادت رفتاری است. البته خانه تکانی هم نوعی رسم و آیین رفتاری است
مغز: هیپوکامپوس. فضا و مکان، فنگ شویی.
از لحاظ روحیه ی فرهنگی-تاریخی: ریجیدیتی
و تلاش فعال در حفظ گذشته
و وسواس برای نابود نکردن گذشته
از لحاظ تاریخی: ترس از نابودی گذشته بخاطر تجربه ی از دست رفتن گذشته
جامعه: ارزش دادن به هر چیزی که زمان بر آن بیشتر رسوب کرده
سنت گرایی؟ حفظ میراث گذشته؟
آیا اینها منجر به یک جامعه سرد نمی شود؟ (توضیح: مقوله جوامع سرد و گرم نوعی تقسیم بندی از یک مردم شناس به نام کلود لوی-استروس است))

کاراکتر: یک پیر مرد محتاط و دارای وسواس در مورد هر تغییر و دست کاری
منجر می شود به حذف هر گونه دینامیک بالیستیک و تنها وجود سینتیک و استاتیک. (این از لحاظ مهندسی بود)
از دید فیزیک دبیرستانی: اصطکاک.
از لحاظ نورولوژی: ریجیدیتی.
وجود حالت و تحول آن و نه سرعت و شتاب
کامپیوتر: یک هارد خراب شده که اطلاعات یک سال یک نفر در آن ناگهان نیست شده
مارگزیده از ریسمان سیاه و سفید می ترسد.
از تغییر و هر چیزی که حفظ نکند یک میراثی را.
هر کسی که کارهایی که کرده و کاردستی هایی که ساخته افتخار میکند.
آثار هنری، معماری، صنایع دستی.
چه هنرمند باشد و چه برنامه نویس باشد.
چه کم کار کرده باشد چه زیاد. چه آماتور و چه حرفه ای.
دوست دارد از آنها یاد کند و اگر خراب شدند با پریشانی می خواهد جلوی فرسودگی آنها را بگیرد.
مثل حافظه اش و خاطراتش.
اما وقتی هر روز طوفان شن بیاید این کار سخت می شود.
و شب و روز پیرمرد را بر او حرام می کند

آیا داستانی که در یک جامعه سرد رخ می دهد این است؟

تمرین: (برای خودم) یک انشاء بر اساس این مشاهده پراکنده بنویسید.
کیمیاگری از همان باستان هم در ایران مرسوم بود و به قولی منشاء آن ایران باستان است. ظاهرا ً پروژه ی غنی سازی ادامه ی پروژه ی ملی باستانی کیمیاگری است و با همان متد ها انجام می شود.
پ.ن. ببین چقدر پروژه های باستانی نیمه کاره داریم (متاسفانه).
این جمله مقصود را خوب گفته: "These [...] wheels can take you very far."

چهارشنبه، اردیبهشت ۰۲، ۱۳۸۸

happiness vs. challenge


Human brain is not built for the purpose of happy feeling (joy). It is made for something challenging. like progress.
related post.


Same is for muscle. Although we can relax a muscle, muscle is not created for relaxation.

Hardship may linger but hardships won't, and it's not a bad news.

Klideoscopic keywords: Sufism, eros, Addiction, In pursue of happiness, Promise of happiness, Eschatology, hardship, economic competition, collective learning, ...

دوشنبه، فروردین ۲۴، ۱۳۸۸

implications of 'collective learning'

1-Software project development is about learning.

2-Social development is a collective learning process. Especially in its political sense.

3-Historical crises are stimulations for collective learnings which happen aftewards.

Learning seems a trivial overused word, but in these sentences it makes a new collective sense. Even making changes in outside world can be seen as a learning-like phenomena, which happens for a bigger collective virtual mind.

اخیرا ً این نوع تعبیر جمعی از یادگیری را مفید و کارا یافتم (در توضیح و مواجهه با پدیده های اطراف) که فکر کردم نقل آن بد نباشد.
(نمیدونم چرا انگلیسی به ذهنم اومد).

شنبه، فروردین ۱۵، ۱۳۸۸

(توجه: این پست درباره ی یک پست دیگر است. یک تلاش است برای بیان یک چیزی که شبیه قاعده به نظر می رسد و مرتب تکرار می شود. این پست موفق نبود اما نظر هنوز-کامل-نشده ی من در مورد یک موضوع است که امیدوارم به بحث و در نتیجه اطلاعات بیشتر ِ خودم منجر شود. این پست به عنوان یک نتیجه گیری نیست و به عنوان یک فکر ِ ناتمام است )

در یک دید احتمالاتی،
هرچیزی که رخ داده، احتمالش بزرگتر از 0.3 بوده.

و در غیر این صورت فکر می کنیم که به نیرو (یی مرموز) منسوب است و به دنبال آن می گردیم. به عبارت دیگر، هرچیزی که رخ داده، احتمالش عدد بزرگی بوده. این را حس میکنیم، یعنی احتمالا در ذهن ما احتمال های خیلی کوچک خوب ادراک نمی شود یا درست رپرزنت نمی شود. از مقدار سه دهم مطمئن نیستم. باید بیشتر فکر کنم در مورد مقدار درست آن. این عدد از کجا می آید؟ احتمال همیشه بر پایه ی شناخت ما در نظر گرفته می شود. این گزاره از دید شناختی ِ ما بیان شده وگرنه احتمال یک چیز واقعاً معنی فیزیکی ندارد. (در دنیای فیزیک ایده آل)

توضیح: این پست خیلی به هم ریخته شد (وموفقیت آمیز نبود!)، اما نکته ای در میان است که سعی خواهم کرد بیانش کنم.
احتمال با توجه به یک تخمین معنی دارد: تخمینی که از احتمال یک رویداد می زنیم. و با توجه به فرض هایی که در مورد داشته های خود (نه داده) داریم: چه متغیرهایی مستقلند، مرزهای سیستم کدام هستند، از کدامیک از داده ها می خواهیم استفاده کنیم، کدامیک از متغیرهای دخیل را در محاسبه و مدل خود محسوب کرده ایم،و غیره. همیشه احتمال (و همچنین تصادفی بودن) فقط وقتی معنی پیدا می کند که همه ی اینها به دقت تعریف شده باشند. این کار معمولا ً در یک مدل ریاضی انجام می شود.

در حاشیه: در این بحث خود عدم قطعیت هایزنبرگ را وارد نمی کنیم، چون در سطح رویدادهایی که ما در عمل با آن سروکار داریم اهمیتی ندارد. اما همه ی انواع دیگر عدم قطعیت ِ ناشی از نادانی (کمبود دانسته ها و داشته ها و داده ها) را وارد می دانیم.

پ.ن. در جواب ناصر باید بگویم عدم قطعیت هایزنبرگ ممکن است در تعیین ِ اعمال ما اثر داشته باشد: چون بعضی افراد، منشاء افت و خیز های تصادفی در سیناپس ها را کوانتمی می دانند. اما مقدار زیادی هم توسط سایر نویز ها (مثل نویز حرارتی) ایجاد می شود. واقعا این را باید از یک فیزیکدان پرسید. اما احتمالاً عدم قطعیت کوانتمی همان قدر به زندگی روزمره مربوط است که نسبیت اینشتین به زندگی معمولی مربوط است.
سوال ناصر این بود: آیا اصل عدم قطعیت فقط درباره ی رویدادهای ذره ای موثر است یا در رویدادهای کلان و ماکروسکپی هم بامعنیه؟
اینطور که فهمیده ام، بامعنی بودن شان یک فرضیه (هایپوتز) است و در نظریه آشوب روی تاثیر آنها تاکید می شود. اما تا جایی که میدانم به نتیجه قطعی نرسیده اند. (من خبره ی مبانی فیزیک نیستم و یک نفر که از آن اطلاع دارد باید نظر بدهد) واقعا ممکن است اثر بگذارد اما اثر آن به گونه ای است که در نتیجه گیری ِ ما اثری ندارد. چون دو سطح میکروسکوپیک و ماکروسکپیک آنقدر تفاوت مقیاس دارند که مقایسه شان بی معنی است.)
فرضا ً اگر یک افت و خیز در حالت یک الکترون که در مغز یک پروانه ولقع است، منجر به یک اتفاق بزرگ (مثلا طوفانی در خلیج مکزیک) شد، برای کسی مهم نیست که کدام پروانه بوده، یا کدام الکترون در کدام سیناپس مغز پروانه بوده. نهایتا ً فوقش مهم این است که یک افت و خیز منجر به آن شده و ارتباط پروانه با طوفان به خودی خود آنقدر دور است (و عملا ً ابطال ناپذیر) که ارتباط الکترون با طوفان را کاملا ً نامربوط بدانیم. یعنی در هیچ محاسبه ای با هم مربوط نمی شوند. یعنی عملا ً هیچ وقت برای هیچ کس مهم نیست که کدام الکترون بود. این دو آنقدر دور از هم هستند که هیچوقت در یک فرمول بندی نمی توانیم هردوی آنها را بگنجانیم. یا تا کنون نتوانسته ایم. همیشه، در جایی میان آن دو، ارتباط آنها را (قطع می کنیم و) به صورت یک متغیر تصادفی وصل می کنیم. تفاوت بسیار زیاد مقیاس، عملا ً پدیده ها را از هم جدا می کند.

بخش دوم: p-value
فرضی شبیه آن چه در ابتدا آمد (که در حقیقت تنها شباهت ظاهری با آن دارد) در نتایج آماری استفاده می شود. در آنجا برای اطمینان کافی در مورد نتیجه ی بدست آمده، احتمال تصادفی بودن آن را حساب می کنند و نشان می دهند که از عددی مثل 0.05 یا 0.005 کوچکتر است. در حقیقت واقعی بودن نتیجه ی خود را با این نشان می دهند که احتمال آن از 0.95 بزرگ تر است. (p-value < 0.005) امروزه، این نوع نتیجه گیری اساس همه ی نتایج علمی است. پس دیگران هم چنین قانونی را قبول دارند. اما برای بالابردن درجه ی اطمینان، عدد آن را بزرگ تر می گیرند. بزرگ بودن این مقدار به این دلیل است که آنها معمولا ً در پی نشان دادن یک قاعده هستند تا یک رویداد، و ین ادعا که آن قاعده همیشه برقرار است.
دوست دارم کسانی که آمار کار می کنند بگویند که این نوع بیان ِ p-value تا چه حد به نظرشان درست می آید؟

بخش سوم: احتمال من
فکر میکنم این قاعده در شناخت ما حضور عمیقی دارد. یکی از فکر هایی که من را به حیرت وامیدارد این است که به هر حسابی، احتمال وجود من (و اینکه من همین باشم و این که همین من در این قالب بیایم، ...) عدد بسیار بسیار کوچکی است. عدم تطابق با این شهود فوق الذکر موجب ایجاد یک حالت حیرت می شود. شاید تناسخ (در بوداییسم) برای اقنای همین حیرت اراده شده باشد.

بخش چهارم: آن حیرت کودکی
در حاشیه ی آن حیرت: (بی ربط با پست و کمی هم کودکانه شد. بهتره این پست رو بخش بخش کنم!)
اگر شرایط کمی فرق داشته شاید نام دیگری برایم انتخاب می کردند. براحتی ممکن بود در کشور دیگری به دنیا بیایم. در حقیقت خیلی نزدیک بود این اتفاق بیفتد: تصمیم پدر و مادرم برای اینکه کجا به دنیا بیایم ممکن بود به نتیجه ی متفاوتی منجر شود. براحتی ممکن بود در جامعه ای با شرایط متفاوت "پدیدار"(!) شوم. شرایط دیگری قبل و بعد از تولد بودند که می شد طور دیگری رخ دهد و در حالت فعلی من تاثیر بگذارد. (جهان های ممکن).
ممکن بود من دیرتر بدنیا بیایم. آیا مثلا ً ممکن بود من بچه ی اول نباشم؟ اگر فرزند دوم بودم آنوقت آیا من همین الانیه(!) بودم یا آن که اول می آمد من بودم؟ در کدام جهان های ممکن، تا کجای جهان های ممکن، آن فرد همین من ِ به حساب می آمد؟ اگر یکی از پدر و مادرم متفاوت بودند چی؟ اگر هردو متفاوت بودند چی؟ اگر در کشور دیگر بودم چی؟ اگر در افریقا بدنیا می آمدم چطور فکر می کردم؟ اگر در دوران دیگری به دنیا می آمدم چی؟ مثل قرن 23وم. یا زمان باستان. یا عصر حجر. یا یک نئاندرتال. در آن صورت یاد میرفت آرزو کنم که کاش در همین قرن بیستم بودم. آیا اگر آینده را میدیدم بهتر نبود؟ اگر یک حشره می شدم چی؟ شاید باید بگویم چه شانسی آوردم؟(!) ظاهرا ً خیلی بعید بوده که همین شوم! یعنی همه ی ما خیلی باید خوشحال شویم که هستیم. یا اگر هستیم آدم هستیم. (؟)
نشد که بیان کنم ولی چیزی شبیه این را (به صورت یک حس آنی) در سن کودکی فکر کردم. یادم هست که حیرتی بود که نفسم را بند آورد. (در حقیقت دو تا از اینها بود. باز گیج شدم!). هنوز نمی توانم آن را بیان کنم.
Sometimes my destiny is hidden in 10th digit of some physical variable.

Intuitive laws of causality - part 1

Disclaimer: This is not a serious post. It is just an attempt to explain some pattern of thought that occurs a lot. I could not express it well so I may write again about it to be able to get to the real point.

Intuitively, in a probabilistic view, everything we see, should have had a big probability:

1) Anything happening must have had Pr>0.3

I like to call this "the big law"! The only problem I found with this law is:
But then why 'I' exist???
My prior probability is too small: something like Pr << 10^(-1000000).

(I am still not sure if it should be considered as observer's expectation (one who observes and analyzes) or a consequence of a system which tries to understand the world based on some assumption of causality.)

PS. 0.3 is almost arbitrary.
PS. Anything with Pr>0.7 will happen (Not sure about this)
PS. May be related to this: Anything with enough big risk (impact) with Pr>ε will happen (Murphy's law). "e$d

چهارشنبه، اسفند ۲۸، ۱۳۸۷

حل مساله

1-هر مساله ای راه حلی دارد

2-هر مساله ای راه حلی دارد، و در هر لحظه لااقل یک نفر در دنیا هست که آن راه حل را بداند.



یک مساله ی مشکل یا لاینحل را در نظر بگیرید (مثلاً یک بیماری یا پدیده ناهنجار اجتماعی و غیره). قبلاً می گفتم: "هر" مساله ای راه حلی دارد. و کافیست آن (راه حل) را کشف کرد و اِعمال کرد. اما کشف آن راحت نیست. اکنون نظر و motoی جدید به این صورت است: هر مساله ای راه حلی دارد، و آن راه حل در جایی در دنیا بر کسی معلوم است و در هر لحظه لااقل یک نفر در دنیا هست که آن راه حل را بداند. گاهی برای حل مساله مان باید بگردیم آن یک نفر را پیدا کنیم. همه چیز را همه کس واقعاً داند (یعنی همه اطلاعات و همه چیز بین مردم پخش و توزیع شده). فقط وصل شدن به آدم مربوطه مطرح است. این قابل توجه خودم باشد خصوصا ً از این جهت که از دیگران کمتر کمک می گرفتم.

یکشنبه، اسفند ۲۵، ۱۳۸۷

فکرهایی درباره ی انتخابات: تک مولکول اکسیژن

(این نوشته قبل از کناره گیری خاتمی از نامزدی نوشته شده)

باوجود اینکه دوست ندارم سیاسی بنویسم، می خواستم درباره انتخابات چیزی بنویسم؛
درباره ی اینکه چرا فکر می کنم خاتمی با بقیه فرق دارد و برای من احترام برانگیز است. درباره ی اینکه شخصیتش سیاسی (و در نتیجه نفرت برانگیز) نیست. شخصیتی که در آکادمی شکل گرفته است. انگیزه ها و روحیات شخصیش با دیگران فرق داشته اند. (فکر می کنم شمه ای از این ادراک مثبت را مردم دیگر هم مثل من، بطور نسبی، داشتند که در آن سال رای دادند و دیگران را ترغیب کردند. در مورد من، یادم می آید که در ابتدا چندان هم خوش بین نبودم اما بعد از شناخت بیشتر از خاتمی، نظرم در جهت مثبت تر تغییر کرد. )

می خواهم خصوصا روی این مورد تاکید کنم که حساب ِ طیفی از افراد که دنبال او راه افتادند (و برچسب اصلاح طلب به خود زدند) را از او جدا میدانم.
می توان این طور دید: اتفاق ساده ای بود؛ مردم چیزی در او دیدند که بسیار متفاوت بود. گفتند به او رای دهیم. بعد اتفاقات خوبی افتاد (هنوز هم اصرار دارم که در اثر حضور او اتفاقات خوبی افتاد - حتی با توجه به این که ظاهرا ً متوقف شدند). اما عده ای (اصلاح طلب ها) به دنبال او و پشت سر او راه افتادند. به دنبال آن یک نفر. آن عده، آن اصالت را نداشتند. هنوز هم بوی قدرت خواهی از آنها می آید. البته این لابد گناه نیست. اما همین بوی قدرت خواهی هم در خاتمی نیست و این شخصیت او را جذاب می کند (قضیه ی موسوی هم شاهدی دیگر). نمی خواهم از او تصویر رویایی بسازم، اما چیزی در او هست که در دیگران نیست. نمی دانم چطور باید توصیفش کنم. اما در تحلیل اوضاع فعلی، نیاز هست که توصیف شود و ارزش دارد که به آن پرداخته شود. (قابلیت اجرایی بحث دیگری است) همیشه تمثیل و قیاس بدرد می خورد.
حسی که دارم مانند این است که یک مولکول اکسیژن در میان انبوه گازکربنیک راه بیفتد. طبعا ً توجه همه را جلب می کند. اما اینکه عده ای در حال خفه شدن راه بیفتند و به آن تک مولکول فحش بدهند کمی عجیب به نظر می رسد. اما در واقع یک مولکول چقدر کار می تواند انجام دهد؟ مگر به آهستگی. بله به تدریج شاید بتواند. اما چرا همه تنفرهایشان را به سوی همان یکی پرتاب می کنند؟

و نیز می خواستم اشاره کنم که شخصا ً در انتخابات رای میدهم اما نه به دلیل این حسی که شرح دادم، بلکه به دلیل اینکه وقتی از بیرون نگاه کنیم، رای دادن خردمندانه ترین، پخته ترین و بالغانه ترین (و دور اندیشانه ترین) کار ممکن است. گرچه در این میان صبر و طاقت انسان با کمبود اکسیژن واقعا ً طاق(غ؟) می شود.

همچنین می خواستم در باره ی علت هایی بنویسم که مردم احتمالا ً به آن دلایل احساس دلزدگی از رای دادن پیدا کرده اند (این حداقل امکانی که دارند). فکر می کنم این موضوع دلایل جالبی از سیاسی تا روانشناختی دارد که بررسی نشده اند. تعداد زیادی دلایل ممکن به فکرم رسید اما از صحت شان مطمئن نیستم. شاید بعدا ً درباره ی دلایل این انزجار چیزی بنویسم.

در حاشیه، اما به نکته ی دیگری هم فکر کردم که از ابتدای همان سالها فراموش شد: اینکه آیا فکر و خرد (سیاسی) ما هم مثل اقتصاد مان احتیاج به توسعه دارد؟ (تحت نام "توسعه سیاسی یا اقتصادی؟" مطرح می شد). در اینجا (انگلستان) در بحث های سیاسی، از چند نفر (از جمله تام) این جمله را به حالت نقل و قول و با لحن خاصی شنیدم:
It's all in our heads man, it's all in our heads!

(کاش می دانستم این جمله احتمالا ً از کدام فیلم نقل شده است.)
به نظر من توسعه در درجه ی اول باید در فکر ها و ذهنیت ها انجام شود. توسعه اقتصادی هم لازم است اما همه ی نیاز ِ ما و همه ی راه حل نیست.

نیمه ی خالی دانایی مان

فکر می کنم این جمله از سقراط می تواند فلسفه را تعریف کند و رابطه آن را با علوم مشخص می کند. Socrates:
it is the job of the philosopher to show the rest how little they really know

این جمله و این نوع برداشت از آن، در راستای این سوال برای من جالب است: اینکه چرا به نظر می رسد علم از فلسفه جلوتر است. آیا با پیشرفت علم جای فلسفه تنگ می شود؟ به این ترتیب جایگاه فلسفه با پیشرفت بشر (علمی، نظری، عملی و غیره) چگونه تغییر می کند؟

سه‌شنبه، اسفند ۰۶، ۱۳۸۷

امت ِ لیبرال

این بروبچ انگلیسی عجب تشنه ی آزادی ( ِ بیشتر) هستند.

پ.ن. ما نیستیم. به خدا ما توی ایران این طور نیستیم. اکثرمان ضد آزادی عمل (و ترغیب) می کنیم.

پپ.ن. در اینجا منظور از آزادی چیست؟ آنچه آنها می نالند، کنترل های آشکار و نهان از سوی دولت (و صاحبان قدرت و رسانه) است.

پپپ.ن. و از این می نالند که اونها برخلاف ماها الگویی از آزادی ِ بیشتر را پیش روی خودشان ندارند. با این وجود برام جالبه که می توانند این تمایل رو در خودشون حس کنند. مرتب هم از آن حرف می زنند.

example

سه‌شنبه، بهمن ۲۹، ۱۳۸۷

Probability theory talks about future, statistics talks about past (history).
سعی خودمو کردم،
I was doomed in time and space.

سه‌شنبه، بهمن ۰۱، ۱۳۸۷

داستان ِ آمدن و رفتن خاطره ها و دلبستگی ها

بعضی وقت ها یک چیزی که در ذهن هی بیخودی برای خودش تکرار می شه نفرت بار میشه. مثلا یک موسیقی وقتی که به قول م. آدامس می شود (یا یک خاطره، موسیقی، موضوع مورد علاقه و دلبستگی). شاید بعد از اینکه نفرت بار شد تکرار میشود و بعد از آن است که خودش رو تکرار می کند. اما در سوی دیگر ِ این دو واقعه، یعنی به خاطر سپردن و فراموش کردن، احساس ها و تجربه هایی رخ می دهد که گاهی دراماتیک و حتی تراژیک هستند.

خواب دیدن: به خاطر سپردن
خاطراتی که باید در ذهن تثبیت شوند را باید در خواب بینیم. یک کارکرد (اثبات شده و عموماً مورد قبول) خواب دیدن همین خاصیت تثبیت آن است. چیزی که به ذهن وارد شد، برای ورود به خزانه یا گاوصندوق ی که در آن به طور دائمی نگهداری شود، باید از دالان خواب دیدن رد شود. (در خواب چیزها دیکانستراکت و پیاده می شوند، بُر می خورند و ما بُر خورده شان را در خواب می بینیم و متوجه نمی شویم). باید خواب همانها را ببینیم. شب امتحان خیلی وقت ها خواب مطالبش را می بینم.

*

فراموش کردن: (این قسمت بر اساس مشاهده شخصی است و نه علمی)
اما خاطرات قدیمی که قرار است با آنها کاری نداشته باشی در ذهن آدم زار می زنند. ناله می کنند. آدم را اذیت می کنند. در بیداری، نه در خواب. اگر چیزی را در خواب دیدی، ساکن جدید ذهنت خواهد بود و دارد مقیم می شود. اما اگر در بیداری ناله و سیلی زد، نگران پاک شدن خودش است. اگرچه از جنس اطلاعات و خاطره است اما خود خواه است. وقتی در خطر ِ نابودی قرار بگیرد تو را آزار میدهد که خودش را حفظ کند.

گاهی وقت ها چیزهایی یادم میاد که قبلا ً به آنها علاقه داشتم ولی الان ارزش یا وجود ندارند. در این حالت فکرشان واقعا ً اذیت می کند. (مثلا بعضی علایق سابقم در برخی موضوعات مربوط به رشته کامپیوتر).
همچنین وقتی یک انسانی رو از دست میدیم، وقتی میفهمیم که دیگه قرار نیست اون رو ببینیم یک بحران پیش میاد. یک تکه از ذهن ما کنده میشه که درست مثل کنده شدن یک تکه از جسم، درد و رنج واقعی داره. (فعالیت مغزی آن شبیه فعالیت مغزی ناشی از درد ِ جسمی است)

به هر چیزی که عادت می کنیم یک ما-به-ازا ی ذهنی از آن در مغز ساخته می شود که انگار واقعا از بافت و جسم واقعی تشکیل شده. یک تکه از ذهن ما نماینده ای اون چیز بیرونی میشه. به دلیل کند بودن پروسه ی رشد، تشکیل آن کند رخ می دهد. اما در فراموشی و از دست دادن آن، آن بافت باید تحلیل برود. باید کم کم آب برود. آن بافت باید کنده شود. ذوب یا تصعید شود و مثل کارتون جادوگر شهر اُز(!) کوچک شود.

انگار که هر چه در ذهن ما قرار میگیرد موجود مستقلی است. تکه ای از ذهن و از جنس ذهن. وقتی آن تکه می خواهد کنده شود می گوید "کمکم کن نذار پاک بشم!". پاک شدن او مرگ و نیستیش است. مثل یک درخت که در حال خشک شدن است. یا مثل ضجه ی یک حیوان که از گرسنگی دارد تلف می شود. مثل یک زگیل در حال افتادن، مثل واکنش ِ هرکسهایمر، مثل یک عفونت و یک زخم ملتهب. اما زخمی که دارد خوب میشود و قبل از خوب شدن دوره ای از درد، تب و بدتر شدن علائم را باید پشت سر بگذارد. بوی مرگ را حس می کنی. اما باید وقار و شان خود را حفظ کنی. این تو نیستی که می میری، بلکه بخشی از توست. یک بخش سابق. تو زنده می مانی!

آدم باید منعطف باشه. اونهایی که وقتشان گذشته می روند. اما آنهایی که لازمه بمونند باید بمونند. زندگی ادامه داره. فراموش کردن یک چیزهایی گاهی پیش میاد.

باز هم خواب دیدن:
در پایان آن دوره التهاب، و در انتهای پروسه ی دردناک فراموش کردن، درست قبل از فراموش شدنش، قبل از اینکه رهایت کند، یک بار دیگر خوابش را می بینی. فقط یک بار. برای آخرین بار. (مگر داری چیزی رو فرا می گیری که خوابش رو می بینی؟) اما می بینی که دیگر ناراحت نیست. تو را نگاه می کند.
بعدش رهایت می کند.
ضربان قلبت به حالت عادی در می آید و نفست باز می شود. آزاد می شوی.

پ.ن. خاطره هایی که اذیت می کنند ولی از یاد آدم نمی روند چی؟ شاید باید بی محلی کرد به آنها؟ (یادمه یک آدمی که اصلا فکرشو نمی کردم ازم پرسید چطوری میشه یک بخش از حافظه رو پاک کرد؟ (یعنی یک خاطره رو از ذهن پاک کرد)
پ.ن. خاطراتی که خوبند و نمی روند و می مانند چی؟ شاید چون آن ها را مرتب مرور می کنیم حفظ می شوند. گلدانی که به آن آب میدهیم.
پ.ن. مطمئن نیستم اینها برای همه رخ می دهد یا نه؟ ولی بیشتر شرح یک حالت ِ ممکن بود تا بیان یک قاعده.
پ.ن. همیشه هم به این فاجعه باری نیست. آن بافت فرضی را می شود ری-یوز کرد (استفاده مجدد برای کاری دیگر).

مرتبط: پست رضا

یکشنبه، دی ۲۹، ۱۳۸۷

"I seriously wish I were the other copy of me who lives forever - although he is digital." I told (will tell) this enviously, after copying myself.

PS. داستانی که مدت ها بود می خواستم بنویسم رو بالاخره نوشتم! یک خط شد! خیلی بدون ظرافت اما اصل حرف زده شده و هر چی بهش اضافه کنم حواشی است.

مخرب بودن کانفیدنس و ادراک هوش فرد در مورد خود

این یک پست درجه 3* است! زیاد جدی نگیرید!

مهم نیست ضریب هوشی آدم چقدر باشد. اما مهم این است که فکر کند کمی کمتر است از آنچه هست.
مثلا ً فکرکند که ضریب هوشی اش 115 است درحالی که واقعا ً 126 باشد. (البته من به این نوع عددی کردن ِ ضریب هوشی اعتقاد ندارم اما این مثال را برای بیان مفهوم مورد نظرم بیان می کنم.) به عبارت دیگر اگر کسی خیلی باهوش باشد و آن را بداند، در عمل نسبتا ً ناموفق خواهد بود.
زیرا ادراک ِآی کیو ی زیاد برای یک فرد برای خودش، معمولا ً با افراط در این ادراک همراه است (اصلا در وجود و معنی دار بودن آی کیو شک هست). و احتمالا ً موجب کاهش تلاش می شود. ظاهرا ً این نوع دانستن (به عبارت بهتر: ادراک)، تعیین کننده ی میزان تلاش فرد است (نوعی تقلا یا حس رقابت یا سایر مولفه های منجر به یادگیری - که فرد تا مجبور نباشد آنها را انجام نمیدهد زیرا به نوعی درد آور و رنج آور هستند - شاید یکی از سخت ترین درد ها به زیر سوال بردن خود است - از آن نوعی کع منجر به یادگیری می شود). این ممکن است توضیحی برای پدیده ی آدم های باهوش ِ ناموفق مثل کریستوفر لنگن باشد.

مشاهدات: 1-Christopher Langan و 2-خیلی از آدم هایی که در مورد هوش خودشان غر میزنند را موفق دیدم. 3-افت کارایی نوابغ بعد از موفقیت بزرگ شان

نقل قول از Hippocrates, c. 400BC :
Αrs longa, vita brevis, occasio praeceps, experimentum periculosum, iudicium difficile

ترجمه:"Life is short, [the] craft long, opportunity fleeting, experiment treacherous, judgment difficult."

البته میدانیم که کانفیدنس ِ کم هم مخرب است. اما منظور من در اینجا اعتماد کسی به مقدار عددی هوش خود (به معنای سنتی ِ ضریب آی کیو) است و در نه معنای مصطلح کانفیدنس (کانفیدنس اجتماعی).

اصولا ً کارایی یک سیستم موقعی حداکثر است که کانفیدنس آن با تواناییش (ظرفیتش) متناسب باشد.
این سیستم میتواند یک وسیله، ابزار یا یک ماشین (یک شبکه عصبی یا یک ساپرت-وکتور-ماشین) باشد. یا انسان باشد: یک مدیر (یک انسان مسوول، یک دیکتاتور). یک توسعه برای مفهوم کانفیدنس میتواند برای ماشین ها (و حتی گزاره های ریاضی) توسعه یابد که بعدا ً نظرم را درباره اش مینویسم.

*(یعنی یک فکر آنی ِ حاصل از یک مشاهده است، برای به بحث گذاشتن، و نه یک تئوری یا بخشی از آن)

دوشنبه، آذر ۲۵، ۱۳۸۷

inputs

آیا ذهن همه چیزش کپی است؟ آیا همه محتوای جاری و تشکیل دهنده ی یک ذهن صرفا ً نسخه برداری است؟

هر تصویری در ذهن من، کپی تصویری است که دیده ام. یعنی از بیرون آمده.
ایده هایی که در سر می پرورانم و از خود میدانم، از جایی از بیرون از من آمده اند.
تمام خاطره ها، ملودی ها، کلمات، ایده ها،
رنگ ها
چیزهایی که می خواهم هم همینطور.
خواسته ها و آرزو هام تقلیدی هستند.
رویا هایی که می بینم، تصویر ِ آنچه دیده ام هستند.
همه ورودی هستند. وارده هستند.
هر چیزی که من می گویم یا بگویم تقلیدی است.

همه ترکیبات و توالی های کلماتم. همه اصطلاحاتی که بکار می برم. همه ی طرز بیان هایم برای بیان موافقت یا مخالفت.
همه چیزهایی است که شبیه شان را خوانده یا شنیده ام.

حتما ً برای شما هم پیش اومده: متوجه می شوم که مدتی است که یک موسیقی در سرم پخش می شود. مثل ضبط صوت است. زود یکنواخت و ملال آور می شود. مثل وسواس است. فرار میکند از متفاوت بودن.

همه اینها از حافظه می آیند. خاطره اند. خلاقیتی وجود ندارد. حتی اگر این نکته یادمان رفته باشد و خیال کنیم چیزی که در ذهن داریم از خودمان است. اما وقتی بیشتر به آن فکر کنیم متوجه می شویم که غیر مستقیم از جایی کسبش کرده ایم. همیشه بعداز مدتی می فهمیم سرنخ فلان ایده مان کجا بوده.

آیا خلاقیت ممکن است؟

آیا اصلا ً چیزی از خودم دارم؟ بخشی از وجودم هست که اصالت دشته باشد؟

همه رو از همین دور و بر پیدا کرده ام.
ممکن است محتوای ذهنی کسی در مقایسه با دیگران از منابع یا مراجع ِ بهتری باشد. اما آن را وارد کرده و نساخته. این وابسته و محتوم بودن، ربطی به شخصیت او یا سطح درک و سوادش ندارد.
بنا به شخصیتم ممکن است انتخاب و سلیقه ای صورت گیرد (و نه خلق) برای اینکه کدام یک از ایده ها و تصویر را بیشتر نگه دارم یا بیشتر به کار ببرم. یک سیستم ارزش گذاری. این، سبک ِ محتوای درون من را تعیین می کند. باید چیزی از قبل آن بیرون باشد که من آن را ارزش گذاری کنم. مثل کالایی که باید در فروشگاه باشد تا به این فکر بیفتم که آن را بخرم.

بخشی که من ساخته ام ناچیز است. یا ناچیز از آب در می آید.

اما پس این همه چیز ها که می آیند در کجا ساخته می شوند؟
کمیاب است. وقتی یک قلمرو جدید پیدا می شود همگان به آن هجوم می آورند. و به اصطلاح مُد می شود.

سالها تلاش لازم است تا کمی --لحظه ای-- از این تکرار بیرون آمدن. شدنی است اما مشکل است.
به نظر می آید ارائه اطلاعات جدید ملزومات سخت گیرانه ای دارد.
یک عامل/داور بیرونی می خواهد. یک پروسه داوری برای بررسی صحت (و نیز برای اصالت؟).

گاهی هم مجبور میشویم به انجام این خلق. با پروسه هایی مثل: بازی. انتخاب. حل مساله. تصادف. کنار هم قرار گرفتن ِ تصادفی. آرایش جدید بین چیزهایی که خودشان جدید نبودند. تشکیل مولکول از اتم های معمولی. اجبار. نیاز. مجبور شدن توسط عاملی بیرونی (باز هم نهایتا ً منشاءش بیرون خواهد بود!). پی بردن به یک نیاز جدید. طبیعت (طبیعت منبع همه اطلاعات است). آزمایش. فیدبک از بیرون. رقابت. نیاز. بعد: کشف نیاز جدید. که بعد از رفع نیاز قبلی خودش را نشان می دهد.

این متن یک حسرت نیست. یک آگاهی است برای اینکه به خود مغرور نشوم و بدانم که یک ایده ی اصیل چه نایاب و گرانبها ست.

خیلی از جنبه های این موضوع است که در این دید (بررسی ورودی ها) به چشم نمی آید. مثلا: یک روش تضمین شده برای خلاقیت وجود دارد. و آن: ده سال از عمر را وقف ِ یک موضوع کردن است (بعلاوه ی زنده نگه داشتن تمایل به نوآوری). مدت ها در معرض آن نوع "اطلاعات" بودن. با آن یکی شدن! همواره وارد کردن. یونانیها عقیده داشتند که اگر به چیزی می خواهی دست یابی باید محیط اطرافت را پر از آن کنی، آنوقت پُر از آن میشوی. آن می شوی.

شنبه، آذر ۱۶، ۱۳۸۷

بیان یک صورت مساله برای معظل تعدد دیدگاه ها و استدلال ها

Nelson Mandela:
"If you talk to a man in a language he understands, that goes to his head. If you talk to him in his language, that goes to his heart."

بعد از اینکه دیدم عده ای درباره ی چیزهایی مثل "فلسفه ی استخاره" مطلب به بالاترین می فرستند و تجربه ی یک سلسله بحران روحی(!) به نظرم رسید که این وسط مساله ای جدی و عمیق داریم ولی هنوز صورت مساله رو برای خودمون واضح نکرده ایم. شاید بد نباشه بشه این مساله رو به این صورت بیان کرد:

1-جامعه ی ما دارای طیف های مختلفیه که هرکدومشون به یک سری چیزها باور دارن و بعضی مسائل رو برای خودشون حل کردن.

2-ممکنه بعضی ها به بقیه نگاه کنند و از اینکه دیگران در مرتبه ی پایین تر هستند عصبانی بشوند.

3-چهار تیپ از این آدم ها در مقاله ی فوق العاده ی غیث عبدالاحد درباره ی ایران (از دید یک عراقی کنجکاو) توصیف شده اند. (کارهای این آدم فوق العاده است)

4-معمولا گفتگوی بین این آدم ها با دعوا است. خیلی اوقات گفتگو بین این طیف ها صورت نمی گیره یا سالم و بالغانه (اریک برن-ی) نیست. مثال: بحث های مربوط به انتخاباتی.

5-یک راه خوب اینه که به سبک مقاله فوق الذکر اون طیف ها رو با مطالعه ی موردی بررسی کنیم و بیشتر ته و توی دنیای اون آدم ها رو دربیاریم.

به نظر من این پروژه یکی از مفید ترین خدمت ها برای این مملکت میتونه باشه. جای کار زیاد داره: میتونه از یک تصویر بزرگ شروع بشه و به تقسیم بندی های ریز تر منتهی بشه. برای هر طیف میشه یک نمونه آدم انتخاب کرد. لازمه تقسیم بندی بین اون هایی باشه که با هم اختلاف پیدا میکنند و بینشون بحث سخت در می گیره. از اون بحث هایی که هیچ کدوم راضی نمی شوند و نخواهند شد (این خیلی اساسیه). کار سختی هم نیست، لازم نیست روانکاوی بشوند. کافیه آدم مثل یک گزارش گر وارد زندگی اونها بشه. معمولا ً آدم ها راحت از باورهاشون حرف میزنند. (این من رو یاد داستان های دقیق و گزارش-مانند ِ صادق هدایت می اندازه. یک روش شناسی گزارش گرانه)

5.5- کارهای دیگری هم می شود کرد مثلا ً نقاط اختلاف را شناسایی کرد و دسته بندی را بر آن اساس انجام داد.

6-کاش میشد مثال آورد... مثلا ً مقایسه کنید تفاوت نحوه ی تحلیل مسائل رو از دید یک فرد تحصیل کرده در افغانسان (از اونهاییش که به نظر ما عقاید عجیبی دارند)، و در تهران (تیپ مذهبی وحی مدار در برابر عقل گرا) و تهران (تیپ دانشجوی دنبال کننده ی اخبار از سایت گویا) و غیره.

7-از موارد تعیین کننده، یکی مکان است، دیگری زمینه ی خانوادگی (که کمابیش مانند طبقه است)، چپ یا مذهبی بودن، زبان، تمثیل های پر استفاده، مثال های تاریخی، ...
آدم های تحصیل کرده در هرجا معمولا ً عقاید مشابهی دارند. در ضمن از نظرات هم آگاهی پیدا می کنند. در مورد تاثیر مکان(کشور): مثلا ً در بین یک طیف خاص از آدم های تحصیل کرده ی انگلیس، به نظرم میاد که یک سری مسائل که برای ما حل نشده و توش گیج هستیم، برای اینها واضحه. ما شاید فکر کنیم که چون اینها مسائل ما رو ندارن یا نداشتن، از بعضی مسائل ما سر در نمیارنو ما خیلی کارمون توی سیاست درسته. اما اینطور نیست. با تعدادی از دانشجوهای فلسفه که بودم، دغدغه هاشون رو شبیه خودمون دیدم. در حالی که جواب های بیشتری هم داشتند.

8-مساله این است که بتوانی عقیده ی دیگران را در ذهن خودت شبیه سازی کنی و به زبان آنها حرف بزنی. یعنی باید بتوانی برای عقل گرا ها استدلال کنی. برای وحی گراها بتوانی. و غیره. کاری شبیه تقیه (ظاهراً). این هنر نیست که یک استدلال داشته باشی، بلکه باید بتوانی آن را به زبان های مختلف و در سیستم های منطقی مختلف استدلال کنی. یکی از بهترین افراد ِ این کاره سقراط است.

9-نتیجه از مورد قبل: اگرچه یک حقیقت وجود دارد اما یک استدلال وجود ندارد.
گرچه حقیقت ِ دنیای بیرون را هیچگاه به طور کامل نمی دانیم اما آن برای خودش یکی است (واقع گرایی. ما در مورد آنها باورهایی داریم اما باور های ما همیشه نقص و خطا دارند و نباید به آنها غره شد! مطلق دیدن اشتباه است چون باور بیش از حد به چیزی است که فکر می کنیم که آن حقیقت مطلق است. استدلال و باور را ما خودمان میسازیم.) چسبیدن به یک استدلال اشتباه است. چسبیدن به یک زبان اشتباه است. (در حاشیه: چسبیدن به یک راه حل هم اشتباه است)

10- نوعی politically correct بودن است.

11-این پروژه مراحل بعدی ندارد. راه حل ها و تبعات(ی مثل وفاق یا تحمل دیگران و غیره) این پروژه بعد از چنین مشاهداتی بسیار آسان خواهد بود و به دیگران سپرده میشود. این نوع آگاهی که از آن حاصل می شود مثل نوری است که به یک منطقه ی تاریک تابیده بشه. دیدین وقتی برق میاد و ناگهان همه چی دیده می شه، همه لبخند میزنن؟



6 دسامبر: ممکنه یکی بگه: مگه آدم ها همین الان عقاید خودشون رو توی وبلاگ ها و غیره بیان و منتشر نمی کنند؟ این مهمه که آدم ها بتونن یاد بگیرن به زبان بقیه حرف بزنند. وارد دنیای بقیه (غیر خودی ها) بشوند. طوری که طرف تا حدی احساس کنه که تحقیر و موضع گیری ای وجود نداره، که طرف مثل خودشون می تونه فکر کنه. این مفیده و باعث میشه راحت باشند. تا باعث زدودن هیجانات مخرب بشه و اطلاعات بین دو طرف منتقل بشه (طرفشان راحت باشه برای ارائه و نه گرفتن اطلاعات از آنها!). در دراز مدت نفع دو طرف از این نوع تعامل خیلی زیاده. مثال: قبل از انقلاب یک سری مذهبی ها سعی کردند به زبان عقلی ها (یا غربی ها!)یی حرف بزنند (به صورت انتقادی) با وجود اینکه آبشان با هم توی یک جوب نمی رفت. برعکس آن هم باید انجام بشه.

14 فوریه 2009 نقل قول از نلسون ماندلا اضافه شد.

جمعه، آذر ۱۵، ۱۳۸۷

این از اون پست های لیست ی است. فکرهایی هست که نمی توانم بنویسم چون هنوز به حاصل نرسیده اند، اما می خواهم در جایی ثبت کنم که آن ها را داشته ام. نمی توانم صبر کنم تا تکمیلشان چون ممکن است طول بکشد. برای من عزیزند. بعضی مال امروز و بعضی مربوط به سالها پیشند.
☼ تغییر قدرت بین دو حزب اصلی در یک کشور مثل امریکا به نوعی همان روش گرادیان های مزدوج در بهینه سازی غیر خطی است.
☼ کار برابر است با نیرو ضرب در حرکت. فلسفه ی پراکسیس هم همچی تعریفی می تونه داشته باشه. (مدل سازی اجتماعی)
☼ کار = انتگرال ِ حرکت ِ مستقل از مسیر در یک فضا
☼ یادگیری هب و اپسیلون تغییر
☼ آن روز در جواب سوال آن ترایزمن(در مورد عقب ماندگی و بی ثمر ماندن تلاش ها) گفتم: بخاطر اینکه غیر از دولت، سایر نهاد ها و ساختار ها در مردم شکل نمی گیرد و غایبند. ان جی او نداریم. (خودم هم اولش باورم نشد این ایده اینقدر اساسی است. بعدا ً دیدم مارکس گفته اینرو هم). مرتبط: اصولا قانون نانوشته این است: تجمع بیش از یک نفر در فضای عمومی ممنوع است (در بسیاری موارد حتی دو نفر).
☼ مساله کلی ِ اپتیمیزیشن، همان مساله ی تقریب توابع است (به آن کاهش میابد) اما با کمترین تعداد نمونه ممکن (دقت کنید بر عکسش رو نگفتم).
☼ آن ایده ی متا، اولش نامش ورودی-خروجی بود (بقول مامانم اینتِیک-آوتپوت). بعدن هی بزرگ شد و چاق شد و حالا توش گم می شوم. یا درباره ی یک جور ترمودینامیک اطلاعات: اطلاعات داخلی و اطلاعات بیرونی.
☼ رابطه ی قدرت و عدم توازن اطلاعات. رابطه ی رشد بی رویه قدرت و جریان نامتوازن اطلاعات
☼ if IN and (then) OUT then Open_the_tap(); // learn
☼ آخرش ننوشتم داستان اون راوی ای که fork میشه: موقع مردن منطقا ً خیالش راحته و راضی چون که کپی اطلاعاتی ِ مغزش الان در جایی فعال و زنده وجاودانه شده است، و نتیجه می گیرد که بعد از مردنش در حقیقت می تواند بگوید که زنده مانده، اما منشعب شده. و طبق هر منطقی جاودانه محسوب می شود. درحالی که از نظر خودش می میرد. ولی حق نداره خودش رو اصیل تر از نسخه ی فورک شده اش بدونه.
☼ برای وبلاگ احتیاج به زبان (روایی) جدیدی دارم. قبلا بدون اینکه بدانم تاثیر گرفته بودم از سبک خیلی ها (ویتگنشتاین، نیچه، والتر بنیامین) البته آنها کجا و امثال من کجا.
☼ آن سایت ِ کلمات را باید بالاخره شروع کنم. کلی سال گذشت ازش.
☼ ممکنه اطلاع موجود در یک جمله هزاران (بلکه میلیون ها) دلار برای یک نفر ارزش داشته باشه. مثلا این: فلان دارو درمانت میکنه. حیف که این جمله رو در خواب نمیشه شنید و فرشته ها هم که نمیان بگن به آدم.
☼ خسته ام و نویز مغزم زیاد شده (ساعت 5 صبحه). فقط دلم رو به این علامت خوش می کنم: © © © © © © © © (و اینکه خوبه که کسایی هستند که این پست رو بخونند!)
(14 آذر)

☼ کاش میشد یک سیستم peer review برای وبلاگ ارائه کرد. (این ایده جای گسترش داره. اگه کسی به این کارها علاقه داره ما من تماس بگیره!)
(15 آذر)

مقایسه ی دترمینیسم با جبر (اختیار در دترمینیسم)

در پی یک جستجو درباره ی جبر و اختیار به یک پست خیلی قدیمی از یک دوست برخورد کردم. اگرچه نویسنده گفت که دیگر عقیده اش آن نیست و درآن مورد فکر هم نمی کند، اما باعث شد که صورت مساله اش که مرتب در اتمسفر اذهان آدم ها مطرح می شود و به آن ایراد وارد است، در ذهنم واضح تر شود. آن مطلب ِ نیما به نظر من نسبت به زمانش (سال 1375: اون موقع وبلاگی وجود نداشته!) خیلی هم جلو بود. اما آن مطلب میتواند نماینده ی دیدگاهی باشد که تصمیم داشتم آن را نقد کنم. بنابراین مطالبی که به نظرم رسید را در جواب مطلبی می نویسم که نویسنده ش خودش آن نظر را ندارد اما آن ایده هنوز در ذهن ها وجود دارد (با تشکر از سیخ ناصر). (بنابراین "وارده"های این پست، لینک فوق و تذکر ناصر هستند)

در مطلب فوق ابتدا مفهوم دترمینیسم مطرح شده بود و این ایده که با داشتن اطلاعات فیزیکی کافی می توان آینده را پیش بینی کرد (و تا اینجا باهاش موافقم). سپس نویسنده، با تکیه بر دترمینیسم، وجود اختیار را از نظر فیزیکی نفی می کند. اما نکته این است که موضوع مطرح شده در آن نگرش، بیشتر به مفهوم دترمینیسم (تعیّن) برمی گردد تا مساله ی جبر. اولی بیشتر فیزیکی است و دومی انسانی. گفته:
مادامی‌ که‌ نظام‌ جهان‌ را علی‌ می‌پندارم‌ نمی‌توانیم‌ با وجود اختیار و تصادف‌ آن‌ را مخدوش‌ کنیم‌ و این‌ را باید بدانیم‌ که‌ سیستم‌های‌ علی‌ لزوماً مجبورند.
این دیدگاه بدرستی به احساس اختیار و احساس جبر اشاره کرده است اما آن را نامربوط دانسته است. من نظر دیگری دارم.
سوال شخصی مطرح برای من، در مساله جبرواختیار، این بوده که "با وجود دترمینیزم" در دنیای فیزیکی، چطور چیزی مثل اختیار انسانی می تواند وجود داشته باشد. و در اینجا منظورم از اختیار، یک حس است که از نظر فاعلش (انسان) معنی دارد (به قول نیما، حس اختیار). به نظر من دترمینیزم مانع اختیار نمی شود. زیرا همیشه در جایی با عدم کفایت و دقت اطلاعات مواجه هستیم. یک پروسه ی تصمیم گیری را به عنوان یک جعبه ی سیاه درنظر بگیرید. وقتی تصمیم گیرنده خودش در دنیا یک پدیده باشد باشد و فهمش ناقص باشد، طبیعتا ً با ورودی های محدودی مواجه است. گاهی بدلیل محدودیت ورودی ها نتیجه غیر قابل دست یابی می شود. به عبارت دیگر، در منطق، فرض های ناقص، نتیجه را ناقص می کنند. او (تصمیم گیرند) باید راه حلهایی برای این نقصان بیابد. این راه حل ها میتوانند بسیار پیچیده باشند و خیلی اوقات ممکن نمی شود. مثلا عدم اطلاع ها اکثرا ً با یک اطلاع خالی (مثل صفر یا بلنک در کامپیوتر) پر می شود که بعدا ًمنجر به اشتباه (سوء تفاهم) می شود. مثال: (؟).

فرض کنیم روح و شخصیت "من" چیزی است از جنس اطلاعاتی ست که معطوف به (و بخاطر) منفعت من هستند. اما نادانی و عدم اطلاع من در مورد پدیده های فیزیکی، آنتی تز گرایش من به منفعت است. یعنی جهل باعث ضرر می شود. در این تقابل، برای ساختن مفهوم من با آن صورت و کیفیت فوق الذکر، این نادانی مثل سوراخی است در این ساختار دترمینیستیک استدلال ما، که باید پر شود. اما نحوه این پر کردن، در اینکه نتیجه ی حاصل چه خواهد بود، تعیین کننده است. این سوراخ ها (عدم قطعیت ها) محل تزریق و ورود ِ تصمیم ها یا فرض های پنهان ما هستند . در این میان مفاهیمی مثل جبر و شانس ظهور میکند. در اثر این تزریق ها، نتایج دارای خواص غیرمنتظره و بدی می شوند (به تعبیر دیگر، نشت عدم صحت!). بدلیل مطرح شدن آنها در زندگی روزمره، برای استفاده خودمان (و نجات ناقص از آن ها) روی آن خواص نام میگذاریم. پس بنا بر احتیاج است که کلماتی از قبیل احتمال، جبر، اختیار، تصادفی بودن، رندم بودن، ... را می سازیم.

بعضی ها سعی می کنند برای پیدا کردن جایگاه اختیار در یک سیستم دترمینیستیک، اصل عدم قطعیت را پیش بکشند (مثلا پدیده های فیزیک کوانتم را به اختیار ربط دهند) که من (احتمالا مثل نیما) با آن مخالفم. دیدگاه دترمینیسم فیزیکی رو مجاز می دونم. (دیدگاه من شبیه ِ نظری است که اینشتین داشت. در اینجا مساله ی علیت و کازالیتی در مبانی فیزیک هم مطرح می شود که خودش مساله ی دیگری است.)
(یک نکته: در فلسفه فیزیک، محل این بحث در اتصال (یا گسست) بین فیزیک ابعاد کوانتمی و فیزیک ابعاد کلاسیک است. اما در این بحث جبرواختیار، بحث میان گسست یا اتصال میان دنیای فیزیک ایده آل با دنیای ذهنی (یا روانی یا حسی یا دیدگاه سابجکتیو) است. بنابراین همین دسته از کلمات (دترمینیسم،جبر،علیت،...) هر یک در سه حوزه مطرح میشوند که معانی عملیاتی ِ کاملا متفاوتی پیدا می کنند. ارتباط میان معانی مختلف علیت (و...) معلوم و تبیین نشده است.)

عدم دانایی وجود دارد (برای موجودی که می تواند بداند یا از دید موجودی که می تواند بداند) و وجود این عدم، خود می تواند یک دلیل برای پدیده های دیگری (مثل تصادفی بودن) باشد. بسیاری اوقات عدم اطلاع و عدم اطمینان (همان آنسرتنتی) حلقه ی گمشده ی یک بحث علّیتی است. عدم اطلاع را یک نفر (عامل) دارد. کسی یا عاملی که قادر به داشتن نوعی دانایی و اطلاع باشد. بنابراین با یک فاعل سروکار داریم که دارای عدم اطلاع است. علیت چیز پیچیده ای است.

(حاشیه: عامل بودن خودش بحث دیگری است. لازمه ی آن، دانایی، عدم اطمینان، توانایی تغییر، وجود انتخاب ها و نیز یک نیروی سوق دهنده ی مرموز است)

راه حل برای افزایش اطلاع، دانایی و دقت است. این می تواند توسط اکتشاف انجام شود و یا توسط تغییر در دنیا (به سوی حالتی که آشنا تر و امن تر باشد).
فرض کنید که وحدت ذهن و عین هگل را (با کمی اسانس ابزارگرايانه فویرباخی) این طور تعبیر کنیم: انطباق فعالانه ی دنیا بر محتوای دانایی ما. آن گاه هدف ما به گونه ای کم کردن عدم دانایی و عدم اطلاعات مان است در مورد دنیای اطراف خودمان و نیز در مورد آینده مان. کم کردن عدم اطلاع به کم کردن عدم توانایی منجر می شود. بخشی از این، می تواند توسط اکتشاف انجام شده باشد (تغییر در ذهن) و بخشی توسط تغییر در دنیا(دستکاری در عین). (در حاشیه: این تعبیر از وحدت ذهن و عین با توجه به جمله معترضه فویرباخ نقل شد. در برداشت ایده آلیستی از هگل معمولا ً گفته می شود که او دنیا را همان گونه که بود پذیرفت و خواهان تغییر آن نشد)

یادآوری: عادل در کامنتی گفت: "جبر يعني احساس ناتواني مطلق.ضعف مطلق در زمينه اي"

گاهی نمیتوانی تصمیم بگیری. یک حالت را پیش می گیری و بقیه را به شانس و اقبال می سپری. با آن، حفره را پر می کنی که برجای خود متوقف نشوی. تا عمل کنی. اینکه خدا از قبل میدانسته که نتیجه چه می شود برایت مهم نیست. اگر انسان دیگری می دانست نتیجه را، تو در مقایسه با او در جبر بودی. اما چنین انسانی نیست. پس همیشه بازنده نیستی. و هر تلاشت برای نتیجه ی بهتر واقعا ً ممکن است به نتیجه ی بهتری منجر شود. آن تلاش نتیجه ی نوعی حس اختیار است. آن ها که ندارند، بیشتر به فرض های پنهان و نادانسته هاشان تکیه می کنند و بیشتر می بازند. (هنوز حس می کنم یک حلقه مفقوده باز مانده در اینجا!)

واگرایی های مابعد ِ بحث:
اما با این وصف، چرا دنبال اختیار هستیم؟ چرا باید آن حس اختیار خوب و مفید باشد؟ چرا خوب است (یا باید) که آن احساس اختیار را داشت و نباید احساس جبر را داشت؟ چرا نباید جبر را باور کرد؟ چرا درجات آزادی خوب است؟ اصلا چرا توانایی خوب است که از آن نتیجه بگیریم که دانایی برایمان خوب است؟
برای گم نکردن جهت در بحث در مورد اختیار شاید بد نباشد به این هم فکر کنیم که چرا باید در دنیا تغییر ایجاد کرد و در چه جهتی؟ (آیا چون دنیا هنوز جای بدی است؟ و هنوز فجایع رخ می دهند؟ یا صرفا ً حرکت از بد به امید بهتر؟ یا از خوب به بهتر؟ یا صرفا داشتن یک نقش در دنیا و ارضای سلف-اکچوالیزیشن؟ برای بروز خود؟ یا بروز و جسم یافتن یک اندیشه؟ یا یک نقش (رُل)؟ )

چرا اصرار داریم که نباید جبر را باور کرد؟

جمعه، آذر ۰۱، ۱۳۸۷

ریل های فلزی

این یک پست ِ درجه 3 است.

(این پست درباره ی یک ادراک(پِرسِپشن) و یک حس است نه یک تلاش برای مدل سازی)

فکر کردن، مثل تنها گشتن زدن در یک جزیره نیست. تفکر کردن (به عنوان یک کار مولد) قطاری است که احتیاج به ریل برای حرکتش دارد. هر چقدر انگیزه (جنبش و انرژی) وجود داشته باشد، برای مولد بودن کافی نیست. باید با عبور از روی ریل ها حرکت را تجربه کرد تا اینرسی ایجاد شود. باید بارها از روی ریل ها عبور کرد و آن را تکرار کرد.
خواندن کتاب (قبلا ً گفتم مقاله) در حالیکه یک صورت مساله را در ذهن داری یکی از این ریل هاست.
نوع دیگر که کمتر شبیه ریل به نظر می رسد، شنیدن حرف های دیگران است. قرار گرفتن در جریان بحث ها و کلام ِ جاری. هر کسی که در یک بحث مفید و مولد شرکت می کند با دستاوردی شخصی از آن بیرون می رود. انگار که توسط فرد دیگر در حواشی ِ موضوع، یک دور گردانده شده. (مثل یک تور).

تفکر (خلاقانه) از جنس حرکت در این فضا است. روش ساده ی آن حرکت روی این ریل ها است. ریل لازم است و اگر ریل نباشد اصطکاک بیش از حدیست که اجازه حرکت به اندیشه دهد و نوعی ریجیدیتی(تصلب؟) در حرکت بوجود می آید.

ذهن و مغز یک قطار (ترن یا لوکوموتیو) است که باید در فضای فکر ها بگردد و حرکت کند. یافتن اندیشه جدید، پیدا کردن یک تکه خاک است که قبلا در سایه یا نیم سایه مانده بود. هر چه فاصله بیشتری را با سرعت بیشتر و روان-ی بیشتری طی کند، آزادی بیشتری دارد و کسبش هم بیشتر خواهد بود. اما برای کنکاش دقیق باید پیاده شود و متوقف شود (یا بسیار آهسته حرکت کند).

مراجعه به منابع اصلی در این مورد راه گشا است. گاهی برای روشن شدن موتور حرکت لازم داریم که به یکی از منابع مراجعه کنیم. هرچند مطلبش پایه باشد. آنوقت انگار که روغن کاری می شود و چرخ دنده ها به کار می افتند و اینرسی لازم را برای ادامه کار کسب می کنیم. این چیزی نیست که بصورت فردی و در تنهایی اتفاق بیفتد، بلکه احتیاج به عامل بیرونی ای دارد که سیلان ذهن را براه بیندازد. اگر کسی به خلوت و انزوا برود پس از مدتی خلاقیت و مولد بودنش را از دست می دهد. بنابراین ساختن اندیشه، یک عمل جمعی و گروهی است. به این معنی که در جمع صورت می گیرد. مهم نیست که نتیجه ی حاصل، کار یک فرد باشد. گوشه گیری از جریان جمعی تفکر باعث بلوکه شدن مولف می شود.

حالت ذهنی ِ یک لحظه را می توان به مکان ذهن در یک فضا تشبیه کرد. گستره ی اندیشه، فضای تاریک و تاری است که در آن مکان ِ لحظه ای ما (فاعل و مولد اندیشه) مهم است. جایی که فرد (ذهن) ایستاده است. در آن فضا نمی توان از دور چیزها را مشاهده کرد، بلکه باید آن ها را لمس کرد. باید در آن گشت و با این گشتن، بودن و حضور در تک تک نقاط مختلف آن را تجربه کرد. (شبیه مکان هد ماشین تورینگ روی نوار).
ریل جزو تسهیلات ویژه است که توسط دیگران ایجاد شده. مسیری است که نه تنها طی شده بلکه برای عبور آسان آماده سازی شده. روی ریل می توان لیز خورد و سریع جابجا شد. اگر چه آزادی عمل محدود به ریل است و باید از این محدودیت آگاه بود. از این ریل ها نمی توان به هر تعداد و اندازه در اختیار داشت یا تمام کف را با آن فرش کرد. در غیر این صورت تعداد ِ زیاد آنها گیج کننده خواهد بود.

کافی نیست که آن فضا را طی کنیم. حرکت به خودی خود چیزی نیست که باقی بماند. فکرهای گذرا اندیشه ماندگار نیستند. برای باقی گذاشتن اثر ِ خود در این فضا باید مشابه آن ریل ها را ساخت و "تولید" کرد. با نوشتن اثری بر جا گذاشت. برای اینکه ارزش نوشتن داشته باشد باید به حد کافی پرداخته شده باشد تا به حد محصول بودن برسد. باید از جنس آهن و فولاد، و دارای زیر ساخت باشد.
فکر خلاق به تنهایی کافی نیست. باید سودی برای بقیه داشته باشد. حتی اگر محصول ِ مطلوب تنها از جنس اندیشه باشد. باید آنقدر پرداخته شود تا از حد یک رویای خلاقانه یا راه حل آزمایشی، به یک نتیجه سفت(کانکریت) و واقعی منجر شود. حرکت به تنهایی کافی نیست و باید آن را پخته و کانسالیدیت کرد تا ریل تولید کرد.
وقتی کتاب می خوانیم دوست داریم استدلال نویسنده محکم باشد. باید نتیجه به حدی محکم و قابل دفاع و علمی باشد که خواندنش برای بقیه الهام بخش باشد و در عین حال خوانندگان را به زمین سفتی متصل نگه دارد (بدون اینکه آنها را متوقف کند). این کاری بوده که تا کنون کمتر انجام داده ام. اما دیگران هم (در ایران) کمتر این را انجام دادند. بحث ها و اندیشه هایی که بر اساس شواهد محکم، دارای اثبات و تحلیل های محکم باشند تا کنون کمتر پیدا می شد.

سابقه ی ذهنی و انگیزه شخصی این بحث این بود: هر بار که به نتیجه جالبی بر می خورم که ممکن است برای دیگران مفید باشد، یا در خود توانایی تولید فکر میابم، حیرت می کنم از این که چقدر محیط اطراف (جمع یا کامونیتی ای که در آن شرکت کرده ام)، و نیز آن مطالبی که به آن بر می خورم و می خوانم (رسانه ها و کتاب و مقاله) در ایجاد آن محتوا تاثیر داشته است. این موثر بودن بیشتر در مورد تولید آن و تا حدی هم در محتوایش است. حتی اگر آن محصول فکری کاملا اثر خودم باشد. حتی می توان در این برداشت اغراق کرد، به حدی که تاثیر خود را به عنوان تولید گر اندیشه انکار کرد و تنها خود را موتور و ماشینی دانست که نهایت ِ اقبالش مواجهه کردنش با ورودی ها و درون داد های مناسب است. و اینکه آدم، به عنوان یک واسطه و دلال، فقط منتقل و جمع آوری می کند فکرهایی را که منتظرند که چیده و برداشت شوند.

اگر می خواهم اثر خوبی از من بر جا بماند، می توانم (باید) ریل هایی بسازم که بستری باشد برای حرکت تفکر آیندگان. حرکت و اکتشاف ذهنی، شخصی و انفرادی است اما ریل برای دیگران می ماند و برای جامعه است.
یک نکته از یادم نرود که همه ی اینها برای وادی اندیشه است. عمل و اقدام و تغییر جهان، مساله ی دیگر ی است.

بعد الکامنت:
1-مدل سازی و حل مساله، احتمالا ً همه شان مراحلی قبل از ساختن ریل هستند. به عنوان ابزارهای حل مساله. فقط وقتی نتیجه اثبات شد، بعد از آن می تواند به ریل برای استفاده دیگران تبدیل شود. (و البته این معیاری برای بالابردن استاندارد نتیجه ی کار ِ خود هم است). این قیاس درباره ی حاصل، یعنی خروجی و برون داد کار علمی است. در مورد مهندسی و (منجر به تولید محصول، یا تولید کاربرد، ممکن است این نظر درست نباشد)
2-درباره ی ایده بودن انسان، فکر می کنم نظرم رو به صورت یک پست جدا بنویسم.

یکشنبه، آبان ۲۶، ۱۳۸۷

وقتی واقعی بودن دنیا کمرنگ می شود

وقتی به زیرزمین جهان فکر می کنم (آنجا که موتورخانه دنیاست و پر از پیستون و چرخ دنده و اپراتورهای ریاضی و نمادهای احتمالاتی است ) وقتی به سطح می آیم، جهان را غیر واقعی می بینم.

وقتی جهان اضطراب آور می شود، شیفته زیر زمینش می شوم و به آن تمرکز می کنم. فهمیده ام که این شیفتگی از آن روست تا واقعیت ِ دنیا از خاطرم محو شود. این خود انگیزه ای برای مبادرت و تمرین در یک نحوه ی (مُد آو*) فکر کردن خاص است (فلسفی، علمی، مجرد، مکانیستی، مدل سازی، ...). همان که به آن عادت کرده ام و در جاهایی خیلی مفید واقع شده.

بازگشت به سطح:
اما وقتی به واقعیت برگشتم و به آن فکر کردم، متعجب شدم از اینکه تا چه حد واقعیت و فضای بیرون غیرواقعی به نظر می رسد. لااقل در لحظه ی اول.
در آن لحظه جوکر ِ وجودت (فکالتی مربوطه) دوست دارد لاف لفاظانه بزند که «آیا اصلا دنیا واقعی است؟» (آن را این طور حس می کنی اما در عین حال به فریبی که حست داده عقیده نداری). بنابراین یک سرچشمه ی پرسش ِ هستی ِ دنیا (اینکه آیا دنیا وجود دارد یا خیر) حاصل حس و هیجان ساده ای است که هنگام برگشت به واقعیت ِ دنیا به انسان دست می دهد. (و شاید دوست دارد که واقعی نمی بود). نمی خواهم فلسفه هایی که وجود را محور بحثشان قرار می دهند را بررسی کنم، تنها خواستم یک تجربه حسی را بیان کرده باشم.
(به یاد نوشته های قدیمی تر سال 83)

پ.ن. احساس می کنم فقط دو پاراگراف اول کافی بود، سومی زیادی است و پاک شود بهتر است.
پ.ن.2. چرخ دنده های دنیا نورون های مغز هستند. چون دنیای ما دنیای درک شده است و ادراک با نورون ها انجام میشه. اما سیستم به هم پیچیده ای دارند.
پ.ن.3. کاش اصلا این پست رو نمی نوشتم! که چی؟! ;)
* mode of (thinking)

دوشنبه، آبان ۲۰، ۱۳۸۷

Are you a believer or a dreamer?

پنجشنبه، مهر ۱۱، ۱۳۸۷

گاهی وقتا ایده هایی به ذهن آدم ها می رسه که از حد و اندازه شان بزرگ تر است.
ایده می تواند بزرگ تر از آدمی باشد که حامل و قابله ی آن ایده است.
انگار که ایده ی او مستقل از او است و از جایی به او رسیده باشد. (او فقط به موقع حاضر شده است)
داستان از این قرار است که وقتی دنبال اندیشه ی جدید بگردی (خلق اندیشه) ممکن است به اندیشه ای برسی که بیش از حد تصور یا انتظار تو بزرگ یا متعالی باشد. (همچون فردی که با سرمایه ای اندک ناگهان ثروتمند شده باشد.)
ممکن است اندیشه ای را ارائه کنی که گوشه ای از آن را کشف کرده باشی.
فرد صاحب اندیشه نباید به خود غرّه شود چرا که کوتوله ای است گرز به دست، که ماموتی را شکار کرده و بر پشت حمل می کند. (بالانس هم می زند!)
حرف های چنین فردی را نباید دربست قبول کرد.
مثالش شاید هگل باشد. که اندیشه اش عظیم است.

گاهی، ایده ها از آدم ها بزرگ ترند.




دو: اندیشه.
انسان، چیزی را خلق نمی کند.
فقط منتقل می کند.
از فضایی به فضای دیگر.
و از محیطی به محیط دیگر.
و از گروهی به گروهی دیگر.
می رساند.
(مثل نورون!)

حمل می کند.
-با کمی دست کاری و تغییر در ترکیب.
رسانه ی انتقال است.
هدایت می کند
انگار که اندیشه ها شیءند. انگار که از جایی می آیند.
ولی چنان جایی وجود ندارد. مگر در میان گروه مردم.

سه: کلمات:
واگذاری. انتقال دادن. منتقل کردن. رساندن. تحویل.

چهار: ضد اندیشه
اما اندیشه همه ماجرا نیست. (تغییر لازم است.)
اما انگار که کتاب بسته شد.
این داستان باز هم ناقص ماند. و کج و کوله.




(تقدیم به سروش)

دوشنبه، شهریور ۱۱، ۱۳۸۷

نیچ ِ جبرواختیار

یکی از عباراتی که جستجو را به این وبلاگ می کشاند "جبر و اختیار" است. در نتیجه باید درباره ی آن بیشتر بنویسم. به چند دلیل:
1-وجود تقاضایی برآورده نشده (که یک دلیل اقتصادی است.)
2-بنابر یادگیری هب، ارتباطی که میسر می شود را باید تقویت کرد (دیدگاه نورونی)
. 2.1-به عبارت دیگر، باید نقاط قوت را قوی تر کرد (دیدگاه آنتونی رابینزی)
. 2.2-نه اینکه یکنواخت (انتروپی توزیع وزن ها بالا برود)
3-جایگاه (نیچ-Niche) خود را می شناسی و به محل مناسب تر ِ آن نزدیک می شوی.(تکاملی)
4-جبرواختیار، در فرهنگ ما و لابلای افکار ِ آدم های ما یک بحث مهم و دارای جایگاه مهم است.(دیدگاه شهود عامه ای؟)
5-توی درس دینی (یا معارف؟) درباره ی جبرواختیار می خوندیم (دیدگاه کنکوری)
6-این موضوع دلخواه و مورد علاقه من است. (دیدگاه شخصی ای)
7-راه حل های غلط زیادی برای آن ارائه می شود. همچنین به مسائل دیگری در فلسفه متصل است.
8-...(همیشه دلایل بیشتری وجود دارند) (دیدگاه خودم-ی)

پ.ن. شبکه های نورونی، دیدگاه اقتصادی(و بازار آزاد)، دیدگاه تکاملی و الگوریتم ژنتیکی، نظریه بازی ها (و انواع رقابت)، نظریه اطلاع، ... موضوعاتی جدا و دارای مرزهای خوش تعریفی هستند که هرکدام به سبک خود شهود(دلیل-دیدگاه-اپروچ-نقطه نظر-نظرگاه-عینک)ی از مساله می دهند. دیدگاه هایشان با هم جمع نمی شود اما فکر میکنم میتوان روزی به یک اتحاد (یونیفیکیشن) بین طرز دیدن های متفاوت آنها رسید.

پ.ن. نیچ (نیش) یا niche را در فارسی چه ترجمه کنیم؟
تلفظ (فارسی شده) اش چیست؟( نیچ یا نیش؟)
یونیفیکیشن به فارسی چی می شود؟

فلسفه، برای تسکین؟

فکر فلسفی وقتی انجام می شود که دریچه عمل و اقدام بسته باشد.
فلسفه آرامش می دهد(کاذب. مثل مُسَکِن). در نهایت عمل و کرده مهم است.
ظاهرا،
یادگیری حسی(و فکری) از یادگیری حرکتی جدا هستند، در جاهایی جدا و بر الواحی جدا پدید می آیند و به هم منتقل نمی شوند. تجربه حسی و تجربه حرکتی. تصور حسی و تجربه حرکتی (غیر همزمان).
تصور (imagery) حسی و حرکتی از هم جدا هستند (وقتی به لهجه دقت می کنیم، تصور صدای یک کلمه با تصور گفته شدن یک کلمه باهم فرق دارند)
انسان به نحوی ساخته شده که دانسته های حسی اش (و افکارش) بدرد اعمالش نمیخورد یا در اعمالش منعکس نمی شود. مگر اینکه برای یک تصمیم متوقف شده باشد و به فکر فرو رفته باشد. (قابلیت دیگر: می تواند افکار دیگر که از نوع فکری/حسی هستند و مخرب یا مزاحم هستند را احتمالا ً خنثی کند ).
فلسفه مربوط به دنیای حس و فکر است (ورودی) و چندان به کار ِ عمل نمی آید (لااقل نه به این راحتی).

غار=مغز
مُثُل=فُرم
زحمت کشیدن=یادگیری (غیر از آن، اتلاف وقت)

یکشنبه، شهریور ۱۰، ۱۳۸۷

a liquid crystal called brain (and beyond)

(این پست را نخوانید، ناقص است)

جرم بحرانی:
(قطعات) اطلاعات وقتی به هم وصل بشوند،
مثل جیوه،
اگر درست و به نحوه مناسب به هم وصل شوند،
(مثل بلور)،
وقتی به میزان کافی متمرکز شوند،
(مثل بلورهای سخت)
خاصیت های جدید (نوظهور) ی در تجمع آنها پدید می آید،
...
از حدی به بعد دارای قدرت اجرایی می شوند،
(...)
مغز از اتصال نورون ها پدید آمده
و جامعه بطور طبیعی از اتصال مغز ها پدید می آید
و به این دلیل، خواصی که یک فرد دارد، همگی در اجتماع وجود دارند.
(تا حدی که ابعاد فیزیکی اجازه می دهد)

When information pieces gather (like mercury)
and connect (like LEGO toys),
if they are connected properly and naturally (as in a crystal),
when they are integrated and condensed enough,
emergent properties emerge,
...
after a critical mass,
they will find executive powers and functions,
...
society is an entity which is made by connected brains.
all properties and qualia of a typical person
also exist in that entity (which is called society).
(to the extent physical dimensions and constraints allow)



Note: It will form in itself amygdala, visual system, striatum, prefrontal cortex, ... (as a necessity). It will have basic emotions and vision, ... psyche, affection, will ...

Psychopathies [...]
All psychopathies have their social versions!



Understanding this process is my mission in life.
God help me!

جمعه، شهریور ۰۸، ۱۳۸۷

اخیراً چی فهمیده ام: درباره ی فکوس، ارسطو، فکر کردن گروهی به سبک گفتگویی

اخیراً چی فهمیده ام

فهمیدم که در انجام کارهای بزرگ، تمرکز و فکوس بر یک کار و یک هدف باریک خیلی اساسی و مهم است. یک مثال: لانس آرمسترانگ، 180 روز از سال را در محل تور دو فرانس تمرین می کرده و خود را وقف آن مسابقه خاص کرده بود که توانست این شگفتی را پدید بیاورد. عوامل موفقیت او آموزنده اند. (مثالهای دیگری هم هست.)

فهمیدم که کتاب های ارسطو "منتشر نشده بوده بلکه در کتابخانه خودش برای مطالعه دیگران قابل استفاده بوده. این وضعیت توضیحی برای سبک فشرده او است"[1].

فهمیدم که قفسه نوشته های سقراط-افلاطون-ارسطو در کتابخانه جای خیلی زیادی را اشغال می کند. آیا این نشاندهنده ی دستاورد و تاثیر عمیق تر کارهای آنها است؟ می گویند فلسفه [غرب] پانویس افلاطون است(لینک). (البته بماند که مقدار زیادی از فلسفه بعد از اسلام ِ ما هم ترجمه آنها بوده).

فهمیدم که انواعی از گفتگو میتواند بسیار مولد باشد. کافی است موضوع خوبی داشته باشد. از بعضی کامنت های همینجا خیلی فایده برده ام. سینا در این راستا یک سایت بنام دندرین طراحی کرده که با ایده گفتگوی سقراطی بنا شده است.

فهمیده ام که سبک خاص پدید آمدن اندیشه به سبک سقراط عامل خیی مهمی بوده و افلاطون و ارسطو آن را ادامه دادند و اگر آن سبک گفتگو را امروز هم بتوانیم داشته باشیم شاید بتوان جزیره ها یا حلقه هایی از شکوفایی فکری بوجود آورد.

این همچنان در ذهنم تکرار می شود: یونان باستان و معجزه یونانی.
چرا پدید آمد؟ چرا مشابهش این همه کم بوده (یا برجا نمانده). چرا (به قول بعضی) دیگر تکرار نشد؟ I am obsessed about it.

دوباره مساله ی معنای زندگی برای من مهم شده. احساس میکنم نیروی سائق دارد هدر می رود، مثل یک لوله کشی گاز که کامپرسور ندارد و دارای فشار کافی نباشد. (ترجمه: نگران هدر دادن وقت بودن). (منظور از سائق: درایو، انگیزه، دوپامین، نیروی پیش برنده، موتور فکری و کاری انسان، ...)

اخیراً دوباره کارهایم تلنبار شده ولی بااین حال اینجا نوشتم.

از کامنت مهم علی فتح الهی خوشحال شدم و جواب خودم به آن گفتگو را خواهم نوشت.

کاش وبلاگ ها حالت گفتگویی بیشتری داشتند. در حقیقت هر پست یک وبلاگ، وابسته به (یا ساپورت ِ) یک گفتگوی در دنیای بیرون است. (البته گاهی هم در جواب به چیزی است که امکان گفتگوی مستقیم به آن نبوده.) اما به هر حال واکنشی بودن و وابستگی ِ آن به انگیزش های بیرونی ای از جنس گفتگو، (معطوف به یک گفتگو) وجود دارد.

تم: فشرده سازی. سبک گفتگویی.

پنجشنبه، مرداد ۳۱، ۱۳۸۷

νοῦς
Noûs

(in Homer's sense)

سه‌شنبه، مرداد ۲۹، ۱۳۸۷

توضیحی درباره مطلب قبلی: استدلال این است: روابط اقتصادی تعیین کننده ساختارها اجتماعی هستند. و مناسبات اقتصادی خودشان در نهایت از کار و تولید تاثیر می پذیرند و سرچشمه می گیرند. انسان ها عامل ها و موتور های انجام کار (و در نتیجه اقتصاد) هستند. "سلامت فردی" عامل تعیین کننده ای در کارایی و مولد بودن انسان ها (productivity) است. گاهی بعضی مسائل مربوط به سلامت چنان جدی می شوند که تاثیری در سطح کلان تاثیر می گذارند. برای مثال، ساخت کانال پاناما، این پروژه افسانه مانند، تا زمانی که بیماری مالاریا و تب زرد کنترل شد معوق ماند. مطلب زیر به نقل از ویکیپدیای فارسی است. (دسترسی: مرداد87)
کانال پاناما (۱۹۱۰-۱۹۰۵)
ساختمان کانال پاناما بعد از کنترل تب زرد و مالاریا ساخته شد. این دو بیماری عامل مرگ‌و‌میر کارگرانی بود که در این منطقه کار می‌کردند. در سال ۱۹۰۶ در این منطقه بیش از ۲۶۰۰۰ کارگر کار می‌کردند که از این تعداد بیش از ۲۱۰۰۰ نفر در بیمارستان بستری شدند. تا سال ۱۹۱۲ در این منطقه بیش از ۵۰۰۰۰ نفر مشغول کار بودند و تعداد کارگرانی که در اثر بیماری مالاریا در بیمارستان بستری شدند به حدود ۵۶۰۰ نفر کاهش یافت. به خاطر کوششها و رهبری ویلیام کراوفورد گورگاس ، ژوزف آگوستین لپرینس و ساموئل تیلور دارلینگ (انگلیسی) بیماری تب زرد حذف و مالاریا به طور چشمگیری کاهش یافت که این کنترل از طریق تکمیل کردن برنامه کنترل پشه و مالاریا صورت گرفت.

این محدود به مالاریا نیست (گرچه کشور ما همچنان جزو نواحی پرخطر از نظر این بیماری است). بیماریهای مزمن متعدد دیگری نیز هستند که بسیاری از آنها صرفا نادیده گرفته می شوند اما با درصد بسیار بالایی شایع هستند (حداقل 3 مورد سراغ دارم که شیوع آنها بین 80 تا 90 درصد مردم است). در مناطق گرمسیر تر (کشورهای جنوب) خطر و ریسک های مربوط به سلامت به دلایل متعددی بدتر از نواحی دیگر است.

قطعا عوامل فکری و اقتصادی دیگری هم در راه "توسعه" دخالت دارند که در جای خود مورد توجه مردم هستند. هدف من اشاره و جلب توجه به یک عامل و مانع غیر سیاسی (خارج از حیطه سیاست و علوم اجتماعی) بود. در این مورد خاص، این علم تجربی است که قادر به ارائه راه حل است (البته در صورتی که اراده اجرایی نیز به آن معطوف شود).

چهارشنبه، تیر ۱۹، ۱۳۸۷

باکتری، گرما، و « خودکرده را چاره نبودن»

کم کم دارم به این نتیجه می رسم که بخش مهمی از عوامل عقب ماندگی مملکت ما از باکتری است! (البته منظورم کلا ً مسائل مربوط به سلامت است) - (چه در قشر متوسط، چه در قشر فقیرتر و چه در حکام! برای مثال یک زخم معده ظاهرا ً بی اهمیت: می تواند کارایی انسان را خیلی پایین بیاورد. درضمن 90درصد مردم ما از همه طبقات آلوده به H.Pylori هستند و این فقط یکی از پاتوژن های شایع است.)

بخش مهم دیگر، عوامل زیست محیطی است. که قبلا در بحث بیابان زایی اشاره شد.
این ترس از گرم شدن کره زمین، که این همه در غرب درموردش حرف زده می شود (و انصافا جدی گرفته می شود)، چیزی است که مدت ها قبل واسه ی ما رخ داده و ما می توانیم مدل «آینده ی پس از فاجعه» آن ها محسوب شویم تا عبرت گیرند!

بقیه غُر هایی که میزنیم (خیلی هاش) خاله زنک بازی و گاسیپ است! خود من و شما هم اگر رئیس جمهور شویم چندان هم چیزها درست نمی شود.
رئیس جمهور را بالاخره همین ما انتخاب کردیم دیگه، نه؟ هم از این بابت که "ما" مساوی= است با کل مردم ایران؛ سرجمع ( = برآیندمون). و هم از این بابت که «رای ندادن» عملا ً به معنی تایید رای آن بقیه (ی کذایی) است! (بود، هست و بازهم خواهد بود!)

bacterio-economical causality!

[...] is not just a disease commonly associated with poverty, but is also a cause of poverty and a major hindrance to economic development.
[1]


نکته: ساختمان کانال پاناما "بعد" از کنترل تب زرد و مالاریا ساخته شد ...

چهارشنبه، تیر ۱۲، ۱۳۸۷

نمیدونم قبلا گفتم یا نه؟
خارج، سوراخی است که آدمایی که میرن، توش گم می شن.
اونایی هم که برمیگردن چیز واضحی نمی گن.

ولی خارج با ایران فرق داره،
بدونید این رو!

آدم که میاد خارج عصبانی میشه کلا ً .

(من برگردم توی سوراخ)
تصویرهای کاندینسکی برام آشنا شدند. بخاطر جلد اون کتابه است. قبلا با خودم فکر می کردم "در تصاویر آبستره چی رو باید درک کرد؟". حالا می بینم که می دانم. ناگهان می بینم که آن کارهای آبستره برایم خیلی آشنا تر از آن هستند که آن سوال را بپرسم.
1 2 g

توی تابلو ها حالا می دونم دنبال چی باید بگردم:
باید دنبال یک تصویر گم شده بگردم که توی اون تابلو پیدا شده.
توی ذهن هنرمند اومده، اون رو مبتلا کرده، و اون هم تصویر رو به دنیا آورده. خیلی فشار می آورد. قبلش از جنس دیگری بود، از جنس نیزه (اسپایک) و سیناپس (همون سیناپس).
از جنس restless dream!
تابلوی نقاشی "یک" ایده است. همش باهم است که آن تصویر گمشده (گمشده سابق) است.
شبیه این حرف در آهنگ sound of silence هم گفته شده. جایی که میگه:
a vision softly creeping, Left its seeds while I was sleeping, And the vision that was planted in my brain, Still remains, (within the sound of silence.)
نمیدونم چی توی ذهنش بوده اما کمک میکنه تا ایده رو بگم.

صرفاً دیدن کاندینسکی باعث شد تغییری در مغزم رخ بده که حالا که تابلوشو نکاه میکنم بگم "ع ِ یه جوری شد!" آن "یه جوری" قابل انتقال نیست. با این حال وقتی دیگران هم دچار این تغییر میشوند دقیقاً موقع دیدن تابلو ها همون جوری می شوند. جوری که کلمات به آن راهی ندارند. یک جور کاملاً تصویری. و بدون ما به ازای زبانی. مجرد و بطور-خالص-بصری.

کاندینسکی و پیکاسو، آنقدر نقاشی می کنند تا در مجموع آثارشان یک توده یا "گونه" ایجاد کنند که حالا آن تصاویر، در آن، طبیعی ترین تصاویر هستند (و البته زیباترین).

این ذهن، یک ذهن تغییر کرده است. آدم بهش بر می خوده. آخه فکر میکنه ذهنش دنیاست و خودشه. ولی وقتی میبینه که عوض شد متوجه جزئیتش می شه. متوجه میشه که ذهن هم می تونه تغییر کنه. پخته بشه. (aged visual system) اما با یک طعم خاص که بینهایت حالات ممکن مختلف دارد. شبیه نقاط کمینه-ی-محلی.

وظیفه هنرمندان، شاید، کشف تصاویری است که در دالان های بین ذهن های تاریک آدم ها گم شده اند و راه به بیرون می جویند. مدتها وقت لازم است تا روی هرکدام "کار" شود تا از جنینی به حدی برسند که بتواند به دنیا بیایند. وقتی به دنیا آمدد انگار همیشه بوده. اینطور فکر می کند. اینطور فکر شده-می-شود. فردیت هم دارد. قبلا در صف انتظار بوده. منتظر نقاش بوده تا سوار بر اسب سفید بیاید و او را ببرد به دنیای واقع. تا موجود شود. آن ها شاید از ما آدم ها هم جاودانه تر باشند.

کار = زحمت = زحمتی از نوع یادگیری

بی ربط: سهراب سپهری نقاش بود و می دانست چگونه با کلمات تا کند. رگ خواب آن رویاهای نهان را بلد بود. از جنس کلمه هستند اما رفتارشان مثل تصاویر است.

به چیزهای اینطوری در حالت کلی گویم i. اسمشون رو چی باید گذاشت؟

باهم یک وب می سازند که رنک pagerankهم دارد. هر وب محلی یکی از آن طعم هاست. سبک یک هنرمند است. یک گونه است.

وظیفه هنرمند شاید، مثل یک دانشمند، کشف آن تصاویر سرگردان است. مثل یک جانور شناس. هر تصویری لایق این کار نیست. با چشم غیر مسلح دیده نمی شود. دقت و ظرافت شکننده ای مثل میکروسکوپ لازم است که آنها را حس و دیتکت کند. و بعد آنقدر گیر بدهد تا آنها را بیرون بکشد. از فضای تاریک رویا به بیرون، گالری، رنگ و روغن.

لینک ها. دالان هایی که به هم راه دارند. ولی نه سر راست. تاریک هستند. آن فضای تاریک ساختار دارد. من بازهم حرف دارم. کمردرد شروع شد. بعدا بقیه ش رو می نویسم. شاید هم ننویسم.

پنجشنبه، تیر ۰۶، ۱۳۸۷

فیلم سارا (خواهرم) برای جشنواره دانمارک انتخاب شده (نام فیلم: درخت من)
لینک :http://fa.shortfilmnews.com/shownews.asp?id=1212539120
Helicobacter Pylori
die
:(

شنبه، تیر ۰۱، ۱۳۸۷

blocked

I
don't need
happiness (within),
I
just
want to
move*
on.

* change the state

شنبه، خرداد ۱۱، ۱۳۸۷

زیباترین تجربه های حسی آنهایی هستند که فکر می کنی در گذشته داشته ای. اما مثل ترشی و خیارشور، تنها در اثر زمان است که آن طعم مخصوص را می گیرند. در لحظه ی بیاد آوردنشان آن حس وجود دارد ولی معطوف به گذشته است.
آه بهار گذشته...

اگرچه در لحظه ی حال درحال تجربه* (ی بیاد آوردن ِ) آن هستی ولی به عنوان چیزی که مربوط به آن لحظه نیست و به علت فاصله ای -از جنس زمان- از دسترس تو خارج است. آن تجربه مربوط به همان لحظه (حال) است اما در ذهن تو مربوط و معطوف به گذشته ادراک می شود.
یک لحظه بوی زمستان پارسال آمد ...

با حسرت آن را بیاد می آوری، انگار که دیگر نمی تواند تجربه شود. انگار ازدستش داده ای.
و واقعا نمی تواند در آینده تجربه شود چرا که فقط در بیاد آوردن زنده می شود. بنابراین هیچگاه نمی تواند در لحظه ی حال به عنوان تجربه ای جاری و لحظه ای فعلی حس شود. انگار که در فاصله ی میان اکنون و گذشته جای دارد یا در آن میان گیر کرده است. دست تو به آن نمی رسد و این، خودش تجربه را دراماتیک می کند.
این موسیقی را دیگر پخش نکن. نمی خواهم خاطره ی شکننده گذشته را به اکنون آلوده کنم...

در طی آن مدت ساخته شده. هربار که به آن فکر کرده ای یا خواب آن را دیده ای و فراموش کرده ای بیشتر جا افتاده** شده. طعم و بو و مزه و شیرینی خاصی دارد که مختص کمد ترشی ِ خاطرات گذشته است. به دنبال آن نرو. به تخدیر ِ غوطه ور شدن در گذشته کهنه تسلیم نشو. رو به آینده باش. ترجیح بده که در بوی مست کننده آینده و طعم ناپرهیزانه ی خواستن وقتت را بگذرانی تا با مزه مزه کردن شراب کهنه ی روانگردان ِ گذشته!
راستش فقط از آن میترسم، که من را واپس گرا(تر) کند.

* experience. ** aged.

دوشنبه، خرداد ۰۶، ۱۳۸۷

تعیـّن (دترمینیسم1) و عدم قطعیت (آنسرتنتی2)، هر دو، هر کدام اگر برقرار بوده باشد تعجب برانگیز خواهد بود. جا دارد انسان تعجب کند.در هر حال تعجب خواهد کرد.
انگار در اینجا حالت ِ غیر تعجب ناک وجود ندارد. و این تعجب آور است.
کسی نگفته بود این را.
این هم ایضا ً تعجب دارد.
(پا.ن.2 determinism. پا.ن.1. uncertainty.)

مؤخره. فکر کنم گند زدم به این زبان فارسی!
eternity is a nickname for Power. Whoever mentions the word speaks for power; a beautiful and innocent love of power. beautiful names for lust for power. power is not bad per se. but can make changes which can last almost forever, no matter how it looks ab initio.

thorn in the eye = pain in the a!
= my current moment :(

دوشنبه، اردیبهشت ۲۳، ۱۳۸۷

a utopia called brain

Individual neurons is a favorite metaphore which I have developed in last two years. It can be used for playfully fantasizing about brain function and maybe it is useful for speculating about and visualizing what goes on in the brain. It gives a scheme of how complexities can exist there without using formulae (mathematical formula are unable to tell us about complexities and emergent phenomena in a system.)
Brain is a society of neurons. An actual utopia. Each neuron has almost all features and qualities of individual persons in a real society, but in a smaller scale. But the difference is that in brain, we do have a perfect society. Sadly our society of people is so imperfect and is still evolving and being under developement. Sociology can learn much from the brain. This metaphore can be used for the mutual influence and inspiring of the two fields: Neuroscience and Social Sciences. I'll write more about it. ©

stadium, revolt

She ate all my brain! except one neuron!
And that damn neuron was useless from the beginning!


My neurons are wearing purple with red! one is dressed in black. They boo: "get kill that bastard rude!". Fortunately the stadium is always under control.

یکشنبه، اردیبهشت ۰۱، ۱۳۸۷

Suddenly I saw the world started turning fast, and 10 years passed, and I was standing there and I thought this has happened before.