به نظر میاد برای رونق فلسفه، باید اول سوفسطایی گری رونق داشته باشد.
بعد از رونق کار سوفسطایی هاست که فلسفه رونق پیدا می کند. مثالش پدیده ی سقراط است که در زمان سوفسطایی ها بوجود آمد. به نظر می رسد رواج ضد فلسفه ها لازم است تا نیاز به فلسفه حس شود و مردم به سمت فلسفه رو بیاورند (برای پناه). در جامعه ما سوفسطاییان امروز در قالب های مختلفی از جمله پست-مدرنیسم و فلسفه ی علم حرف هایشان را می زنند. حرف هایی که جواب آسانی دارند اما روند آنها رو به رشد است. این روند و موج به صورت نوعی بحران (هرج و مرج اندیشه ای؟) در می آید. بنابراین ممکن است این روند در آینده به پدید امدن متفکران بزرگی منجر شود که جواب و راه حل هایی برای جامعه خود دارند. اما این امر ملزوماتی دارد، از جمله ایجاد فضای بحث که لازمه ی آن آزادی بیان است.خلق فلسفه موقعی پیش می اید که به اندازه ی کافی سوال و سردرگمی توسط دیگران به وجود آمده باشد. شاید از لحاظ سیر تاریخی نقش فلسفه بیشتر جواب دهنده باشد تا سوال کننده. اما آیا این به این معنی است که وقتی سوفسطاییان زمان از کار کناره بگیرند فیلسوف ها کمتر دست به کار می شوند و چیزی نیست که آنها را سوق دهد؟ نمیدانم.
( انگیزه این پست از دیدن این صفحه بوجود آمد: پست مدرنیستم و فلسفه های معاصر.)
۵ نظر:
من همیشه فکر میکردم سوفسطائیها یه سری آدم حقهباز بودند. تازگی توی یه کتابی دیدم جلوی این کلمه داخل پرانتز نوشته دانشمند و اگه اشتباه نکنم فیثاغورس هم سوفسطائی قلمداد شده بود و یه جای دیگه گفته آدمهای خردورز. ظاهرا تو دورهی سقراط آدمهایی بودند که پول میگرفتند و روش سخنوری رو یاد مردم می دادند و مثلا یاد میدادند که چطور توی دادگاهها طرف بتونه حرف خودش رو به کرسی بنشونه. اینها درسته؟
اینکه فلسفه (اعم از نوع و هدفگذاریش) نجاتبخش تلقی بشه برام کمی مشکوکه.
اتفاقا منظور من هم جنبه ی حقه بازی کارشان بود: جنبه ای که راه رو برای سوء استفاده باز می گذاره. منظورم اون حربه های بلاغت است که در فاشیسم و همچنین پروپاگاندا ها استفاده میشه (که در حال حاضر به شدت در امریکا برای مقاصد مختلف کوچک و بزرگ استفاده می شوند)
ممکنه گفته بشه هدف فلسفه در خود فلسفه باید باشه نه برای اهداف دیگه ی اجتماعی یا سیاسی. نمیدونم که آیا فلسفه از این لحاظ مثل هنر است یا نه (اشاره به بحث معروف به هنر برای هنر). از نظر من فلسفه هم مثل علم کارش افزایش آگاهی و awareness است. (این افزایش آگاهی ممکنه آگاه شدن در مورد نادانی ما باشه). افزایش آگاهی به مسائل واقعی ارتباط پیدا می کنه. همنطور که بلاغت میتونه در مورد یک وکیل، در سرنوشت یک حکم دادگاه یا عمل تعیین کننده باشه. بلاغت متفاوت از فلسفه است و تخصص سوفسطائیان است. می تواند در تصمیم ها و کنش یک عده انسان اثر بگذارد. خصوصا در دراز مدت.
کلا از دیدگاه مطرح شده در این پست، نقش تاریخی فلسفه، تعیین و توافق بر سر چیزهایی است که سردرگمی و هرج و مرج ای قبل از آن فلسفه ایجاد کرده اند. چیزی شبیه جواب به یک سوال. اگرچه جواب حاصل نهایی و قطعی نیست. اما تلاشی در پردازش سوال و یا لااقل واضح کردن سوالی است که از نظر تاریخی قبل از ان وجود دارد. این سوال یا خلاء فلسفی به نوعی با جنبه ای از زندگی واقعی آدم ها یا دغدغه های آدم ها ارتباط پیدا می کند. بنابراین فلسفه هم چیزی صرفا در درون خود نیست که از زندگی و عمل های بشر ایزوله و جدا شده باشد. نیاز به فلسفه از نیازها (و سوال ها)یی واقعی و ملموس نشات می گیرد.
"فلسفه هم مثل علم کارش افزایش آگاهی است."
بايد بهش فكر كنم.
"فلسفه هم مثل علم کارش افزایش آگاهی است."
بايد بهش فكر كنم.
راستش خیلی به این فکر نکردم. حالت های دیگه چی میتونه باشه؟ احتمالا از نظر حرفه ای های فلسفه این حرف جواب داره اما نمیدونم جوابش چیه.
ارسال یک نظر