جمعه، آذر ۰۱، ۱۳۸۷

ریل های فلزی

این یک پست ِ درجه 3 است.

(این پست درباره ی یک ادراک(پِرسِپشن) و یک حس است نه یک تلاش برای مدل سازی)

فکر کردن، مثل تنها گشتن زدن در یک جزیره نیست. تفکر کردن (به عنوان یک کار مولد) قطاری است که احتیاج به ریل برای حرکتش دارد. هر چقدر انگیزه (جنبش و انرژی) وجود داشته باشد، برای مولد بودن کافی نیست. باید با عبور از روی ریل ها حرکت را تجربه کرد تا اینرسی ایجاد شود. باید بارها از روی ریل ها عبور کرد و آن را تکرار کرد.
خواندن کتاب (قبلا ً گفتم مقاله) در حالیکه یک صورت مساله را در ذهن داری یکی از این ریل هاست.
نوع دیگر که کمتر شبیه ریل به نظر می رسد، شنیدن حرف های دیگران است. قرار گرفتن در جریان بحث ها و کلام ِ جاری. هر کسی که در یک بحث مفید و مولد شرکت می کند با دستاوردی شخصی از آن بیرون می رود. انگار که توسط فرد دیگر در حواشی ِ موضوع، یک دور گردانده شده. (مثل یک تور).

تفکر (خلاقانه) از جنس حرکت در این فضا است. روش ساده ی آن حرکت روی این ریل ها است. ریل لازم است و اگر ریل نباشد اصطکاک بیش از حدیست که اجازه حرکت به اندیشه دهد و نوعی ریجیدیتی(تصلب؟) در حرکت بوجود می آید.

ذهن و مغز یک قطار (ترن یا لوکوموتیو) است که باید در فضای فکر ها بگردد و حرکت کند. یافتن اندیشه جدید، پیدا کردن یک تکه خاک است که قبلا در سایه یا نیم سایه مانده بود. هر چه فاصله بیشتری را با سرعت بیشتر و روان-ی بیشتری طی کند، آزادی بیشتری دارد و کسبش هم بیشتر خواهد بود. اما برای کنکاش دقیق باید پیاده شود و متوقف شود (یا بسیار آهسته حرکت کند).

مراجعه به منابع اصلی در این مورد راه گشا است. گاهی برای روشن شدن موتور حرکت لازم داریم که به یکی از منابع مراجعه کنیم. هرچند مطلبش پایه باشد. آنوقت انگار که روغن کاری می شود و چرخ دنده ها به کار می افتند و اینرسی لازم را برای ادامه کار کسب می کنیم. این چیزی نیست که بصورت فردی و در تنهایی اتفاق بیفتد، بلکه احتیاج به عامل بیرونی ای دارد که سیلان ذهن را براه بیندازد. اگر کسی به خلوت و انزوا برود پس از مدتی خلاقیت و مولد بودنش را از دست می دهد. بنابراین ساختن اندیشه، یک عمل جمعی و گروهی است. به این معنی که در جمع صورت می گیرد. مهم نیست که نتیجه ی حاصل، کار یک فرد باشد. گوشه گیری از جریان جمعی تفکر باعث بلوکه شدن مولف می شود.

حالت ذهنی ِ یک لحظه را می توان به مکان ذهن در یک فضا تشبیه کرد. گستره ی اندیشه، فضای تاریک و تاری است که در آن مکان ِ لحظه ای ما (فاعل و مولد اندیشه) مهم است. جایی که فرد (ذهن) ایستاده است. در آن فضا نمی توان از دور چیزها را مشاهده کرد، بلکه باید آن ها را لمس کرد. باید در آن گشت و با این گشتن، بودن و حضور در تک تک نقاط مختلف آن را تجربه کرد. (شبیه مکان هد ماشین تورینگ روی نوار).
ریل جزو تسهیلات ویژه است که توسط دیگران ایجاد شده. مسیری است که نه تنها طی شده بلکه برای عبور آسان آماده سازی شده. روی ریل می توان لیز خورد و سریع جابجا شد. اگر چه آزادی عمل محدود به ریل است و باید از این محدودیت آگاه بود. از این ریل ها نمی توان به هر تعداد و اندازه در اختیار داشت یا تمام کف را با آن فرش کرد. در غیر این صورت تعداد ِ زیاد آنها گیج کننده خواهد بود.

کافی نیست که آن فضا را طی کنیم. حرکت به خودی خود چیزی نیست که باقی بماند. فکرهای گذرا اندیشه ماندگار نیستند. برای باقی گذاشتن اثر ِ خود در این فضا باید مشابه آن ریل ها را ساخت و "تولید" کرد. با نوشتن اثری بر جا گذاشت. برای اینکه ارزش نوشتن داشته باشد باید به حد کافی پرداخته شده باشد تا به حد محصول بودن برسد. باید از جنس آهن و فولاد، و دارای زیر ساخت باشد.
فکر خلاق به تنهایی کافی نیست. باید سودی برای بقیه داشته باشد. حتی اگر محصول ِ مطلوب تنها از جنس اندیشه باشد. باید آنقدر پرداخته شود تا از حد یک رویای خلاقانه یا راه حل آزمایشی، به یک نتیجه سفت(کانکریت) و واقعی منجر شود. حرکت به تنهایی کافی نیست و باید آن را پخته و کانسالیدیت کرد تا ریل تولید کرد.
وقتی کتاب می خوانیم دوست داریم استدلال نویسنده محکم باشد. باید نتیجه به حدی محکم و قابل دفاع و علمی باشد که خواندنش برای بقیه الهام بخش باشد و در عین حال خوانندگان را به زمین سفتی متصل نگه دارد (بدون اینکه آنها را متوقف کند). این کاری بوده که تا کنون کمتر انجام داده ام. اما دیگران هم (در ایران) کمتر این را انجام دادند. بحث ها و اندیشه هایی که بر اساس شواهد محکم، دارای اثبات و تحلیل های محکم باشند تا کنون کمتر پیدا می شد.

سابقه ی ذهنی و انگیزه شخصی این بحث این بود: هر بار که به نتیجه جالبی بر می خورم که ممکن است برای دیگران مفید باشد، یا در خود توانایی تولید فکر میابم، حیرت می کنم از این که چقدر محیط اطراف (جمع یا کامونیتی ای که در آن شرکت کرده ام)، و نیز آن مطالبی که به آن بر می خورم و می خوانم (رسانه ها و کتاب و مقاله) در ایجاد آن محتوا تاثیر داشته است. این موثر بودن بیشتر در مورد تولید آن و تا حدی هم در محتوایش است. حتی اگر آن محصول فکری کاملا اثر خودم باشد. حتی می توان در این برداشت اغراق کرد، به حدی که تاثیر خود را به عنوان تولید گر اندیشه انکار کرد و تنها خود را موتور و ماشینی دانست که نهایت ِ اقبالش مواجهه کردنش با ورودی ها و درون داد های مناسب است. و اینکه آدم، به عنوان یک واسطه و دلال، فقط منتقل و جمع آوری می کند فکرهایی را که منتظرند که چیده و برداشت شوند.

اگر می خواهم اثر خوبی از من بر جا بماند، می توانم (باید) ریل هایی بسازم که بستری باشد برای حرکت تفکر آیندگان. حرکت و اکتشاف ذهنی، شخصی و انفرادی است اما ریل برای دیگران می ماند و برای جامعه است.
یک نکته از یادم نرود که همه ی اینها برای وادی اندیشه است. عمل و اقدام و تغییر جهان، مساله ی دیگر ی است.

بعد الکامنت:
1-مدل سازی و حل مساله، احتمالا ً همه شان مراحلی قبل از ساختن ریل هستند. به عنوان ابزارهای حل مساله. فقط وقتی نتیجه اثبات شد، بعد از آن می تواند به ریل برای استفاده دیگران تبدیل شود. (و البته این معیاری برای بالابردن استاندارد نتیجه ی کار ِ خود هم است). این قیاس درباره ی حاصل، یعنی خروجی و برون داد کار علمی است. در مورد مهندسی و (منجر به تولید محصول، یا تولید کاربرد، ممکن است این نظر درست نباشد)
2-درباره ی ایده بودن انسان، فکر می کنم نظرم رو به صورت یک پست جدا بنویسم.

یکشنبه، آبان ۲۶، ۱۳۸۷

وقتی واقعی بودن دنیا کمرنگ می شود

وقتی به زیرزمین جهان فکر می کنم (آنجا که موتورخانه دنیاست و پر از پیستون و چرخ دنده و اپراتورهای ریاضی و نمادهای احتمالاتی است ) وقتی به سطح می آیم، جهان را غیر واقعی می بینم.

وقتی جهان اضطراب آور می شود، شیفته زیر زمینش می شوم و به آن تمرکز می کنم. فهمیده ام که این شیفتگی از آن روست تا واقعیت ِ دنیا از خاطرم محو شود. این خود انگیزه ای برای مبادرت و تمرین در یک نحوه ی (مُد آو*) فکر کردن خاص است (فلسفی، علمی، مجرد، مکانیستی، مدل سازی، ...). همان که به آن عادت کرده ام و در جاهایی خیلی مفید واقع شده.

بازگشت به سطح:
اما وقتی به واقعیت برگشتم و به آن فکر کردم، متعجب شدم از اینکه تا چه حد واقعیت و فضای بیرون غیرواقعی به نظر می رسد. لااقل در لحظه ی اول.
در آن لحظه جوکر ِ وجودت (فکالتی مربوطه) دوست دارد لاف لفاظانه بزند که «آیا اصلا دنیا واقعی است؟» (آن را این طور حس می کنی اما در عین حال به فریبی که حست داده عقیده نداری). بنابراین یک سرچشمه ی پرسش ِ هستی ِ دنیا (اینکه آیا دنیا وجود دارد یا خیر) حاصل حس و هیجان ساده ای است که هنگام برگشت به واقعیت ِ دنیا به انسان دست می دهد. (و شاید دوست دارد که واقعی نمی بود). نمی خواهم فلسفه هایی که وجود را محور بحثشان قرار می دهند را بررسی کنم، تنها خواستم یک تجربه حسی را بیان کرده باشم.
(به یاد نوشته های قدیمی تر سال 83)

پ.ن. احساس می کنم فقط دو پاراگراف اول کافی بود، سومی زیادی است و پاک شود بهتر است.
پ.ن.2. چرخ دنده های دنیا نورون های مغز هستند. چون دنیای ما دنیای درک شده است و ادراک با نورون ها انجام میشه. اما سیستم به هم پیچیده ای دارند.
پ.ن.3. کاش اصلا این پست رو نمی نوشتم! که چی؟! ;)
* mode of (thinking)

دوشنبه، آبان ۲۰، ۱۳۸۷

Are you a believer or a dreamer?