سه‌شنبه، بهمن ۰۱، ۱۳۸۷

داستان ِ آمدن و رفتن خاطره ها و دلبستگی ها

بعضی وقت ها یک چیزی که در ذهن هی بیخودی برای خودش تکرار می شه نفرت بار میشه. مثلا یک موسیقی وقتی که به قول م. آدامس می شود (یا یک خاطره، موسیقی، موضوع مورد علاقه و دلبستگی). شاید بعد از اینکه نفرت بار شد تکرار میشود و بعد از آن است که خودش رو تکرار می کند. اما در سوی دیگر ِ این دو واقعه، یعنی به خاطر سپردن و فراموش کردن، احساس ها و تجربه هایی رخ می دهد که گاهی دراماتیک و حتی تراژیک هستند.

خواب دیدن: به خاطر سپردن
خاطراتی که باید در ذهن تثبیت شوند را باید در خواب بینیم. یک کارکرد (اثبات شده و عموماً مورد قبول) خواب دیدن همین خاصیت تثبیت آن است. چیزی که به ذهن وارد شد، برای ورود به خزانه یا گاوصندوق ی که در آن به طور دائمی نگهداری شود، باید از دالان خواب دیدن رد شود. (در خواب چیزها دیکانستراکت و پیاده می شوند، بُر می خورند و ما بُر خورده شان را در خواب می بینیم و متوجه نمی شویم). باید خواب همانها را ببینیم. شب امتحان خیلی وقت ها خواب مطالبش را می بینم.

*

فراموش کردن: (این قسمت بر اساس مشاهده شخصی است و نه علمی)
اما خاطرات قدیمی که قرار است با آنها کاری نداشته باشی در ذهن آدم زار می زنند. ناله می کنند. آدم را اذیت می کنند. در بیداری، نه در خواب. اگر چیزی را در خواب دیدی، ساکن جدید ذهنت خواهد بود و دارد مقیم می شود. اما اگر در بیداری ناله و سیلی زد، نگران پاک شدن خودش است. اگرچه از جنس اطلاعات و خاطره است اما خود خواه است. وقتی در خطر ِ نابودی قرار بگیرد تو را آزار میدهد که خودش را حفظ کند.

گاهی وقت ها چیزهایی یادم میاد که قبلا ً به آنها علاقه داشتم ولی الان ارزش یا وجود ندارند. در این حالت فکرشان واقعا ً اذیت می کند. (مثلا بعضی علایق سابقم در برخی موضوعات مربوط به رشته کامپیوتر).
همچنین وقتی یک انسانی رو از دست میدیم، وقتی میفهمیم که دیگه قرار نیست اون رو ببینیم یک بحران پیش میاد. یک تکه از ذهن ما کنده میشه که درست مثل کنده شدن یک تکه از جسم، درد و رنج واقعی داره. (فعالیت مغزی آن شبیه فعالیت مغزی ناشی از درد ِ جسمی است)

به هر چیزی که عادت می کنیم یک ما-به-ازا ی ذهنی از آن در مغز ساخته می شود که انگار واقعا از بافت و جسم واقعی تشکیل شده. یک تکه از ذهن ما نماینده ای اون چیز بیرونی میشه. به دلیل کند بودن پروسه ی رشد، تشکیل آن کند رخ می دهد. اما در فراموشی و از دست دادن آن، آن بافت باید تحلیل برود. باید کم کم آب برود. آن بافت باید کنده شود. ذوب یا تصعید شود و مثل کارتون جادوگر شهر اُز(!) کوچک شود.

انگار که هر چه در ذهن ما قرار میگیرد موجود مستقلی است. تکه ای از ذهن و از جنس ذهن. وقتی آن تکه می خواهد کنده شود می گوید "کمکم کن نذار پاک بشم!". پاک شدن او مرگ و نیستیش است. مثل یک درخت که در حال خشک شدن است. یا مثل ضجه ی یک حیوان که از گرسنگی دارد تلف می شود. مثل یک زگیل در حال افتادن، مثل واکنش ِ هرکسهایمر، مثل یک عفونت و یک زخم ملتهب. اما زخمی که دارد خوب میشود و قبل از خوب شدن دوره ای از درد، تب و بدتر شدن علائم را باید پشت سر بگذارد. بوی مرگ را حس می کنی. اما باید وقار و شان خود را حفظ کنی. این تو نیستی که می میری، بلکه بخشی از توست. یک بخش سابق. تو زنده می مانی!

آدم باید منعطف باشه. اونهایی که وقتشان گذشته می روند. اما آنهایی که لازمه بمونند باید بمونند. زندگی ادامه داره. فراموش کردن یک چیزهایی گاهی پیش میاد.

باز هم خواب دیدن:
در پایان آن دوره التهاب، و در انتهای پروسه ی دردناک فراموش کردن، درست قبل از فراموش شدنش، قبل از اینکه رهایت کند، یک بار دیگر خوابش را می بینی. فقط یک بار. برای آخرین بار. (مگر داری چیزی رو فرا می گیری که خوابش رو می بینی؟) اما می بینی که دیگر ناراحت نیست. تو را نگاه می کند.
بعدش رهایت می کند.
ضربان قلبت به حالت عادی در می آید و نفست باز می شود. آزاد می شوی.

پ.ن. خاطره هایی که اذیت می کنند ولی از یاد آدم نمی روند چی؟ شاید باید بی محلی کرد به آنها؟ (یادمه یک آدمی که اصلا فکرشو نمی کردم ازم پرسید چطوری میشه یک بخش از حافظه رو پاک کرد؟ (یعنی یک خاطره رو از ذهن پاک کرد)
پ.ن. خاطراتی که خوبند و نمی روند و می مانند چی؟ شاید چون آن ها را مرتب مرور می کنیم حفظ می شوند. گلدانی که به آن آب میدهیم.
پ.ن. مطمئن نیستم اینها برای همه رخ می دهد یا نه؟ ولی بیشتر شرح یک حالت ِ ممکن بود تا بیان یک قاعده.
پ.ن. همیشه هم به این فاجعه باری نیست. آن بافت فرضی را می شود ری-یوز کرد (استفاده مجدد برای کاری دیگر).

مرتبط: پست رضا

یکشنبه، دی ۲۹، ۱۳۸۷

"I seriously wish I were the other copy of me who lives forever - although he is digital." I told (will tell) this enviously, after copying myself.

PS. داستانی که مدت ها بود می خواستم بنویسم رو بالاخره نوشتم! یک خط شد! خیلی بدون ظرافت اما اصل حرف زده شده و هر چی بهش اضافه کنم حواشی است.

مخرب بودن کانفیدنس و ادراک هوش فرد در مورد خود

این یک پست درجه 3* است! زیاد جدی نگیرید!

مهم نیست ضریب هوشی آدم چقدر باشد. اما مهم این است که فکر کند کمی کمتر است از آنچه هست.
مثلا ً فکرکند که ضریب هوشی اش 115 است درحالی که واقعا ً 126 باشد. (البته من به این نوع عددی کردن ِ ضریب هوشی اعتقاد ندارم اما این مثال را برای بیان مفهوم مورد نظرم بیان می کنم.) به عبارت دیگر اگر کسی خیلی باهوش باشد و آن را بداند، در عمل نسبتا ً ناموفق خواهد بود.
زیرا ادراک ِآی کیو ی زیاد برای یک فرد برای خودش، معمولا ً با افراط در این ادراک همراه است (اصلا در وجود و معنی دار بودن آی کیو شک هست). و احتمالا ً موجب کاهش تلاش می شود. ظاهرا ً این نوع دانستن (به عبارت بهتر: ادراک)، تعیین کننده ی میزان تلاش فرد است (نوعی تقلا یا حس رقابت یا سایر مولفه های منجر به یادگیری - که فرد تا مجبور نباشد آنها را انجام نمیدهد زیرا به نوعی درد آور و رنج آور هستند - شاید یکی از سخت ترین درد ها به زیر سوال بردن خود است - از آن نوعی کع منجر به یادگیری می شود). این ممکن است توضیحی برای پدیده ی آدم های باهوش ِ ناموفق مثل کریستوفر لنگن باشد.

مشاهدات: 1-Christopher Langan و 2-خیلی از آدم هایی که در مورد هوش خودشان غر میزنند را موفق دیدم. 3-افت کارایی نوابغ بعد از موفقیت بزرگ شان

نقل قول از Hippocrates, c. 400BC :
Αrs longa, vita brevis, occasio praeceps, experimentum periculosum, iudicium difficile

ترجمه:"Life is short, [the] craft long, opportunity fleeting, experiment treacherous, judgment difficult."

البته میدانیم که کانفیدنس ِ کم هم مخرب است. اما منظور من در اینجا اعتماد کسی به مقدار عددی هوش خود (به معنای سنتی ِ ضریب آی کیو) است و در نه معنای مصطلح کانفیدنس (کانفیدنس اجتماعی).

اصولا ً کارایی یک سیستم موقعی حداکثر است که کانفیدنس آن با تواناییش (ظرفیتش) متناسب باشد.
این سیستم میتواند یک وسیله، ابزار یا یک ماشین (یک شبکه عصبی یا یک ساپرت-وکتور-ماشین) باشد. یا انسان باشد: یک مدیر (یک انسان مسوول، یک دیکتاتور). یک توسعه برای مفهوم کانفیدنس میتواند برای ماشین ها (و حتی گزاره های ریاضی) توسعه یابد که بعدا ً نظرم را درباره اش مینویسم.

*(یعنی یک فکر آنی ِ حاصل از یک مشاهده است، برای به بحث گذاشتن، و نه یک تئوری یا بخشی از آن)