خواب دیدن: به خاطر سپردن
خاطراتی که باید در ذهن تثبیت شوند را باید در خواب بینیم. یک کارکرد (اثبات شده و عموماً مورد قبول) خواب دیدن همین خاصیت تثبیت آن است. چیزی که به ذهن وارد شد، برای ورود به خزانه یا گاوصندوق ی که در آن به طور دائمی نگهداری شود، باید از دالان خواب دیدن رد شود. (در خواب چیزها دیکانستراکت و پیاده می شوند، بُر می خورند و ما بُر خورده شان را در خواب می بینیم و متوجه نمی شویم). باید خواب همانها را ببینیم. شب امتحان خیلی وقت ها خواب مطالبش را می بینم.
فراموش کردن: (این قسمت بر اساس مشاهده شخصی است و نه علمی)
اما خاطرات قدیمی که قرار است با آنها کاری نداشته باشی در ذهن آدم زار می زنند. ناله می کنند. آدم را اذیت می کنند. در بیداری، نه در خواب. اگر چیزی را در خواب دیدی، ساکن جدید ذهنت خواهد بود و دارد مقیم می شود. اما اگر در بیداری ناله و سیلی زد، نگران پاک شدن خودش است. اگرچه از جنس اطلاعات و خاطره است اما خود خواه است. وقتی در خطر ِ نابودی قرار بگیرد تو را آزار میدهد که خودش را حفظ کند.
گاهی وقت ها چیزهایی یادم میاد که قبلا ً به آنها علاقه داشتم ولی الان ارزش یا وجود ندارند. در این حالت فکرشان واقعا ً اذیت می کند. (مثلا بعضی علایق سابقم در برخی موضوعات مربوط به رشته کامپیوتر).
همچنین وقتی یک انسانی رو از دست میدیم، وقتی میفهمیم که دیگه قرار نیست اون رو ببینیم یک بحران پیش میاد. یک تکه از ذهن ما کنده میشه که درست مثل کنده شدن یک تکه از جسم، درد و رنج واقعی داره. (فعالیت مغزی آن شبیه فعالیت مغزی ناشی از درد ِ جسمی است)
به هر چیزی که عادت می کنیم یک ما-به-ازا ی ذهنی از آن در مغز ساخته می شود که انگار واقعا از بافت و جسم واقعی تشکیل شده. یک تکه از ذهن ما نماینده ای اون چیز بیرونی میشه. به دلیل کند بودن پروسه ی رشد، تشکیل آن کند رخ می دهد. اما در فراموشی و از دست دادن آن، آن بافت باید تحلیل برود. باید کم کم آب برود. آن بافت باید کنده شود. ذوب یا تصعید شود و مثل کارتون جادوگر شهر اُز(!) کوچک شود.
انگار که هر چه در ذهن ما قرار میگیرد موجود مستقلی است. تکه ای از ذهن و از جنس ذهن. وقتی آن تکه می خواهد کنده شود می گوید "کمکم کن نذار پاک بشم!". پاک شدن او مرگ و نیستیش است. مثل یک درخت که در حال خشک شدن است. یا مثل ضجه ی یک حیوان که از گرسنگی دارد تلف می شود. مثل یک زگیل در حال افتادن، مثل واکنش ِ هرکسهایمر، مثل یک عفونت و یک زخم ملتهب. اما زخمی که دارد خوب میشود و قبل از خوب شدن دوره ای از درد، تب و بدتر شدن علائم را باید پشت سر بگذارد. بوی مرگ را حس می کنی. اما باید وقار و شان خود را حفظ کنی. این تو نیستی که می میری، بلکه بخشی از توست. یک بخش سابق. تو زنده می مانی!
آدم باید منعطف باشه. اونهایی که وقتشان گذشته می روند. اما آنهایی که لازمه بمونند باید بمونند. زندگی ادامه داره. فراموش کردن یک چیزهایی گاهی پیش میاد.
باز هم خواب دیدن:
در پایان آن دوره التهاب، و در انتهای پروسه ی دردناک فراموش کردن، درست قبل از فراموش شدنش، قبل از اینکه رهایت کند، یک بار دیگر خوابش را می بینی. فقط یک بار. برای آخرین بار. (مگر داری چیزی رو فرا می گیری که خوابش رو می بینی؟) اما می بینی که دیگر ناراحت نیست. تو را نگاه می کند.
بعدش رهایت می کند.
ضربان قلبت به حالت عادی در می آید و نفست باز می شود. آزاد می شوی.
پ.ن. خاطره هایی که اذیت می کنند ولی از یاد آدم نمی روند چی؟ شاید باید بی محلی کرد به آنها؟ (یادمه یک آدمی که اصلا فکرشو نمی کردم ازم پرسید چطوری میشه یک بخش از حافظه رو پاک کرد؟ (یعنی یک خاطره رو از ذهن پاک کرد)
پ.ن. خاطراتی که خوبند و نمی روند و می مانند چی؟ شاید چون آن ها را مرتب مرور می کنیم حفظ می شوند. گلدانی که به آن آب میدهیم.
پ.ن. مطمئن نیستم اینها برای همه رخ می دهد یا نه؟ ولی بیشتر شرح یک حالت ِ ممکن بود تا بیان یک قاعده.
پ.ن. همیشه هم به این فاجعه باری نیست. آن بافت فرضی را می شود ری-یوز کرد (استفاده مجدد برای کاری دیگر).
مرتبط: پست رضا