سه‌شنبه، بهمن ۰۶، ۱۳۸۸

این پست در جواب مشاهده ی حامد است که گفته بود: «اگر منصف باشیم دقت و زحمت و خلاقیتی که برای ساختن پل‌ها و طیاره‌ها و مدارهای الکترونیکی نیم تا یک قرن قبل به خرج داده شده در خیلی از حوزه‌های علوم انسانی هنوز هم به خرج داده نمی‌شود. بنده خدا مهندسان خیلی زحمت می‌کشند، به نسبت پول کم می‌گیرند، و تازه مد شده که مورد طعنه یک سری علوم انسانی‌چی الکی خوش هم قرار بگیرند.»

توضیح من:
مهندس مجبوراست آنقدر روی جزئیات محصول کار کند تا بکار بیفتد. اگر کمتر از این وقت بگذارد اصلا کار نمیکند. یعنی این محصول است که با کارنکردن به مهندس فیدبک می دهد و او را هدایت می کند. و مهم تر اینکه او را مجبور می کند همه ی جزئیات را از پایین تا بالا بسازد. اما در علوم انسانی نظریه ای که میدهی به تو فیدبک نمیدهد مگر صبر کنی تا هفتاد سال از پیاده سازیش بگذرد. قبل از آن چنانچه بخواهی جزئیات را رعایت کنی مجبوری از قوه ی تخیل استفاده کنی (یا حداکثر از مدل اقتصادی) تا رفتار محصولت را پیش بینی کنی. این تفاوت در پرداختن به جزئیات بخاطر تفاوت در ماهیت شیء مورد مطالعه ( =محصول ) در این دو رشته است. - (You (edit | delete

شنبه، بهمن ۰۳، ۱۳۸۸

ظرفیت نامتناهی برای تجربه درد

همین الان یک درد شدید را تجربه کردم. در حدی بود که اصلا فکر نمی کردم دردی به این شدت وجود داشته باشد. بد ترین دردی که تا این لحظه فکرش را می کردم، سه چهارم این بود. اما درد شدید تر شد. به آستانه رسید. و باز شدید تر شد. امیدوار بودم که به نهایت ممکنش برسد اما از آن هم رد شد و من تعجب میکردم. در برابر شدت و عظمت درد نفرت انگیز، اصلا وجود نداشتم. فقط میدانم همه وجود من عکس العمل برای درد شده بود و این درد از همه ی امکانات بروز رفتار که یک انسان می تواند داشته باشد فوران میکرد و بیرون می ریخت اما کم نمی شد. من وجودم خلاصه شده بود در ماشینی برای انتقال ورودی درد به خروجی عکس العمل. آن لحظه در حیرتم از شدت درد خلاصه می شد و دیگر تقریبا من ی وجود نداشت. و حیرت از اینکه چرا کسی به من نگفته بود چنین هیولای دردی در دنیای انسان "ممکن" و واقعی است؟
لابد شدیدتر از این هم امکان دارد (چه شرم آورم که این را می گویم یا به آن فکر می کنم). اگر هست (که حتما هست) هرگز هرگز نمی خواهم خودم یا کسی تجربه اش کند. درد شدید از توان انسان فراتر است*. واقعا فراتر است. این همه؟ به نظر می رسد درد بتواند از عمیق ترین غریزه ی خودخواهی** انسان هم شدید تر باشد. (این جمله های کُندرو نمی توانند با تیزی آن درد وحشی مرتبط شوند. آن قدر بی رحمانه قوی و بیگانه از انسان است که انگار موجودی دیگر است. اصلا اینطور نیست که این پدیدی ای است که در تو یا در مغز تو ساخته شده باشد. درونی نیست. انگار که درد یک موجود یا یک گونه خارجی و غریبه است. وقتی یکی شان را ببینی همچون جسم خارجی در روح فرو می رود و آن را سوراخ و پاره پاره می کند. انگار از سرزمینی غریبه می آید که پیش از آن فکر نمی کردی وجود داشته باشد. انگار همه تجربه های درد، یک جانورند.) در این درد انسان به نحوی نفرت انگیز از خود بیخود می شود. نمی دانم چطور توصیف کنم. بیش از حد واقعی است (بیش از حد مجاز). به نظر می آید انسان را می خواهد به کاری وادار کند. اما بعد از تجربه شدید درد او دیگر آن انسان قبلی نیست. اصلا نمی توانم تصور کنم انسانهایی که در شکنجه جان داده اند چه کشیده اند.
اصلا امکان ندارد*. چیزی است که نباید باشد. حالا که به وجود آن پی برده ام از دست خدا عصبانی ام که این هیولا در ما است. آخر چه لزومی داشت؟ نمی دانم چرا خدا این حد بسیار بالای امکان تجربه ی درد را، همچون غریبه ای، در انسان قرار داده. به عبارت دیگر چرا باید مغز توان تجربه درد به چنین شدتی را داشته باشد که از حد توان او بیشتر باشد؟ می شد حدی برای درد وجود داشته باشد و کارهای دنیا هم پیش میرفت. آخر چرا این ظرفیت نامتناهی برای تجربه و درک (پرسپشن) درد وجود دارد؟
و این به معنی تحمل آن نامتناهی نیست. شنیده ام که ممکن است انسان از شدت درد به فکر خاتمه زندگی خود بیفتد (مطمئن نیستم درست باشد). اما با این تجربه ای که داشتم می توانم تصور کنم که برای شدت بیشتر درد واقعا ممکن است این اتفاق بیفتد. (از بیان عبارت «شدت بیشتر درد» احساس گناه میکنم)
بیخود نیست که کسی که درد بسیار زیادی تحمل می کند دیگر آن انسان قبلی نیست. احتمالا مغز دچار پلاستیسیتی (تغییر شکل کارکردی) شدید می شود. و بعد از آن برنامه ریزیش تغییر میکند. دیگر انسان نیست. این تجربه درد چنان تغییرش داده که مسیر زندگی و ماموریت زندگیش عوض می شود. مانند یک حشره ی له شده است که هرگز یک حشره ی سالم نخواهد بود حتی اگر زنده بماند و دست و پای شکسته اش را با خود به اینطرف و آنطرف ببرد. بنا بر تغییر شدیدی که در لحظات درد در مغز و ذهنش رخ داده ماموریت جدیدی پیدا می کند (لااقل به عنوان بخشی از وجودش).
به نظرم می رسد که بعد از تجربه بسیار شدید درد و زنده ماندن دو امکان وجود دارد. در بهترین حالت احتمالا فرد دچار افسردگی عمیقی می شود*** که با تغییر فیزیکی در مغز همراه است. اما امکان دیگر این است که فرد به تکاپو می افتد که کاری انجام دهد. درمورد بعد از خاتمه تجربه ی درد حرف می زنم. احتمالا در پی انتقام بر می آید. سرنوشت افرادی مثل آغامحمدخان اینگونه تعیین می شود. کسی که چنان درد باور نکردنی را تحمل کرده باشد نمی تواند انسان عادی ای باشد. بیخود نیست که این همه انسان را همراه با روحشان نابود کرد. (همچنین به یاد ماجرای ابتدای کتاب مراقبت و تنبیه اثر فوکو افتادم) برای همین است که می گویند شکنجه نباید باشد همانطور که مجازات مرگ نباید باشد. چه بسا شکنجه بدتر باشد.

چگونه است که بعضی افراد درد بینهایت تا مرگ را تجربه می کنند؟ چگونه مغز توان تجربه انفجاری را دارد که روح را صد برابر بد تر از نابود شدن جسم متلاشی می کند اما زنده می ماند؟ شاید هم زنده نیست. احتمالا روحی برایش باقی نمانده. احتمالا نصف روحش با درد جایگزین »شده و به ماشینی تبدیل شده که همه فلسفه وجودش این است که «درد کشیده. فرد به یک ماشین تبدیل می شود که تعریفش این است: «درد کشیده ام». و این را بالای سردرش روی پیشانی اش نوشته است و همواره جلوی چشم ناخوداگاهش است. اما برای دیگران پیدا نیست.

آیا درد ِ 10 (در مقیاس صفر تا 10) وجود دارد؟ نکند انتها نداشته باشد؟ یاد نتیجه گیری دیگری افتادم که در آن ادراکات، خوب یا بد، اکستنسیو**** هستند. یعنی حد مطلقی برای اشباع آنها وجود ندارد. ظاهرا درد اینگونه است و براحتی سرریز می شود. و بدتر از همه اینکه از نظر فیزیولوژیک، عصب های آوران ِ درد، آداپته نمی شوند (یعنی عادت نمی کنند تا در اثر آن، درد ِ کمتری را منتقل کنند). یعنی تجربه انفجاری درد می تواند به مدت طولانی و بی وقفه ادامه پیدا کند.

البته نگران نشوید. من الان کاملا سالم و سرحال هستم. حتی در این لحظه خوشحال هستم (منظورم در این پاراگراف آخر است!). خصوصا چون که سالمم (چند تا استامینوفن هم خوردم). اما شرم زده شدم از "امکان" درد هایی به این شدت در زیر پوست. (و امکان تجربه شان توسط انسان). و متاسف برای تاریخ که این تجربه های درد در آن برای افراد رخ داده است (درد جسمی). و متاسفم برای انسان، که چنین موتور وحشتناک انفجاری ای در او کار گذاشته اند (برای درک درد). اما خوشحالم که امروزه اکثر مردم حد های نهایی آن را تجربه نمی کنند. شاید بیش از حد مساله را باز کرده ام (اکثر آن درون کاوی بود و حقایق ثابت شده ی علمی نیستند). اما علت آن همان دردی بود که در ابتدا گفتم. آن درد بود که، غیر از جسم من، مغز مرا نیز وادار کرد که کاری کنم و فکر کنم*****. فکر من جاری شد در جهت این افکاری که آنها را اینجا می نویسم. ******انگار که درد بود که جاری شد و به نوشته تبدیل شد. البته در جریان نوشتنش در بعضی جاها لبه ی جملات کند شد. به هر حال خوشحالم که ناپدید شد.

پانویس:
* میزان درک درد در افراد مختلف می تواند تا حدی متفاوت باشد. مثلا آستانه درد در مورد افراد مختلف متفاوت است.
** (منظور از خودخواهی مرکزی ترین و درونی ترین جنبه وجودی فرد است که از دید خودآگاهیش هم پنهان است.)
*** بسیاری از ابرازهای هنری پیداست که از تجربه ی درد می آیند.
**** extensive (معادل فارسی برای آن نمی شناسم.)
***** درد تمرکزی باور نکردنی می دهد که مختص درد است
****** الان فکر میکنم نکند اغراق کردم؟ اما این به خاطر آسودگی در این لحظه است که از تجربه آن فاصله گرفته ام. این تجربه واقعی بود.

پس نویس: بعدا در مورد فلو (جریان) درد خواهم نوشت.
پس نویس 2: منظور از درد من معنی عام انواع درد نیست. منظور من درد جسمی شدیدی ای است که از درد دندان بسیار شدید تر باشد. و تجربه ی تروتازه و بی واسطه ی اول شخص از آن درد مقصودم بود. چیزی که فراتز از تحمل مثلا یک مازوخیست باشد. حتی فراتر از جایی که تحمل شکنجه شونده احتمالا تمام می شود.

شنبه، دی ۲۶، ۱۳۸۸

"به نظر من احتمالا این قضیه آن موقع شروع شد که سلوکیان به ایران حکومت می کردند و با خود جنبه هایی از فرهنگ یونانی را به ایران آوردند (بعد از اسکندر). ایرانی ها با وسواس سعی کردند که مظاهر بیگانه را از فرهنگشون بزدایند (آنچه امروز با نام غربی و شرقی می نامیم، طبیعتا ً با نام های دیگر وجود داشته). این شد که مبادرت به حذف هر آنچه غربی بود کردند (چیزی مثل واکنش خودایمنی در بدن). این باعث شد که مردم در مورد هر پدیده جدیدی سریع قضاوت کنند(قضاوت بیش از حد) و در مورد شرقی/غربی بودن منبع آن موضع گیری کنند (که مثلا یونانی است یا نه). این روحیات در کنار مبارزه به سبک پارتیزانی در نهایت به پیدایش اشکانیان منجر شد که فلسفه ی وجودی شان همین بود (ویکیپدیا را ببینید). این همچون ویروسی با ما ماند. و باعث شد همیشه نگاه به گذشته داشته باشیم (مثلا به ابتدای زمان هخامنشیان) بجای اینکه به آینده نظر کنیم. فردی مثل کورش قطعا به آینده می نگریسته. اما همه حکومت های بعدی در ایران به گذشته چشم داشته اند و این که مثلا دوران او را زنده کنند. در حالی که نگاه خود او و امثال او رو به آینده بوده است."

این نظر من در پاسخ به مطلبی از فردی به نام آقای شاملی بود.
پستی که در مورد وجه اشتراک تخته نرد، بازی پوکر، شطرنج و شراب نوشتم حذف شد. بعدا باز می نویسم.