چهارشنبه، تیر ۱۲، ۱۳۸۷

تصویرهای کاندینسکی برام آشنا شدند. بخاطر جلد اون کتابه است. قبلا با خودم فکر می کردم "در تصاویر آبستره چی رو باید درک کرد؟". حالا می بینم که می دانم. ناگهان می بینم که آن کارهای آبستره برایم خیلی آشنا تر از آن هستند که آن سوال را بپرسم.
1 2 g

توی تابلو ها حالا می دونم دنبال چی باید بگردم:
باید دنبال یک تصویر گم شده بگردم که توی اون تابلو پیدا شده.
توی ذهن هنرمند اومده، اون رو مبتلا کرده، و اون هم تصویر رو به دنیا آورده. خیلی فشار می آورد. قبلش از جنس دیگری بود، از جنس نیزه (اسپایک) و سیناپس (همون سیناپس).
از جنس restless dream!
تابلوی نقاشی "یک" ایده است. همش باهم است که آن تصویر گمشده (گمشده سابق) است.
شبیه این حرف در آهنگ sound of silence هم گفته شده. جایی که میگه:
a vision softly creeping, Left its seeds while I was sleeping, And the vision that was planted in my brain, Still remains, (within the sound of silence.)
نمیدونم چی توی ذهنش بوده اما کمک میکنه تا ایده رو بگم.

صرفاً دیدن کاندینسکی باعث شد تغییری در مغزم رخ بده که حالا که تابلوشو نکاه میکنم بگم "ع ِ یه جوری شد!" آن "یه جوری" قابل انتقال نیست. با این حال وقتی دیگران هم دچار این تغییر میشوند دقیقاً موقع دیدن تابلو ها همون جوری می شوند. جوری که کلمات به آن راهی ندارند. یک جور کاملاً تصویری. و بدون ما به ازای زبانی. مجرد و بطور-خالص-بصری.

کاندینسکی و پیکاسو، آنقدر نقاشی می کنند تا در مجموع آثارشان یک توده یا "گونه" ایجاد کنند که حالا آن تصاویر، در آن، طبیعی ترین تصاویر هستند (و البته زیباترین).

این ذهن، یک ذهن تغییر کرده است. آدم بهش بر می خوده. آخه فکر میکنه ذهنش دنیاست و خودشه. ولی وقتی میبینه که عوض شد متوجه جزئیتش می شه. متوجه میشه که ذهن هم می تونه تغییر کنه. پخته بشه. (aged visual system) اما با یک طعم خاص که بینهایت حالات ممکن مختلف دارد. شبیه نقاط کمینه-ی-محلی.

وظیفه هنرمندان، شاید، کشف تصاویری است که در دالان های بین ذهن های تاریک آدم ها گم شده اند و راه به بیرون می جویند. مدتها وقت لازم است تا روی هرکدام "کار" شود تا از جنینی به حدی برسند که بتواند به دنیا بیایند. وقتی به دنیا آمدد انگار همیشه بوده. اینطور فکر می کند. اینطور فکر شده-می-شود. فردیت هم دارد. قبلا در صف انتظار بوده. منتظر نقاش بوده تا سوار بر اسب سفید بیاید و او را ببرد به دنیای واقع. تا موجود شود. آن ها شاید از ما آدم ها هم جاودانه تر باشند.

کار = زحمت = زحمتی از نوع یادگیری

بی ربط: سهراب سپهری نقاش بود و می دانست چگونه با کلمات تا کند. رگ خواب آن رویاهای نهان را بلد بود. از جنس کلمه هستند اما رفتارشان مثل تصاویر است.

به چیزهای اینطوری در حالت کلی گویم i. اسمشون رو چی باید گذاشت؟

باهم یک وب می سازند که رنک pagerankهم دارد. هر وب محلی یکی از آن طعم هاست. سبک یک هنرمند است. یک گونه است.

وظیفه هنرمند شاید، مثل یک دانشمند، کشف آن تصاویر سرگردان است. مثل یک جانور شناس. هر تصویری لایق این کار نیست. با چشم غیر مسلح دیده نمی شود. دقت و ظرافت شکننده ای مثل میکروسکوپ لازم است که آنها را حس و دیتکت کند. و بعد آنقدر گیر بدهد تا آنها را بیرون بکشد. از فضای تاریک رویا به بیرون، گالری، رنگ و روغن.

لینک ها. دالان هایی که به هم راه دارند. ولی نه سر راست. تاریک هستند. آن فضای تاریک ساختار دارد. من بازهم حرف دارم. کمردرد شروع شد. بعدا بقیه ش رو می نویسم. شاید هم ننویسم.

هیچ نظری موجود نیست: