چهارشنبه، اسفند ۲۸، ۱۳۸۷

حل مساله

1-هر مساله ای راه حلی دارد

2-هر مساله ای راه حلی دارد، و در هر لحظه لااقل یک نفر در دنیا هست که آن راه حل را بداند.



یک مساله ی مشکل یا لاینحل را در نظر بگیرید (مثلاً یک بیماری یا پدیده ناهنجار اجتماعی و غیره). قبلاً می گفتم: "هر" مساله ای راه حلی دارد. و کافیست آن (راه حل) را کشف کرد و اِعمال کرد. اما کشف آن راحت نیست. اکنون نظر و motoی جدید به این صورت است: هر مساله ای راه حلی دارد، و آن راه حل در جایی در دنیا بر کسی معلوم است و در هر لحظه لااقل یک نفر در دنیا هست که آن راه حل را بداند. گاهی برای حل مساله مان باید بگردیم آن یک نفر را پیدا کنیم. همه چیز را همه کس واقعاً داند (یعنی همه اطلاعات و همه چیز بین مردم پخش و توزیع شده). فقط وصل شدن به آدم مربوطه مطرح است. این قابل توجه خودم باشد خصوصا ً از این جهت که از دیگران کمتر کمک می گرفتم.

یکشنبه، اسفند ۲۵، ۱۳۸۷

فکرهایی درباره ی انتخابات: تک مولکول اکسیژن

(این نوشته قبل از کناره گیری خاتمی از نامزدی نوشته شده)

باوجود اینکه دوست ندارم سیاسی بنویسم، می خواستم درباره انتخابات چیزی بنویسم؛
درباره ی اینکه چرا فکر می کنم خاتمی با بقیه فرق دارد و برای من احترام برانگیز است. درباره ی اینکه شخصیتش سیاسی (و در نتیجه نفرت برانگیز) نیست. شخصیتی که در آکادمی شکل گرفته است. انگیزه ها و روحیات شخصیش با دیگران فرق داشته اند. (فکر می کنم شمه ای از این ادراک مثبت را مردم دیگر هم مثل من، بطور نسبی، داشتند که در آن سال رای دادند و دیگران را ترغیب کردند. در مورد من، یادم می آید که در ابتدا چندان هم خوش بین نبودم اما بعد از شناخت بیشتر از خاتمی، نظرم در جهت مثبت تر تغییر کرد. )

می خواهم خصوصا روی این مورد تاکید کنم که حساب ِ طیفی از افراد که دنبال او راه افتادند (و برچسب اصلاح طلب به خود زدند) را از او جدا میدانم.
می توان این طور دید: اتفاق ساده ای بود؛ مردم چیزی در او دیدند که بسیار متفاوت بود. گفتند به او رای دهیم. بعد اتفاقات خوبی افتاد (هنوز هم اصرار دارم که در اثر حضور او اتفاقات خوبی افتاد - حتی با توجه به این که ظاهرا ً متوقف شدند). اما عده ای (اصلاح طلب ها) به دنبال او و پشت سر او راه افتادند. به دنبال آن یک نفر. آن عده، آن اصالت را نداشتند. هنوز هم بوی قدرت خواهی از آنها می آید. البته این لابد گناه نیست. اما همین بوی قدرت خواهی هم در خاتمی نیست و این شخصیت او را جذاب می کند (قضیه ی موسوی هم شاهدی دیگر). نمی خواهم از او تصویر رویایی بسازم، اما چیزی در او هست که در دیگران نیست. نمی دانم چطور باید توصیفش کنم. اما در تحلیل اوضاع فعلی، نیاز هست که توصیف شود و ارزش دارد که به آن پرداخته شود. (قابلیت اجرایی بحث دیگری است) همیشه تمثیل و قیاس بدرد می خورد.
حسی که دارم مانند این است که یک مولکول اکسیژن در میان انبوه گازکربنیک راه بیفتد. طبعا ً توجه همه را جلب می کند. اما اینکه عده ای در حال خفه شدن راه بیفتند و به آن تک مولکول فحش بدهند کمی عجیب به نظر می رسد. اما در واقع یک مولکول چقدر کار می تواند انجام دهد؟ مگر به آهستگی. بله به تدریج شاید بتواند. اما چرا همه تنفرهایشان را به سوی همان یکی پرتاب می کنند؟

و نیز می خواستم اشاره کنم که شخصا ً در انتخابات رای میدهم اما نه به دلیل این حسی که شرح دادم، بلکه به دلیل اینکه وقتی از بیرون نگاه کنیم، رای دادن خردمندانه ترین، پخته ترین و بالغانه ترین (و دور اندیشانه ترین) کار ممکن است. گرچه در این میان صبر و طاقت انسان با کمبود اکسیژن واقعا ً طاق(غ؟) می شود.

همچنین می خواستم در باره ی علت هایی بنویسم که مردم احتمالا ً به آن دلایل احساس دلزدگی از رای دادن پیدا کرده اند (این حداقل امکانی که دارند). فکر می کنم این موضوع دلایل جالبی از سیاسی تا روانشناختی دارد که بررسی نشده اند. تعداد زیادی دلایل ممکن به فکرم رسید اما از صحت شان مطمئن نیستم. شاید بعدا ً درباره ی دلایل این انزجار چیزی بنویسم.

در حاشیه، اما به نکته ی دیگری هم فکر کردم که از ابتدای همان سالها فراموش شد: اینکه آیا فکر و خرد (سیاسی) ما هم مثل اقتصاد مان احتیاج به توسعه دارد؟ (تحت نام "توسعه سیاسی یا اقتصادی؟" مطرح می شد). در اینجا (انگلستان) در بحث های سیاسی، از چند نفر (از جمله تام) این جمله را به حالت نقل و قول و با لحن خاصی شنیدم:
It's all in our heads man, it's all in our heads!

(کاش می دانستم این جمله احتمالا ً از کدام فیلم نقل شده است.)
به نظر من توسعه در درجه ی اول باید در فکر ها و ذهنیت ها انجام شود. توسعه اقتصادی هم لازم است اما همه ی نیاز ِ ما و همه ی راه حل نیست.

نیمه ی خالی دانایی مان

فکر می کنم این جمله از سقراط می تواند فلسفه را تعریف کند و رابطه آن را با علوم مشخص می کند. Socrates:
it is the job of the philosopher to show the rest how little they really know

این جمله و این نوع برداشت از آن، در راستای این سوال برای من جالب است: اینکه چرا به نظر می رسد علم از فلسفه جلوتر است. آیا با پیشرفت علم جای فلسفه تنگ می شود؟ به این ترتیب جایگاه فلسفه با پیشرفت بشر (علمی، نظری، عملی و غیره) چگونه تغییر می کند؟