هر وقت چیزی می خوانم یک چیزی (دیو کوتوله؟) از توی متن کتاب (از سفیدی بین خط ها) در می آید و می پرد روی شانه هایم می نشیند. نمی دانم با آن چه کنم. مدتی کلنجار می روم که به انحاء مختلف از شرش خلاص شوم. اما جایی نیست که بفرستمش. مزاحم مطالعه می شود. هربار بعد از مدتی عملا ً به حال خودش رهایش می کنم. و آن هم مدتی با من می ماند تا اینکه در زمانی پیاده می شود و ول می کند می رود و من نمی فهمم که کِی رفت. بعد ها گهگاه او را در شهر می بینم. هر بار این قضیه رخ می دهد و معظلی شده برای مطالعه من. اعصاب ندارم!
پ.ن. این دفعه گرفتمش و شد این پست.
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
۴ نظر:
سهیل اینو خیلی عالی نوشتی
واقعا درک نکردم چی نوشتی...
خیلی بامزه بود..اما تجربه اش به این شکل را نداشته ام..البته مزاحمت فکری خیلی داشته ام اما نه این شکلی...
ببخشید میشه بپرسم رشته ی تحصیلی تون چیه؟و اینهائی که می نویسیدربطی به اون داره یا نه؟
ممنون وموفق باشید
Neuroscience
میشه گفت ربط نداره.
در مورد من این غول توسط غول دیگری هدایت میشود ... غولی که لامصب همیشه نشسته تا از هر نکته ای به یه چیزی گیر بده که من را سرزنش کند ... جا و مکان هم نمیشناسد... گاهی از بین خطوط کتاب گاهی از بین سفیدی خطکشی خیابان و گاهی با اندک بهانه ای و احساس میکنم که تلاش برای نابودی اش نه تنها سودی ندارد بلکه پر رنگترش میکند ... جالبی نوشته ات از آن روست که آن را به غول تشبیه کردی چرا که به راستی نمیتوان با آن در افتاد ... غول برای هر کودکی موجودیست که باید از آن ترسید و شاید اولین تلاش پدرانمان بود وقتی که میخواستند ما را از کاری باز دارند ... آنها پای این مجهول را برای اولین بار بر صفحه سفید ذهنمان باز کردند و هیچ گاه هیچ راه حلی به ذهن ضعیفمان ندادندتا همچنان در مقابل هر آنچه که ناتوانیم از غول ها بهره بگیریم ... زندگی و ذهن من پر است از این غول ها و غول درست کردن ها... وقتی که نوشته ای را خواندم به در و دیوار اتاق نگاه کردم ... روی میزم غولی بود که مثل والد در حال سرزنش کردنم بود گرفتمش .از او اعتراف گرفتم. من را به هفت سالگی ام برد و به نشان داد که این جا بود که خودت مرا درست کردی....آن سو تر روی تختم غولی بود که همیشه به من میخندید...روی کتابهایم غولی بود که همیشه به من هشدار میداد و ... اوایل احساس میکردم اگر از ایران بیرون بیایم شاید این غول ها دیگر گورشان را گم کنند ولی نشد . تک تک شان با من آمدند..نمی دانم شاید زندگی ام تلاش بیهوده ایست برای فرار از این غول ها ...
ارسال یک نظر