پنجشنبه، آبان ۱۵، ۱۳۹۹

فاکتور ‏مجهول ‏در ‏انقلاب ‏هموساپینس: اغوای ‏جنگ ‏(فرارسیدن ترمیناتورها)


 چه فاکتور مجهول و مرموزی در هموساپینس ها ایجاد شده که باعث تمایز اونها شده و موجب نابودی نئاندرتالها شده است؟ به این سوال علاقه داریم چون هر جوابی با آن، می‌تواند در مورد ماهیت انسان به ما اطلاعاتی بدهد.

فرضیات مختلفی وجود دارد:
یک دستهه فرضیات مبتنیی بر قابلیت‌های شناختی و خردمند بودن، و سایر مزایا است. این «قابلیت» های جدید فقط شناختی نبوده. و توانایی کار گروهی، توانایی مبادله و ساخت ابزار، یادگیری جمعی، و غیره، (و حتی بهبود سیستم ایمنی و قلبی عروقی) بوده. هراری این دسته را روایت میکند.
اما همه ی اینها یک نکته و قابلیت جدید هموساپینس ها را نادیده میگیرند.

در خبری جدید آمده که (با بیانی ساده سازی شده،) جنگ میان  هموساپینس ها با نئاندرتال‌ها «صد هزار سال» طول کشیده. یعنی احتمالا بخشی از این تکامل مرموز فرصت داشته که در طی مدت این صد هزار سال تدریجا تکمیل شود: یعنی در شرایط جنگی!
شرایط جنگی دائمی و بی انتهای که مدتهای مدیدی شرایط طبعی اکولوژیک تکاملی بوده. این شرایط در طی آخرین (جدید ترین) مرحله ی تکامل ماها واقع شده است. صد هزار سال در مقیاس تکاملی میتواند قابل توجه باشد، چرا که قدمت نوع هموساپیینس انسان هم معمولا صد هزار سال تخمین زده میشود. پس نتیجه میگیریم که:

آن فاکتور ناشناخته، در فشار تکاملی ٍ «شرایط جنگ» پدید آمده.

قابلیت مورد نظر میتواند قابلیتی مفید در جنگ، و یا حتی قابلیتی جنگی باشد. و یا روحیه ایی حنگ خوییانه، که در هموساپینس‌ها بیتشر از نئاندرتال‌ها بوده یا بروز کرده. نوعی علاقه به خشونت گروهی، که به موثرتر بودن و هماهنگ عمل کردن در مبادرت در کشتار بصورت دسته جمعی (و احتمالا  نسل کشی ) برمیگردد. این میتواند فرضه های مختلفی را برانگییزد. احتمال دارد ان فاکتور، حتی حالت ماموریت و تقدسی باشه که افراد در جنگ حس می کنند. خلاصه با کمی اغراق، نوعی گرایش به مشارکت در جنگ طلبی و کشتار. نوعی گرایش mob و herd . ببینید انسانها چقدر اسان گرایش به شرکت در جنگ و بسیج شدن در جنگ های بزرگ دارند.

این گرایش، غریزی است که در مواقع خاصی،‌حتی در خردورز ترین افراد فعال می‌شود: نمونه اش را  (در جریان جنگ قره‌باغ) در افرادی در فیسبوک می‌بینم که از هر نظر در بالاترین سطح اینتلکچوال و توانایی شناختی هستند. اما با جندبدن آن رگ، «اغوا» میشوند با نفس جنگ (به عناوین مختلف).

اغواشدنی شوم، اغوا شدن با جنگ و کشتار، (با بهانه ها و توجیه ها و حس های سابجکتیو مختلف: روایت های مختلف).  بارها در تاریخ مخرب بودن آن ثابت شده. پس این خوی مرگ دسته جمعی از کدام مزیت تکاملی می‌آید؟ با این خبر، شاید تنها مزیت تکاملی اش، در آن زمان بوده برای چیرگی بر نئاندرتالها.

یعنی مزییت تکاملی هموساپینس، شایید فقط یک انقلاب شناختی (کاگنیتییو) نبوده، بلکه عنصری از «سبعیت» در قابلیت های جدید این گونه ی جدید، میتوانسته کلیدی باشد - اما چون بر خلاف انقلاب شناختی، افتخار آمیز نیست،‌ طبیعی بود اگر مورد تاکید و علاقه مفسران نمی‌بود.

دلایل دیگری هم برای شک بر برتری شناختی انسان وجود دارد: اندازه مغز نئاندرتالها از مغز انسان اتفاقا بزرگتر بوده - هرچند این اثبات نیست،‌ چراکه ساده بینی خواهد بود اگر اندازه مغز را در رابطه ای خطی با توانایی شناختی (به مثابه یک متغیر یک بعدی) در نظر بگیریم. اما امکان اینکه نئاندرتالها هوشی برابر و حتی برتر از انسانها داشته باشاند،‌ دیگر برایمان چندان عجیب نخواهد بود.

مخالف نیستم با اینکه جنبه هایی جدید از عقلی اجتماعی در انسانها پدید آمده. اما جنبه ی سبعیت را باید جدی تر گرفت.

صفت شوم برای این اغواپذیری جنگ را از آن جهت بکاربردم چرا که امکان در مقیاس (اسکِیل) بالا کشتن موثر یک گونه یا نژاد دیگر بطور سیستماتیک و در سطح گونه، تسهیل کرده.

یک اشتباه هراری هم همین است که شکوه «خردمند» بودنی را نشان میدهد که سبعیتی سیستماتیک در پشت آن پنهان شده و بهش آگاه نیست. من با  و موزی خردمندی موافقم. اما باید دانست که نوعی ناخالصی و ممزی بودن در ما هست که در ستینگ و چیینش خاصی فعال میشود: ستینگ اینکه وقتی با یک گروه بسیار بزرگ  باهم جمع می‌شویم تا با گروه بسیار بزرگ دیگری بجنگیم (خصوصا اگر تهییج هایی خاصی هم چاشنی آن باشد). در این حالت،‌با روشن شدن آن مدار پنهان، از هموساپیینس به برده ی جنگ (و سگ جنگ بقول شکسپیر) تبدیل می‌شویم، قبل از آنکه هر چیز دیگری (خردمند، غیرتی، مدافع، پیشرفت جو، ...) باشیم.

 دنبال صفتی برای آن عنصر اضافه شده در طی ۱۰۰ هزار سال اخیر بودم:
«نابودگر»: ترمیناتور ی که تازه از راه رسیده، ما هستیم. من و تو. تا این را در خود نبینیم، آگاهی ما از خودمان ناقص است. نظریات فیلیپ زیمباردو در همین رابطه و رلستا است.

بعد از آشنایی با کارهای فیلیپ زیمباردو، همیشه به خشونت بشر مشکوک بودم و اینکه تا چه حد در سطج عوام و خواص تئوریزه نشده باقی مانده (طبق معمول از نظر فروید پنهان نمانده،‌با ایده‌ی اسپييل‌راين). خشونت انسانها و جنگ را در تکاملشان محوری می‌دیدم. اما نکته‌ای که سروش آریا نوشت کمک کرد آخری وابستگی و تعلق به ایده ی سنتی بر محوریت عقل و برتری عقلی هموساپینس رو از بین ببرم (یعنی این قطعه آخر پازل تکامل بشر را بی نیاز از یک رشد کاگنیتیو میدانم - دیگر برتری شناختی اصلا یک شرط لازم نیست). البته منکر امکان برتری هایی نیستم، و اگر برتری شناختی و اجتماعی نشان داداه شود این حرف و فرضیه ای این نوشته رد نمی‌شود.
پس ابطال پذیری این فرضیه کجاست؟ اگر نقش خشونت رد شود است که این نظر رد میشود. یعنی جنبه ی ابطال پذیری این نظر از این بابت است که: اگر اثبات شود که نئاندرتالها در خشونت سازمانده به اندازه انسانهای ساپینس قوی بوده اند، و همینقدر هوش از سرشان می‌پراند و رگ جنگشان بجوش می‌آید در شرایط جنگی، این حرف را پس خواهم‌گرفت.
(در مورد جنگ، مخالف مساله ی دفاع نیستم اما آن خود بحث دیگری را باز میکند که خارج از حوزه بحث این مطلب است).
منظور انگیزه کشتن یا قتی یا خشونت و سبعیت نیست. منظور نوعی خاصی است که در مقیاس بالا کارایی و فانکشن آن معلوم میشود. و نه مثلا خوی درنده ی گربه سانان گوشت خوار، که به اندازه ی نیاز خود شکار می‌کنند. بشر تکامل یافته تا نه با اندازه ی نیاز خود، بلکه به اندازه ی لازم برای تمام کردن طرف(گونه) مقابل (اکسترمینیشن) فعال شود (شرط کافی). حالا که نئاندرتال (و گونه های همونوئید دیگر) نیستند، اما آن خوی جنگ خویی و رگ اغوا با جنگ در ما همچنان وجود دارد. و به محض ایینکه به حال خود رها شود، میتواند به نابودی خویش مشغول شود.
پس در همه ی ابراز احساساتی که در مورد جنگ ها داریم (خصوصا آنها که در یک طرفش رگ و ریشه ی داریم)، آگاه باشیم که چه رگ مخوفی دارد حرف میزند از نهاد ما و ریسمانهای عقل و عمل ما را می‌جنباند. 

(البته این در جایی گفته نشده و دارم پیشنهاد می‌دهم.)

سهیل سیادت نژاد

هیچ نظری موجود نیست: