Revelation (for the seekers):
Discrete and continuous, are a continuum.
They are not perfectly separate. They form a spectrum.
Continuum of continuity.
Revelation (for the seekers):
Discrete and continuous, are a continuum.
They are not perfectly separate. They form a spectrum.
Continuum of continuity.
You are insulted because you don’t know how academia works currently in clinical areas. I assume you haven’t been in academia, and have a blind trust in academic publishing and funding. — and see what is published officially. People should not die/suffer because a you feel the intellect is insulted. The fallacy is this: you just repeat the claims of people who (the system that) have failed to solve the problem, that is, failed to find the real causes. So, they are not in the position to silence researchers and hypotheses, until their methods are more effective. Like everything, inefficiency the system has is causative.
(An online conversation about hypotheses related to dementia )
Academia is becoming like a corporate, with its inefficiencies: not money inefficiencies, but knowledge and effectivity inefficiencies. (Effectivity as efficiency. Efficient but no result, is useless: it means not efficient) ( efficiency < effectivity).
PCB ASMR? https://youtube.com/shorts/6_NE8_7E-Fs?si=4hjocpHq_sE2xODV
Nice idea about ASMR. Honestly, such s cool idea. (Let me turn the sarcasm warning here. So, trigger warning). However, that little faint screech sound (at time of applying copper mesh), ruined the whole ASMR, 😅. That litle faint sound turned it around, into anti-ASMR: into a recurring auditory nightmare, triggering misophonia fits, and ruin us all forever (just joking). The little subtle sounds make ASMR, the ASMR that it is, but one of them is a little devil, that is going to haunt us misophonics forever. Next time, blackboard-screech-fingernail ASMR. I’m joking, it in fact, is such a funny and cool idea to make this (warning: sarcastic tone on, sorry, cannot help it, it’s not intentional, I honestly liked the video) experience of toxic fumes that the memory of it makes people, including me, shudder, into an ASMR. Maybe it can cure my PCB-o-phobia that developed as result of messing with lead-and-tin at early age. It also included somatic experience of tooth enamel against copper (those who have stripped wires with bare teeth know what I mean). I am gonna watch this a lot, hopefully my amygdala will soon again allow me doing PCB and soldering and electronic, once again. I am just a bit awry of that little screech, but hopefully it would be ok.
پدیده و مشاهدهی جالبی است. میشه به صورت یک مساله آماری بهش نگاه کرد، و با منطق و ریاضی توضیحش داد. مردم باید توجه کنند که این لزوماً به معنای شنود شدن یا خوانده شدن فکر نیست. شاید بهتر باشد اول اینطور نگاه کنیم: آنچه از فکر ما عبور میکند، منشأ آن دقیقاً کجاست؟ چند درصد از افکار و کلماتی که به ذهنمان میآیند، واقعاً از خود ما هستند؟ مگر چقدر میتوانیم اوریجینال باشیم؟ ببنید که حتی کلماتمان را هم از بیرون گرفتهایم. چه مقدار از تصویرهایی که در ذهنمان وجود دارند، ساخته ی ما هستند؟ چه مقدار از آنها، برای من منحصر به فرد هستند؟
این دیدگاهی است که نشان میدهد که ما موجوداتی سوشال تر و مورچه-وار تر از اونی هستیم که ممکنه به نظرمون برسه (از دید اونی که داخل ذهنمون نشسته). در حقیقت، مفاهیم فردیت و جمع بودن را میتواند به چالش بکشد.
در ضمن درصد پیشبینی پذیری هم کم است. این به این معنا نیست که، وای ما «اراده آزاد» نداریم و اینها. اینکه آن را نداریم،بخث دیگری است،نه رد میکنم و نه قبول،و اصلا سوال را دارای اشکالی ظریف ولی عمیق از نظر منطقی/فلسفی میدانم، که خود، بحث دیگری است.
بیشتر افکار ما، به شکلی یا به نحوی، تحت تأثیر محیط بیرونی قرار گرفتهاند. منظورم از این تأثیر، لزوماً تقلید نیست، بلکه نتیجهی مشاهدات ماست. بخش عمده چیزهایی که به ذهن خطور میکند یا عبور میکند یا به ذهن متبادر میشود، بخشی از توالی و زنجیره افکاری هستند که توسط محیط، شنیده ها، مشاهدات، تریگر میشوند: همچنین، این مشاهدات،و اتفاقات بیرونی فقط مختص من نیستند، و دیگران نیز به نحوی در معرض همانها بوده اند. بنابراین، طبیعی است که آنچه از ذهن یک فرد عبور میکند، شباهتهایی با افکار دیگران داشته باشد.
الگوریتمهای آماری پیش-بینانه، این قابلیت را دارند که شباهتها را تشخیص داده و با اطلاعاتی که از افراد مختلف دارند، ارتباط برقرار میکنند. از نظر تئوری، این امکان وجود دارد که بتوانند بهصورت آماری برخی از افکار را پیشبینی کنند. این کار از طریق استنتاج یا استنباط آماری (Inference) انجام میشود، نه الزاماً از طریق شنود مستقیم. یعنی برای توضیح (اکسپلینیشن) این پدیده، میتوان به شنود، تله پاتی، فکر خوانی، و از این قبیل متوسل نشد.
حالا تصویر بزرگتر را ببینیم: اگر این فرایند در مقیاس گسترده روی میلیونها نفر انجام شود، کافی است که در ۲۰٪ موارد پیشبینیها درست از آب دربیایند. این میزان برای شرکتهای بزرگ، آنقدر ارزشمند است که سرمایهگذاری عظیمی روی تحلیل دادهها انجام دهند. در بازاریابی، همین که ۲۰٪ احتمال همزمانی بین تبلیغات و افکار مشتریان وجود داشته باشد، میتواند فروش را بهشدت افزایش دهد.
در سطح فردی، این پدیده بهگونهای تجربه میشود که گویی برخی از افکار ما بلافاصله در دنیای بیرونی منعکس میشوند. دلیل آن این است که الگوریتمها، سیر و زنجیره فکری ما را مدلسازی کردهاند تا درست در لحظهای که نیاز به یک کالا یا خدمات شکل میگیرد، تبلیغ آن را به ما نشان دهند. حتی اگر این پیشبینیها درصد موفقیت کمی داشته باشند، مغز ما متوجه آن میشود، زیرا بهطور طبیعی در تشخیص الگوها و همزمانیهای غیرتصادفی بسیار ماهر است. اما این پدیده که سیستم دیگری بتواند ما را بهتر از خودمان، پیش بینی کند، برای ما غریب است. و میتواند ترسناک باشد.
پس این پدیده را میتوان با مدلسازی آماری و بدون نیاز به نظریهپردازیهای عجیب (که متاسفانه رایج هم شدهاند) توضیح داد. کافی است تصویر بزرگتر را ببینیم و با روشهای پیشبینی آماری آشنا باشیم. پیشرفت های ریاضی، برای مطالعات علمی، از جمله فیزیک، بیولوژی، و مطالعه مغز هم کاربرد دارد. (من در حوزه نوروساینس و علوم پایه کار میکنم، نه در مارکتینگ)،. اما میتنم حدس بزنم که در مارکتینگ قابل استفاده است. اما شرکتهای بازاریابی طبیعتا برای چنین تحلیلهایی هزینههای هنگفتی میکنند. شاید حق هم داشته باشند، و نباید نگران شد.
در نهایت، این موضوع را نمیتوان به سادگی رد یا اثبات کرد، اما یک چیز مشخص است: انسان، بسیار بیشتر از آنچه فکر میکند، قابل پیشبینی است، هرچند نه بهطور کامل. همان ۲۰٪ پیشبینیپذیری هم برای شرکتهای تبلیغاتی انگیزهی کافی ایجاد میکند تا روی مدلهای ریاضی سرمایهگذاری کنند. ریاضیات این مدلها، بهویژه مدلهای آماری بیزین، در سالهای اخیر پیشرفت چشمگیری داشتهاند.
( این، در پاسخ به یک پست در فیسبوک بود (و پست هایی شبیه این نسبتا زیاد شده اند): که میگفت: «ترسناک شده هرچیزی که از فکرم عبور می کنه بدون اینکه به زبان بیارم یا بنویسم یا جستجو کنم مطلب مربوطش ظاهر میشه. بخش سخت ماجرا اینه که نمیشه اثباتش کرد»)
The super-resolution using sub-pixel shifting. (S/T)
"The best way to predict subjects is to shape them" (sSS)
"The best way to predict the future is to create it" ( either Abraham Lincoln or Peter Drucker -- or both)
در تایید صحبتتان؛ تک بعدی شدن را همه میگویند، اما لزوما بد نیست. یک نظریه است که در کتابی بنام انسان تک بعدی از هربرت مارکوزه کرفته شده. موضوع کتابش هم این نیست. البته کامل نخوانده ام. اما یک نظریه و کتاب را مردم اصل مسلم گرفته اند. که به هر قیمتی، باید چیزی موسوم به «تک بعدی بودن» را باید جلوش گرفته باشه. تک بعدی بودن نه خوبه و نه بده. نمیدونم چرا ورد زبان همه شده، و به شعار تبدیل شده. اینم شده مثل شعار دیگری که میگه «ما نباید چرخ را دوباره اختراع کنیم». و فرض میکنند که همه باید با نظرشان موافق باشند.
نام کتابه هست:
انسان تک بعدی
One Dimensional Man
یا
انسان تک ساحتی
( که به نظرم ترجمه اشتباهی است، هرچند عنوان جالبی به نظر میرسد، اما موضوع کتاب در مورد ساحت ها نیست).
این را هم مثل بقیه چیزها باید نقد کرد، اما مطمینم افرادی که این اصطلاح را بکار میبرند ، این را نخوانده اند. و فقط حاشیه ی جلدش از دور در کتابخانه ای دیده اند.
منظور مارکوزه، بیشتر نقد مصرف سیستم تک معیاری است، با یک طرز تفکر و معیار و روش برای تعریف کارایی، ارزش، کارکرد و غیره، که منجر به هژمونی ، مصرف گرایی، و نوع خاصی از غدم تکثر در انواع تفمر و انواع نقد شده. و در نتیحه، منحر به پیشرفت جوامع صنعتی، در یک بعد خاص است. در یک کلام، منظورش چیزی شبیه نوعی ایدئولوژی است.
پس از این به بعد، هرکسی گفت آدم نباید تک بعدی باشه، بپرسید منظورش چیست، و یا اینکه منبع و نظریه کلی تری که اون حرف را میزنه را بگوید، و یا در مورد تظریه اش توضیح بدهد.
گویا همه درباره نظریه ای صحبت میکنند که نظریه اش وجود ندارد. این هم یک ایده است، و مثل بقیه باید باز شود و فهمیده شود. وگرنه صرفا تکرار طوطی وار یک ایده خواهد بود.
خلاصه اینکه، منظور مارکوزه، انتقاد جامعه ی تک بعدی است، و نه انتقاد از افراد تک بعدی. یک نظریه ی انتقادی برای انتقاد از جامعه ها است، نه افراد (یعنی فکوسش اصلا بر تک بعدی بودن افراد نیست).
وقتی این را نیشنویم، هر کسی برای خودش برداشت متفاوتی میکند، و ادامه ی بحث را با ذهنیتی پیش میبرد، که فرض میکند یک فهم مشابهی بین کپینده و شنونده در تعریفش وجود دارد.
اما مهنر اینکه، این پدیده ی «مورد ادعا» هیچوقت خوب باز نشده.
لااقل مارکوزه در این مورد نگفته. دیگران خم معمولا چیزهای دیکری وارد میکنند که اونها هم نخاله هایی واذدش میشود. و نیاز به یک نوشته کدون است، تا چیزی پایه بحث قرار بکیره. یا اینکه به نحوی، حسابی باز شده باشه و در بک پروسه ی گفتگویی، باز ( دیکشنستراکت و ریکانستراکت و ریپرودیپس بطور منطقی) شده باشد.
تک بعدی بودن یا نبودن، اولا مبهم است. اما تپصیه کننده، بعد از تعریف آن، باید زحمت بکشد و آن را تعریف و تبیین کند. و تا این بحث را باز نکند، انتظار نباید داشته باشد که انداختن کارت «تک بعدی نباشیم» ، بر شنوده تاثیر بگذارد.
Blog: |
εψιλον |
Topics: |
personal, philosophy, general |