وقتی به زیرزمین جهان فکر می کنم (آنجا که موتورخانه دنیاست و پر از پیستون و چرخ دنده و اپراتورهای ریاضی و نمادهای احتمالاتی است ) وقتی به سطح می آیم، جهان را غیر واقعی می بینم.
وقتی جهان اضطراب آور می شود، شیفته زیر زمینش می شوم و به آن تمرکز می کنم. فهمیده ام که این شیفتگی از آن روست تا واقعیت ِ دنیا از خاطرم محو شود. این خود انگیزه ای برای مبادرت و تمرین در یک نحوه ی (مُد آو*) فکر کردن خاص است (فلسفی، علمی، مجرد، مکانیستی، مدل سازی، ...). همان که به آن عادت کرده ام و در جاهایی خیلی مفید واقع شده.
بازگشت به سطح:
اما وقتی به واقعیت برگشتم و به آن فکر کردم، متعجب شدم از اینکه تا چه حد واقعیت و فضای بیرون غیرواقعی به نظر می رسد. لااقل در لحظه ی اول.
در آن لحظه جوکر ِ وجودت (فکالتی مربوطه) دوست دارد لاف لفاظانه بزند که «آیا اصلا دنیا واقعی است؟» (آن را این طور حس می کنی اما در عین حال به فریبی که حست داده عقیده نداری). بنابراین یک سرچشمه ی پرسش ِ هستی ِ دنیا (اینکه آیا دنیا وجود دارد یا خیر) حاصل حس و هیجان ساده ای است که هنگام برگشت به واقعیت ِ دنیا به انسان دست می دهد. (و شاید دوست دارد که واقعی نمی بود). نمی خواهم فلسفه هایی که وجود را محور بحثشان قرار می دهند را بررسی کنم، تنها خواستم یک تجربه حسی را بیان کرده باشم.
(به یاد نوشته های قدیمی تر سال 83)
پ.ن. احساس می کنم فقط دو پاراگراف اول کافی بود، سومی زیادی است و پاک شود بهتر است.
پ.ن.2. چرخ دنده های دنیا نورون های مغز هستند. چون دنیای ما دنیای درک شده است و ادراک با نورون ها انجام میشه. اما سیستم به هم پیچیده ای دارند.
پ.ن.3. کاش اصلا این پست رو نمی نوشتم! که چی؟! ;)
* mode of (thinking)
یکشنبه، آبان ۲۶، ۱۳۸۷
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
۴ نظر:
Shayad zendegi ye tavahome bozorge, kheyli bozorg !! laaghal behtare khodemun in tavahomo shekl bedim ta inke in tavahom ma ro shekl bede ...
hamine. in shayad shemaaye halle in masale bashe.
ترومن شو رو که حتمن دیدی. آخر فیلم اونجایی که ترومن میخواد بیاد بیرون کارگردانه بهش میگه فکر میکنی این بیرون چه خبره این دنیای بیرون همش جعلیه دنیای واقعی همونه که توش زندگی میکنی
یا یه چیزی تو این مایه ها
همینجوری فکر کردم ربط داره
درباره ی همان پاراگرفی که گفته ای پاک شود بهتر است. اون روزی داشتم فکر می کردم درباره ی این دغدغه ی کهنه که نکنه چیزی خارج از ذهن من واقعیت نداره و فقط ساخته و پرداخته ی منه. به ذهنم رسید که در چنان صورتی من خیلی باید خدا و خلاق و باحال باشم. چون همه ی نظریه های علمی، رمان ها و شعرهایی رو که تابحال خوندم و ازشون لذت بردم رو خودم باید بوجود آورده باشم. فکر کنم خلق این ذهنیات بیشتر از خلقت دنیای واقعی برام خارق العاده است. کافیه یه سر بری کتابفروشی و یه کتاب رو تصادفی انتخاب کنی!
ارسال یک نظر