آیا ذهن همه چیزش کپی است؟ آیا همه محتوای جاری و تشکیل دهنده ی یک ذهن صرفا ً نسخه برداری است؟
هر تصویری در ذهن من، کپی تصویری است که دیده ام. یعنی از بیرون آمده.
ایده هایی که در سر می پرورانم و از خود میدانم، از جایی از بیرون از من آمده اند.
تمام خاطره ها، ملودی ها، کلمات، ایده ها،
رنگ ها
چیزهایی که می خواهم هم همینطور.
خواسته ها و آرزو هام تقلیدی هستند.
رویا هایی که می بینم، تصویر ِ آنچه دیده ام هستند.
همه ورودی هستند. وارده هستند.
هر چیزی که من می گویم یا بگویم تقلیدی است.
همه ترکیبات و توالی های کلماتم. همه اصطلاحاتی که بکار می برم. همه ی طرز بیان هایم برای بیان موافقت یا مخالفت.
همه چیزهایی است که شبیه شان را خوانده یا شنیده ام.
حتما ً برای شما هم پیش اومده: متوجه می شوم که مدتی است که یک موسیقی در سرم پخش می شود. مثل ضبط صوت است. زود یکنواخت و ملال آور می شود. مثل وسواس است. فرار میکند از متفاوت بودن.
همه اینها از حافظه می آیند. خاطره اند. خلاقیتی وجود ندارد. حتی اگر این نکته یادمان رفته باشد و خیال کنیم چیزی که در ذهن داریم از خودمان است. اما وقتی بیشتر به آن فکر کنیم متوجه می شویم که غیر مستقیم از جایی کسبش کرده ایم. همیشه بعداز مدتی می فهمیم سرنخ فلان ایده مان کجا بوده.
آیا خلاقیت ممکن است؟
آیا اصلا ً چیزی از خودم دارم؟ بخشی از وجودم هست که اصالت دشته باشد؟
همه رو از همین دور و بر پیدا کرده ام.
ممکن است محتوای ذهنی کسی در مقایسه با دیگران از منابع یا مراجع ِ بهتری باشد. اما آن را وارد کرده و نساخته. این وابسته و محتوم بودن، ربطی به شخصیت او یا سطح درک و سوادش ندارد.
بنا به شخصیتم ممکن است انتخاب و سلیقه ای صورت گیرد (و نه خلق) برای اینکه کدام یک از ایده ها و تصویر را بیشتر نگه دارم یا بیشتر به کار ببرم. یک سیستم ارزش گذاری. این، سبک ِ محتوای درون من را تعیین می کند. باید چیزی از قبل آن بیرون باشد که من آن را ارزش گذاری کنم. مثل کالایی که باید در فروشگاه باشد تا به این فکر بیفتم که آن را بخرم.
بخشی که من ساخته ام ناچیز است. یا ناچیز از آب در می آید.
اما پس این همه چیز ها که می آیند در کجا ساخته می شوند؟
کمیاب است. وقتی یک قلمرو جدید پیدا می شود همگان به آن هجوم می آورند. و به اصطلاح مُد می شود.
سالها تلاش لازم است تا کمی --لحظه ای-- از این تکرار بیرون آمدن. شدنی است اما مشکل است.
به نظر می آید ارائه اطلاعات جدید ملزومات سخت گیرانه ای دارد.
یک عامل/داور بیرونی می خواهد. یک پروسه داوری برای بررسی صحت (و نیز برای اصالت؟).
گاهی هم مجبور میشویم به انجام این خلق. با پروسه هایی مثل: بازی. انتخاب. حل مساله. تصادف. کنار هم قرار گرفتن ِ تصادفی. آرایش جدید بین چیزهایی که خودشان جدید نبودند. تشکیل مولکول از اتم های معمولی. اجبار. نیاز. مجبور شدن توسط عاملی بیرونی (باز هم نهایتا ً منشاءش بیرون خواهد بود!). پی بردن به یک نیاز جدید. طبیعت (طبیعت منبع همه اطلاعات است). آزمایش. فیدبک از بیرون. رقابت. نیاز. بعد: کشف نیاز جدید. که بعد از رفع نیاز قبلی خودش را نشان می دهد.
این متن یک حسرت نیست. یک آگاهی است برای اینکه به خود مغرور نشوم و بدانم که یک ایده ی اصیل چه نایاب و گرانبها ست.
خیلی از جنبه های این موضوع است که در این دید (بررسی ورودی ها) به چشم نمی آید. مثلا: یک روش تضمین شده برای خلاقیت وجود دارد. و آن: ده سال از عمر را وقف ِ یک موضوع کردن است (بعلاوه ی زنده نگه داشتن تمایل به نوآوری). مدت ها در معرض آن نوع "اطلاعات" بودن. با آن یکی شدن! همواره وارد کردن. یونانیها عقیده داشتند که اگر به چیزی می خواهی دست یابی باید محیط اطرافت را پر از آن کنی، آنوقت پُر از آن میشوی. آن می شوی.
دوشنبه، آذر ۲۵، ۱۳۸۷
شنبه، آذر ۱۶، ۱۳۸۷
بیان یک صورت مساله برای معظل تعدد دیدگاه ها و استدلال ها
Nelson Mandela:
"If you talk to a man in a language he understands, that goes to his head. If you talk to him in his language, that goes to his heart."
"If you talk to a man in a language he understands, that goes to his head. If you talk to him in his language, that goes to his heart."
بعد از اینکه دیدم عده ای درباره ی چیزهایی مثل "فلسفه ی استخاره" مطلب به بالاترین می فرستند و تجربه ی یک سلسله بحران روحی(!) به نظرم رسید که این وسط مساله ای جدی و عمیق داریم ولی هنوز صورت مساله رو برای خودمون واضح نکرده ایم. شاید بد نباشه بشه این مساله رو به این صورت بیان کرد:
1-جامعه ی ما دارای طیف های مختلفیه که هرکدومشون به یک سری چیزها باور دارن و بعضی مسائل رو برای خودشون حل کردن.
2-ممکنه بعضی ها به بقیه نگاه کنند و از اینکه دیگران در مرتبه ی پایین تر هستند عصبانی بشوند.
3-چهار تیپ از این آدم ها در مقاله ی فوق العاده ی غیث عبدالاحد درباره ی ایران (از دید یک عراقی کنجکاو) توصیف شده اند. (کارهای این آدم فوق العاده است)
4-معمولا گفتگوی بین این آدم ها با دعوا است. خیلی اوقات گفتگو بین این طیف ها صورت نمی گیره یا سالم و بالغانه (اریک برن-ی) نیست. مثال: بحث های مربوط به انتخاباتی.
5-یک راه خوب اینه که به سبک مقاله فوق الذکر اون طیف ها رو با مطالعه ی موردی بررسی کنیم و بیشتر ته و توی دنیای اون آدم ها رو دربیاریم.
به نظر من این پروژه یکی از مفید ترین خدمت ها برای این مملکت میتونه باشه. جای کار زیاد داره: میتونه از یک تصویر بزرگ شروع بشه و به تقسیم بندی های ریز تر منتهی بشه. برای هر طیف میشه یک نمونه آدم انتخاب کرد. لازمه تقسیم بندی بین اون هایی باشه که با هم اختلاف پیدا میکنند و بینشون بحث سخت در می گیره. از اون بحث هایی که هیچ کدوم راضی نمی شوند و نخواهند شد (این خیلی اساسیه). کار سختی هم نیست، لازم نیست روانکاوی بشوند. کافیه آدم مثل یک گزارش گر وارد زندگی اونها بشه. معمولا ً آدم ها راحت از باورهاشون حرف میزنند. (این من رو یاد داستان های دقیق و گزارش-مانند ِ صادق هدایت می اندازه. یک روش شناسی گزارش گرانه)
5.5- کارهای دیگری هم می شود کرد مثلا ً نقاط اختلاف را شناسایی کرد و دسته بندی را بر آن اساس انجام داد.
6-کاش میشد مثال آورد... مثلا ً مقایسه کنید تفاوت نحوه ی تحلیل مسائل رو از دید یک فرد تحصیل کرده در افغانسان (از اونهاییش که به نظر ما عقاید عجیبی دارند)، و در تهران (تیپ مذهبی وحی مدار در برابر عقل گرا) و تهران (تیپ دانشجوی دنبال کننده ی اخبار از سایت گویا) و غیره.
7-از موارد تعیین کننده، یکی مکان است، دیگری زمینه ی خانوادگی (که کمابیش مانند طبقه است)، چپ یا مذهبی بودن، زبان، تمثیل های پر استفاده، مثال های تاریخی، ...
آدم های تحصیل کرده در هرجا معمولا ً عقاید مشابهی دارند. در ضمن از نظرات هم آگاهی پیدا می کنند. در مورد تاثیر مکان(کشور): مثلا ً در بین یک طیف خاص از آدم های تحصیل کرده ی انگلیس، به نظرم میاد که یک سری مسائل که برای ما حل نشده و توش گیج هستیم، برای اینها واضحه. ما شاید فکر کنیم که چون اینها مسائل ما رو ندارن یا نداشتن، از بعضی مسائل ما سر در نمیارنو ما خیلی کارمون توی سیاست درسته. اما اینطور نیست. با تعدادی از دانشجوهای فلسفه که بودم، دغدغه هاشون رو شبیه خودمون دیدم. در حالی که جواب های بیشتری هم داشتند.
8-مساله این است که بتوانی عقیده ی دیگران را در ذهن خودت شبیه سازی کنی و به زبان آنها حرف بزنی. یعنی باید بتوانی برای عقل گرا ها استدلال کنی. برای وحی گراها بتوانی. و غیره. کاری شبیه تقیه (ظاهراً). این هنر نیست که یک استدلال داشته باشی، بلکه باید بتوانی آن را به زبان های مختلف و در سیستم های منطقی مختلف استدلال کنی. یکی از بهترین افراد ِ این کاره سقراط است.
9-نتیجه از مورد قبل: اگرچه یک حقیقت وجود دارد اما یک استدلال وجود ندارد.
گرچه حقیقت ِ دنیای بیرون را هیچگاه به طور کامل نمی دانیم اما آن برای خودش یکی است (واقع گرایی. ما در مورد آنها باورهایی داریم اما باور های ما همیشه نقص و خطا دارند و نباید به آنها غره شد! مطلق دیدن اشتباه است چون باور بیش از حد به چیزی است که فکر می کنیم که آن حقیقت مطلق است. استدلال و باور را ما خودمان میسازیم.) چسبیدن به یک استدلال اشتباه است. چسبیدن به یک زبان اشتباه است. (در حاشیه: چسبیدن به یک راه حل هم اشتباه است)
10- نوعی politically correct بودن است.
11-این پروژه مراحل بعدی ندارد. راه حل ها و تبعات(ی مثل وفاق یا تحمل دیگران و غیره) این پروژه بعد از چنین مشاهداتی بسیار آسان خواهد بود و به دیگران سپرده میشود. این نوع آگاهی که از آن حاصل می شود مثل نوری است که به یک منطقه ی تاریک تابیده بشه. دیدین وقتی برق میاد و ناگهان همه چی دیده می شه، همه لبخند میزنن؟
6 دسامبر: ممکنه یکی بگه: مگه آدم ها همین الان عقاید خودشون رو توی وبلاگ ها و غیره بیان و منتشر نمی کنند؟ این مهمه که آدم ها بتونن یاد بگیرن به زبان بقیه حرف بزنند. وارد دنیای بقیه (غیر خودی ها) بشوند. طوری که طرف تا حدی احساس کنه که تحقیر و موضع گیری ای وجود نداره، که طرف مثل خودشون می تونه فکر کنه. این مفیده و باعث میشه راحت باشند. تا باعث زدودن هیجانات مخرب بشه و اطلاعات بین دو طرف منتقل بشه (طرفشان راحت باشه برای ارائه و نه گرفتن اطلاعات از آنها!). در دراز مدت نفع دو طرف از این نوع تعامل خیلی زیاده. مثال: قبل از انقلاب یک سری مذهبی ها سعی کردند به زبان عقلی ها (یا غربی ها!)یی حرف بزنند (به صورت انتقادی) با وجود اینکه آبشان با هم توی یک جوب نمی رفت. برعکس آن هم باید انجام بشه.
14 فوریه 2009 نقل قول از نلسون ماندلا اضافه شد.
جمعه، آذر ۱۵، ۱۳۸۷
این از اون پست های لیست ی است. فکرهایی هست که نمی توانم بنویسم چون هنوز به حاصل نرسیده اند، اما می خواهم در جایی ثبت کنم که آن ها را داشته ام. نمی توانم صبر کنم تا تکمیلشان چون ممکن است طول بکشد. برای من عزیزند. بعضی مال امروز و بعضی مربوط به سالها پیشند.
☼ تغییر قدرت بین دو حزب اصلی در یک کشور مثل امریکا به نوعی همان روش گرادیان های مزدوج در بهینه سازی غیر خطی است.
☼ کار برابر است با نیرو ضرب در حرکت. فلسفه ی پراکسیس هم همچی تعریفی می تونه داشته باشه. (مدل سازی اجتماعی)
☼ کار = انتگرال ِ حرکت ِ مستقل از مسیر در یک فضا
☼ یادگیری هب و اپسیلون تغییر
☼ آن روز در جواب سوال آن ترایزمن(در مورد عقب ماندگی و بی ثمر ماندن تلاش ها) گفتم: بخاطر اینکه غیر از دولت، سایر نهاد ها و ساختار ها در مردم شکل نمی گیرد و غایبند. ان جی او نداریم. (خودم هم اولش باورم نشد این ایده اینقدر اساسی است. بعدا ً دیدم مارکس گفته اینرو هم). مرتبط: اصولا قانون نانوشته این است: تجمع بیش از یک نفر در فضای عمومی ممنوع است (در بسیاری موارد حتی دو نفر).
☼ مساله کلی ِ اپتیمیزیشن، همان مساله ی تقریب توابع است (به آن کاهش میابد) اما با کمترین تعداد نمونه ممکن (دقت کنید بر عکسش رو نگفتم).
☼ آن ایده ی متا، اولش نامش ورودی-خروجی بود (بقول مامانم اینتِیک-آوتپوت). بعدن هی بزرگ شد و چاق شد و حالا توش گم می شوم. یا درباره ی یک جور ترمودینامیک اطلاعات: اطلاعات داخلی و اطلاعات بیرونی.
☼ رابطه ی قدرت و عدم توازن اطلاعات. رابطه ی رشد بی رویه قدرت و جریان نامتوازن اطلاعات
☼ if IN and (then) OUT then Open_the_tap(); // learn
☼ آخرش ننوشتم داستان اون راوی ای که fork میشه: موقع مردن منطقا ً خیالش راحته و راضی چون که کپی اطلاعاتی ِ مغزش الان در جایی فعال و زنده وجاودانه شده است، و نتیجه می گیرد که بعد از مردنش در حقیقت می تواند بگوید که زنده مانده، اما منشعب شده. و طبق هر منطقی جاودانه محسوب می شود. درحالی که از نظر خودش می میرد. ولی حق نداره خودش رو اصیل تر از نسخه ی فورک شده اش بدونه.
☼ برای وبلاگ احتیاج به زبان (روایی) جدیدی دارم. قبلا بدون اینکه بدانم تاثیر گرفته بودم از سبک خیلی ها (ویتگنشتاین، نیچه، والتر بنیامین) البته آنها کجا و امثال من کجا.
☼ آن سایت ِ کلمات را باید بالاخره شروع کنم. کلی سال گذشت ازش.
☼ ممکنه اطلاع موجود در یک جمله هزاران (بلکه میلیون ها) دلار برای یک نفر ارزش داشته باشه. مثلا این: فلان دارو درمانت میکنه. حیف که این جمله رو در خواب نمیشه شنید و فرشته ها هم که نمیان بگن به آدم.
☼ خسته ام و نویز مغزم زیاد شده (ساعت 5 صبحه). فقط دلم رو به این علامت خوش می کنم: © © © © © © © © (و اینکه خوبه که کسایی هستند که این پست رو بخونند!)
(14 آذر)
☼ کاش میشد یک سیستم peer review برای وبلاگ ارائه کرد. (این ایده جای گسترش داره. اگه کسی به این کارها علاقه داره ما من تماس بگیره!)
(15 آذر)
☼ تغییر قدرت بین دو حزب اصلی در یک کشور مثل امریکا به نوعی همان روش گرادیان های مزدوج در بهینه سازی غیر خطی است.
☼ کار برابر است با نیرو ضرب در حرکت. فلسفه ی پراکسیس هم همچی تعریفی می تونه داشته باشه. (مدل سازی اجتماعی)
☼ کار = انتگرال ِ حرکت ِ مستقل از مسیر در یک فضا
☼ یادگیری هب و اپسیلون تغییر
☼ آن روز در جواب سوال آن ترایزمن(در مورد عقب ماندگی و بی ثمر ماندن تلاش ها) گفتم: بخاطر اینکه غیر از دولت، سایر نهاد ها و ساختار ها در مردم شکل نمی گیرد و غایبند. ان جی او نداریم. (خودم هم اولش باورم نشد این ایده اینقدر اساسی است. بعدا ً دیدم مارکس گفته اینرو هم). مرتبط: اصولا قانون نانوشته این است: تجمع بیش از یک نفر در فضای عمومی ممنوع است (در بسیاری موارد حتی دو نفر).
☼ مساله کلی ِ اپتیمیزیشن، همان مساله ی تقریب توابع است (به آن کاهش میابد) اما با کمترین تعداد نمونه ممکن (دقت کنید بر عکسش رو نگفتم).
☼ آن ایده ی متا، اولش نامش ورودی-خروجی بود (بقول مامانم اینتِیک-آوتپوت). بعدن هی بزرگ شد و چاق شد و حالا توش گم می شوم. یا درباره ی یک جور ترمودینامیک اطلاعات: اطلاعات داخلی و اطلاعات بیرونی.
☼ رابطه ی قدرت و عدم توازن اطلاعات. رابطه ی رشد بی رویه قدرت و جریان نامتوازن اطلاعات
☼ if IN and (then) OUT then Open_the_tap(); // learn
☼ آخرش ننوشتم داستان اون راوی ای که fork میشه: موقع مردن منطقا ً خیالش راحته و راضی چون که کپی اطلاعاتی ِ مغزش الان در جایی فعال و زنده وجاودانه شده است، و نتیجه می گیرد که بعد از مردنش در حقیقت می تواند بگوید که زنده مانده، اما منشعب شده. و طبق هر منطقی جاودانه محسوب می شود. درحالی که از نظر خودش می میرد. ولی حق نداره خودش رو اصیل تر از نسخه ی فورک شده اش بدونه.
☼ برای وبلاگ احتیاج به زبان (روایی) جدیدی دارم. قبلا بدون اینکه بدانم تاثیر گرفته بودم از سبک خیلی ها (ویتگنشتاین، نیچه، والتر بنیامین) البته آنها کجا و امثال من کجا.
☼ آن سایت ِ کلمات را باید بالاخره شروع کنم. کلی سال گذشت ازش.
☼ ممکنه اطلاع موجود در یک جمله هزاران (بلکه میلیون ها) دلار برای یک نفر ارزش داشته باشه. مثلا این: فلان دارو درمانت میکنه. حیف که این جمله رو در خواب نمیشه شنید و فرشته ها هم که نمیان بگن به آدم.
☼ خسته ام و نویز مغزم زیاد شده (ساعت 5 صبحه). فقط دلم رو به این علامت خوش می کنم: © © © © © © © © (و اینکه خوبه که کسایی هستند که این پست رو بخونند!)
(14 آذر)
☼ کاش میشد یک سیستم peer review برای وبلاگ ارائه کرد. (این ایده جای گسترش داره. اگه کسی به این کارها علاقه داره ما من تماس بگیره!)
(15 آذر)
مقایسه ی دترمینیسم با جبر (اختیار در دترمینیسم)
در پی یک جستجو درباره ی جبر و اختیار به یک پست خیلی قدیمی از یک دوست برخورد کردم. اگرچه نویسنده گفت که دیگر عقیده اش آن نیست و درآن مورد فکر هم نمی کند، اما باعث شد که صورت مساله اش که مرتب در اتمسفر اذهان آدم ها مطرح می شود و به آن ایراد وارد است، در ذهنم واضح تر شود. آن مطلب ِ نیما به نظر من نسبت به زمانش (سال 1375: اون موقع وبلاگی وجود نداشته!) خیلی هم جلو بود. اما آن مطلب میتواند نماینده ی دیدگاهی باشد که تصمیم داشتم آن را نقد کنم. بنابراین مطالبی که به نظرم رسید را در جواب مطلبی می نویسم که نویسنده ش خودش آن نظر را ندارد اما آن ایده هنوز در ذهن ها وجود دارد (با تشکر از سیخ ناصر). (بنابراین "وارده"های این پست، لینک فوق و تذکر ناصر هستند)
در مطلب فوق ابتدا مفهوم دترمینیسم مطرح شده بود و این ایده که با داشتن اطلاعات فیزیکی کافی می توان آینده را پیش بینی کرد (و تا اینجا باهاش موافقم). سپس نویسنده، با تکیه بر دترمینیسم، وجود اختیار را از نظر فیزیکی نفی می کند. اما نکته این است که موضوع مطرح شده در آن نگرش، بیشتر به مفهوم دترمینیسم (تعیّن) برمی گردد تا مساله ی جبر. اولی بیشتر فیزیکی است و دومی انسانی. گفته:
سوال شخصی مطرح برای من، در مساله جبرواختیار، این بوده که "با وجود دترمینیزم" در دنیای فیزیکی، چطور چیزی مثل اختیار انسانی می تواند وجود داشته باشد. و در اینجا منظورم از اختیار، یک حس است که از نظر فاعلش (انسان) معنی دارد (به قول نیما، حس اختیار). به نظر من دترمینیزم مانع اختیار نمی شود. زیرا همیشه در جایی با عدم کفایت و دقت اطلاعات مواجه هستیم. یک پروسه ی تصمیم گیری را به عنوان یک جعبه ی سیاه درنظر بگیرید. وقتی تصمیم گیرنده خودش در دنیا یک پدیده باشد باشد و فهمش ناقص باشد، طبیعتا ً با ورودی های محدودی مواجه است. گاهی بدلیل محدودیت ورودی ها نتیجه غیر قابل دست یابی می شود. به عبارت دیگر، در منطق، فرض های ناقص، نتیجه را ناقص می کنند. او (تصمیم گیرند) باید راه حلهایی برای این نقصان بیابد. این راه حل ها میتوانند بسیار پیچیده باشند و خیلی اوقات ممکن نمی شود. مثلا عدم اطلاع ها اکثرا ً با یک اطلاع خالی (مثل صفر یا بلنک در کامپیوتر) پر می شود که بعدا ًمنجر به اشتباه (سوء تفاهم) می شود. مثال: (؟).
فرض کنیم روح و شخصیت "من" چیزی است از جنس اطلاعاتی ست که معطوف به (و بخاطر) منفعت من هستند. اما نادانی و عدم اطلاع من در مورد پدیده های فیزیکی، آنتی تز گرایش من به منفعت است. یعنی جهل باعث ضرر می شود. در این تقابل، برای ساختن مفهوم من با آن صورت و کیفیت فوق الذکر، این نادانی مثل سوراخی است در این ساختار دترمینیستیک استدلال ما، که باید پر شود. اما نحوه این پر کردن، در اینکه نتیجه ی حاصل چه خواهد بود، تعیین کننده است. این سوراخ ها (عدم قطعیت ها) محل تزریق و ورود ِ تصمیم ها یا فرض های پنهان ما هستند . در این میان مفاهیمی مثل جبر و شانس ظهور میکند. در اثر این تزریق ها، نتایج دارای خواص غیرمنتظره و بدی می شوند (به تعبیر دیگر، نشت عدم صحت!). بدلیل مطرح شدن آنها در زندگی روزمره، برای استفاده خودمان (و نجات ناقص از آن ها) روی آن خواص نام میگذاریم. پس بنا بر احتیاج است که کلماتی از قبیل احتمال، جبر، اختیار، تصادفی بودن، رندم بودن، ... را می سازیم.
بعضی ها سعی می کنند برای پیدا کردن جایگاه اختیار در یک سیستم دترمینیستیک، اصل عدم قطعیت را پیش بکشند (مثلا پدیده های فیزیک کوانتم را به اختیار ربط دهند) که من (احتمالا مثل نیما) با آن مخالفم. دیدگاه دترمینیسم فیزیکی رو مجاز می دونم. (دیدگاه من شبیه ِ نظری است که اینشتین داشت. در اینجا مساله ی علیت و کازالیتی در مبانی فیزیک هم مطرح می شود که خودش مساله ی دیگری است.)
(یک نکته: در فلسفه فیزیک، محل این بحث در اتصال (یا گسست) بین فیزیک ابعاد کوانتمی و فیزیک ابعاد کلاسیک است. اما در این بحث جبرواختیار، بحث میان گسست یا اتصال میان دنیای فیزیک ایده آل با دنیای ذهنی (یا روانی یا حسی یا دیدگاه سابجکتیو) است. بنابراین همین دسته از کلمات (دترمینیسم،جبر،علیت،...) هر یک در سه حوزه مطرح میشوند که معانی عملیاتی ِ کاملا متفاوتی پیدا می کنند. ارتباط میان معانی مختلف علیت (و...) معلوم و تبیین نشده است.)
عدم دانایی وجود دارد (برای موجودی که می تواند بداند یا از دید موجودی که می تواند بداند) و وجود این عدم، خود می تواند یک دلیل برای پدیده های دیگری (مثل تصادفی بودن) باشد. بسیاری اوقات عدم اطلاع و عدم اطمینان (همان آنسرتنتی) حلقه ی گمشده ی یک بحث علّیتی است. عدم اطلاع را یک نفر (عامل) دارد. کسی یا عاملی که قادر به داشتن نوعی دانایی و اطلاع باشد. بنابراین با یک فاعل سروکار داریم که دارای عدم اطلاع است. علیت چیز پیچیده ای است.
(حاشیه: عامل بودن خودش بحث دیگری است. لازمه ی آن، دانایی، عدم اطمینان، توانایی تغییر، وجود انتخاب ها و نیز یک نیروی سوق دهنده ی مرموز است)
راه حل برای افزایش اطلاع، دانایی و دقت است. این می تواند توسط اکتشاف انجام شود و یا توسط تغییر در دنیا (به سوی حالتی که آشنا تر و امن تر باشد).
فرض کنید که وحدت ذهن و عین هگل را (با کمی اسانس ابزارگرايانه فویرباخی) این طور تعبیر کنیم: انطباق فعالانه ی دنیا بر محتوای دانایی ما. آن گاه هدف ما به گونه ای کم کردن عدم دانایی و عدم اطلاعات مان است در مورد دنیای اطراف خودمان و نیز در مورد آینده مان. کم کردن عدم اطلاع به کم کردن عدم توانایی منجر می شود. بخشی از این، می تواند توسط اکتشاف انجام شده باشد (تغییر در ذهن) و بخشی توسط تغییر در دنیا(دستکاری در عین). (در حاشیه: این تعبیر از وحدت ذهن و عین با توجه به جمله معترضه فویرباخ نقل شد. در برداشت ایده آلیستی از هگل معمولا ً گفته می شود که او دنیا را همان گونه که بود پذیرفت و خواهان تغییر آن نشد)
یادآوری: عادل در کامنتی گفت: "جبر يعني احساس ناتواني مطلق.ضعف مطلق در زمينه اي"
گاهی نمیتوانی تصمیم بگیری. یک حالت را پیش می گیری و بقیه را به شانس و اقبال می سپری. با آن، حفره را پر می کنی که برجای خود متوقف نشوی. تا عمل کنی. اینکه خدا از قبل میدانسته که نتیجه چه می شود برایت مهم نیست. اگر انسان دیگری می دانست نتیجه را، تو در مقایسه با او در جبر بودی. اما چنین انسانی نیست. پس همیشه بازنده نیستی. و هر تلاشت برای نتیجه ی بهتر واقعا ً ممکن است به نتیجه ی بهتری منجر شود. آن تلاش نتیجه ی نوعی حس اختیار است. آن ها که ندارند، بیشتر به فرض های پنهان و نادانسته هاشان تکیه می کنند و بیشتر می بازند. (هنوز حس می کنم یک حلقه مفقوده باز مانده در اینجا!)
واگرایی های مابعد ِ بحث:
اما با این وصف، چرا دنبال اختیار هستیم؟ چرا باید آن حس اختیار خوب و مفید باشد؟ چرا خوب است (یا باید) که آن احساس اختیار را داشت و نباید احساس جبر را داشت؟ چرا نباید جبر را باور کرد؟ چرا درجات آزادی خوب است؟ اصلا چرا توانایی خوب است که از آن نتیجه بگیریم که دانایی برایمان خوب است؟
برای گم نکردن جهت در بحث در مورد اختیار شاید بد نباشد به این هم فکر کنیم که چرا باید در دنیا تغییر ایجاد کرد و در چه جهتی؟ (آیا چون دنیا هنوز جای بدی است؟ و هنوز فجایع رخ می دهند؟ یا صرفا ً حرکت از بد به امید بهتر؟ یا از خوب به بهتر؟ یا صرفا داشتن یک نقش در دنیا و ارضای سلف-اکچوالیزیشن؟ برای بروز خود؟ یا بروز و جسم یافتن یک اندیشه؟ یا یک نقش (رُل)؟ )
چرا اصرار داریم که نباید جبر را باور کرد؟
در مطلب فوق ابتدا مفهوم دترمینیسم مطرح شده بود و این ایده که با داشتن اطلاعات فیزیکی کافی می توان آینده را پیش بینی کرد (و تا اینجا باهاش موافقم). سپس نویسنده، با تکیه بر دترمینیسم، وجود اختیار را از نظر فیزیکی نفی می کند. اما نکته این است که موضوع مطرح شده در آن نگرش، بیشتر به مفهوم دترمینیسم (تعیّن) برمی گردد تا مساله ی جبر. اولی بیشتر فیزیکی است و دومی انسانی. گفته:
مادامی که نظام جهان را علی میپندارم نمیتوانیم با وجود اختیار و تصادف آن را مخدوش کنیم و این را باید بدانیم که سیستمهای علی لزوماً مجبورند.این دیدگاه بدرستی به احساس اختیار و احساس جبر اشاره کرده است اما آن را نامربوط دانسته است. من نظر دیگری دارم.
سوال شخصی مطرح برای من، در مساله جبرواختیار، این بوده که "با وجود دترمینیزم" در دنیای فیزیکی، چطور چیزی مثل اختیار انسانی می تواند وجود داشته باشد. و در اینجا منظورم از اختیار، یک حس است که از نظر فاعلش (انسان) معنی دارد (به قول نیما، حس اختیار). به نظر من دترمینیزم مانع اختیار نمی شود. زیرا همیشه در جایی با عدم کفایت و دقت اطلاعات مواجه هستیم. یک پروسه ی تصمیم گیری را به عنوان یک جعبه ی سیاه درنظر بگیرید. وقتی تصمیم گیرنده خودش در دنیا یک پدیده باشد باشد و فهمش ناقص باشد، طبیعتا ً با ورودی های محدودی مواجه است. گاهی بدلیل محدودیت ورودی ها نتیجه غیر قابل دست یابی می شود. به عبارت دیگر، در منطق، فرض های ناقص، نتیجه را ناقص می کنند. او (تصمیم گیرند) باید راه حلهایی برای این نقصان بیابد. این راه حل ها میتوانند بسیار پیچیده باشند و خیلی اوقات ممکن نمی شود. مثلا عدم اطلاع ها اکثرا ً با یک اطلاع خالی (مثل صفر یا بلنک در کامپیوتر) پر می شود که بعدا ًمنجر به اشتباه (سوء تفاهم) می شود. مثال: (؟).
فرض کنیم روح و شخصیت "من" چیزی است از جنس اطلاعاتی ست که معطوف به (و بخاطر) منفعت من هستند. اما نادانی و عدم اطلاع من در مورد پدیده های فیزیکی، آنتی تز گرایش من به منفعت است. یعنی جهل باعث ضرر می شود. در این تقابل، برای ساختن مفهوم من با آن صورت و کیفیت فوق الذکر، این نادانی مثل سوراخی است در این ساختار دترمینیستیک استدلال ما، که باید پر شود. اما نحوه این پر کردن، در اینکه نتیجه ی حاصل چه خواهد بود، تعیین کننده است. این سوراخ ها (عدم قطعیت ها) محل تزریق و ورود ِ تصمیم ها یا فرض های پنهان ما هستند . در این میان مفاهیمی مثل جبر و شانس ظهور میکند. در اثر این تزریق ها، نتایج دارای خواص غیرمنتظره و بدی می شوند (به تعبیر دیگر، نشت عدم صحت!). بدلیل مطرح شدن آنها در زندگی روزمره، برای استفاده خودمان (و نجات ناقص از آن ها) روی آن خواص نام میگذاریم. پس بنا بر احتیاج است که کلماتی از قبیل احتمال، جبر، اختیار، تصادفی بودن، رندم بودن، ... را می سازیم.
بعضی ها سعی می کنند برای پیدا کردن جایگاه اختیار در یک سیستم دترمینیستیک، اصل عدم قطعیت را پیش بکشند (مثلا پدیده های فیزیک کوانتم را به اختیار ربط دهند) که من (احتمالا مثل نیما) با آن مخالفم. دیدگاه دترمینیسم فیزیکی رو مجاز می دونم. (دیدگاه من شبیه ِ نظری است که اینشتین داشت. در اینجا مساله ی علیت و کازالیتی در مبانی فیزیک هم مطرح می شود که خودش مساله ی دیگری است.)
(یک نکته: در فلسفه فیزیک، محل این بحث در اتصال (یا گسست) بین فیزیک ابعاد کوانتمی و فیزیک ابعاد کلاسیک است. اما در این بحث جبرواختیار، بحث میان گسست یا اتصال میان دنیای فیزیک ایده آل با دنیای ذهنی (یا روانی یا حسی یا دیدگاه سابجکتیو) است. بنابراین همین دسته از کلمات (دترمینیسم،جبر،علیت،...) هر یک در سه حوزه مطرح میشوند که معانی عملیاتی ِ کاملا متفاوتی پیدا می کنند. ارتباط میان معانی مختلف علیت (و...) معلوم و تبیین نشده است.)
عدم دانایی وجود دارد (برای موجودی که می تواند بداند یا از دید موجودی که می تواند بداند) و وجود این عدم، خود می تواند یک دلیل برای پدیده های دیگری (مثل تصادفی بودن) باشد. بسیاری اوقات عدم اطلاع و عدم اطمینان (همان آنسرتنتی) حلقه ی گمشده ی یک بحث علّیتی است. عدم اطلاع را یک نفر (عامل) دارد. کسی یا عاملی که قادر به داشتن نوعی دانایی و اطلاع باشد. بنابراین با یک فاعل سروکار داریم که دارای عدم اطلاع است. علیت چیز پیچیده ای است.
(حاشیه: عامل بودن خودش بحث دیگری است. لازمه ی آن، دانایی، عدم اطمینان، توانایی تغییر، وجود انتخاب ها و نیز یک نیروی سوق دهنده ی مرموز است)
راه حل برای افزایش اطلاع، دانایی و دقت است. این می تواند توسط اکتشاف انجام شود و یا توسط تغییر در دنیا (به سوی حالتی که آشنا تر و امن تر باشد).
فرض کنید که وحدت ذهن و عین هگل را (با کمی اسانس ابزارگرايانه فویرباخی) این طور تعبیر کنیم: انطباق فعالانه ی دنیا بر محتوای دانایی ما. آن گاه هدف ما به گونه ای کم کردن عدم دانایی و عدم اطلاعات مان است در مورد دنیای اطراف خودمان و نیز در مورد آینده مان. کم کردن عدم اطلاع به کم کردن عدم توانایی منجر می شود. بخشی از این، می تواند توسط اکتشاف انجام شده باشد (تغییر در ذهن) و بخشی توسط تغییر در دنیا(دستکاری در عین). (در حاشیه: این تعبیر از وحدت ذهن و عین با توجه به جمله معترضه فویرباخ نقل شد. در برداشت ایده آلیستی از هگل معمولا ً گفته می شود که او دنیا را همان گونه که بود پذیرفت و خواهان تغییر آن نشد)
یادآوری: عادل در کامنتی گفت: "جبر يعني احساس ناتواني مطلق.ضعف مطلق در زمينه اي"
گاهی نمیتوانی تصمیم بگیری. یک حالت را پیش می گیری و بقیه را به شانس و اقبال می سپری. با آن، حفره را پر می کنی که برجای خود متوقف نشوی. تا عمل کنی. اینکه خدا از قبل میدانسته که نتیجه چه می شود برایت مهم نیست. اگر انسان دیگری می دانست نتیجه را، تو در مقایسه با او در جبر بودی. اما چنین انسانی نیست. پس همیشه بازنده نیستی. و هر تلاشت برای نتیجه ی بهتر واقعا ً ممکن است به نتیجه ی بهتری منجر شود. آن تلاش نتیجه ی نوعی حس اختیار است. آن ها که ندارند، بیشتر به فرض های پنهان و نادانسته هاشان تکیه می کنند و بیشتر می بازند. (هنوز حس می کنم یک حلقه مفقوده باز مانده در اینجا!)
واگرایی های مابعد ِ بحث:
اما با این وصف، چرا دنبال اختیار هستیم؟ چرا باید آن حس اختیار خوب و مفید باشد؟ چرا خوب است (یا باید) که آن احساس اختیار را داشت و نباید احساس جبر را داشت؟ چرا نباید جبر را باور کرد؟ چرا درجات آزادی خوب است؟ اصلا چرا توانایی خوب است که از آن نتیجه بگیریم که دانایی برایمان خوب است؟
برای گم نکردن جهت در بحث در مورد اختیار شاید بد نباشد به این هم فکر کنیم که چرا باید در دنیا تغییر ایجاد کرد و در چه جهتی؟ (آیا چون دنیا هنوز جای بدی است؟ و هنوز فجایع رخ می دهند؟ یا صرفا ً حرکت از بد به امید بهتر؟ یا از خوب به بهتر؟ یا صرفا داشتن یک نقش در دنیا و ارضای سلف-اکچوالیزیشن؟ برای بروز خود؟ یا بروز و جسم یافتن یک اندیشه؟ یا یک نقش (رُل)؟ )
چرا اصرار داریم که نباید جبر را باور کرد؟
اشتراک در:
پستها (Atom)