یکشنبه، آذر ۰۸، ۱۳۸۳

روز به روز دارم از دینا فاصله می گیرم
(گرچه مرگ هرگز شیرین نخواهد بود)
از دنیایی که یک نقطه سیاه دارد گریزانم.
هر گوشه اش می خزم بعد از مدتی ازآن هم بدم می آید
شاید علاقه ام را به علم به کلی از دست داده ام
نمی خواهم دریاره حقایق جهان بدانم. دیگر نمیخواهم طبیعت را نقاشی کنم. از طبیعت بدم می آید. زیرا یک لکه سیاه دارد. لکه ننگ برایش
دیگر نمی توانم کتاب بخوانم
هه. هرچه عقب می روم بیاد می آورم دنیا برایم جالب تر بوده.
در پنجم دبستان از کیهان دور به کیهان نزدیک حرکت کردم
کیهان دور مرا سر به هوا کرده بود
اکنون می خواهم وارد مغز شوم. چرا که مایل به کشف مکانیک جهان نیستم.
غریبه است برایم جهان، و وجود غریبه ها دیگر چندان جالب نیست.
بنابراین همان قدر هم خودم برای دیگران ناجالب شده ام

هیچ نظری موجود نیست: