بستنی خامه ای
بستنی توت فرنگی
بستنی کیوی
(سه رنگ)
دوشنبه، بهمن ۱۲، ۱۳۸۳
یکشنبه، بهمن ۱۱، ۱۳۸۳
هر چیز صرفا ذهنی، ناپایدار است.
فکرها دوست دارند عینیت پیدا کنند،
هر فکر یک موجود مستقل است که دوست دارد برای خودش تشکیل زندگی دهد، با افکار دیگر معاشرت کند.
معمولا در فضای خاطره صوتی انسانها تشکیل زندگی می دهند، لیکن در لای کتابهای بسته، به خواب زمستانی hibernate می روند.
بعضی انواع فکرها دوست دارند در orkut اقامت یابند. (اکنون آنها آلاخون شدند)
اما فکرها گاهی لوس و مغرور می شوند: حتی اگر خالق آنها اینطور نباشد. مثلا فکرهایی از آدم های مهم، که به صورت مرجع در می آیند.
فکرها دوست دارند عینیت پیدا کنند،
هر فکر یک موجود مستقل است که دوست دارد برای خودش تشکیل زندگی دهد، با افکار دیگر معاشرت کند.
معمولا در فضای خاطره صوتی انسانها تشکیل زندگی می دهند، لیکن در لای کتابهای بسته، به خواب زمستانی hibernate می روند.
بعضی انواع فکرها دوست دارند در orkut اقامت یابند. (اکنون آنها آلاخون شدند)
اما فکرها گاهی لوس و مغرور می شوند: حتی اگر خالق آنها اینطور نباشد. مثلا فکرهایی از آدم های مهم، که به صورت مرجع در می آیند.
مثالهای توی ذهن من:
جدا کردن خود از آدم های اطراف با ذذهنیت.
جدا کردن سوال قبلی از سوال بعدی در لیسنینگ تافل.
جدا کردن درون و برون خود و نیز درون و برون دیگران در زندگی ایرانی.
جدا کردن کارهای روزمره از هم برای امکان انجام آنها (ددلاین).
جدا کردن من های مختلف خودت برای اینکه اذیتت نکنند (مرسی از خانم عندلیبی!).
جدا کردن و گسست خودت از خود قبلیت در تاریخ دوران گذشته خودت.
جدا کردن فکر ها از هم. (اما نخ کردن آن ها، و فراموش نکردن قبلی ها)
با اره، تیغ موکت بری، تیغ، انبردست و اره برقی و یا لبه تیز کاغذ. (حــــْ فـفـفـت)
جدا کردن خود از آدم های اطراف با ذذهنیت.
جدا کردن سوال قبلی از سوال بعدی در لیسنینگ تافل.
جدا کردن درون و برون خود و نیز درون و برون دیگران در زندگی ایرانی.
جدا کردن کارهای روزمره از هم برای امکان انجام آنها (ددلاین).
جدا کردن من های مختلف خودت برای اینکه اذیتت نکنند (مرسی از خانم عندلیبی!).
جدا کردن و گسست خودت از خود قبلیت در تاریخ دوران گذشته خودت.
جدا کردن فکر ها از هم. (اما نخ کردن آن ها، و فراموش نکردن قبلی ها)
با اره، تیغ موکت بری، تیغ، انبردست و اره برقی و یا لبه تیز کاغذ. (حــــْ فـفـفـت)
امروز صبح: (مساله این است) که این احساس frustration خیلی اوقات با دیدن قیافه خودم در آینه (خصوصا صبح ها) پدید می آید (یا فقط تشدید می شود؟). راه حلش آن است که ارتباط این دو (این frustration ) و آن تصویر آینه را قطع کنم.
بدین ترتیب که یک جمله ساده بگویم: "که نباید بگذارم این منفیت دائمی، آن منفیت فعلی را تشدید کند."
یک راه برای جلوگیری از رزونانس بین بدیها، جدا کردن بدی های مختلف از یکدیگر است.
بدین ترتیب که یک جمله ساده بگویم: "که نباید بگذارم این منفیت دائمی، آن منفیت فعلی را تشدید کند."
یک راه برای جلوگیری از رزونانس بین بدیها، جدا کردن بدی های مختلف از یکدیگر است.
شنبه، بهمن ۱۰، ۱۳۸۳
شدیدا حرصم گرفته است و حالم گرفته شد. همین الان فهمیدم که دیالکتیک تنهایی، نام کتابی از اکتاویوپاز است که هرگز نخوانده ام. مطمئن هستم که اون کتاب فقط شامل بخش (1) من است و ایده بخش (2) من را ندارد یعنی صرفا تشابه اسمی است. البته باید ببینم چی است... من کلمه دیالکتیک را به معنی تفسیر هگلی از داینامیک تنهایی دانستم. و تنهایی دو آدم: باهم. و بعد، راه حل آن! و بعد، بعدی آن. همین.
این اصطلاح برای من، معنی خاص خودم را دارد و هیچ ربطی هم به پاز ندارد. شاید هم بطور غیر مستقیم وارد ذهنم شده باشد
از اینکه بلوگم داره از توده عقب میفته هم حالم گرفته شده. بدم میاد از اونجا به اینجا یک پست رو صرفا copy/paste کنم.
این اصطلاح برای من، معنی خاص خودم را دارد و هیچ ربطی هم به پاز ندارد. شاید هم بطور غیر مستقیم وارد ذهنم شده باشد
از اینکه بلوگم داره از توده عقب میفته هم حالم گرفته شده. بدم میاد از اونجا به اینجا یک پست رو صرفا copy/paste کنم.
شنبه، بهمن ۰۳، ۱۳۸۳
شک گرای عمل گرا
شک می کنم،
پس انجام می دهم
(اما انجام می دهم)
I dobt it, therefore I [can let myself] do it.
پس انجام می دهم
(اما انجام می دهم)
I dobt it, therefore I [can let myself] do it.
اولی: بیا شطرنج بازی کنیم.
دومی: بی کاری؟ برو یه کار دیگر بکن.
اولی: آخه بازیش باحاله. ببین، این یک بازی دو نفره است که ...
دومی: خوب بشین با خودت بازی کن. قواعدش رو که بلدی، اول یک طرف میز بشین و با سفید یک حرکت کن، بعدش برو روی اون صندلی بشین ...
اولی: این بازی همه لذتش به دو نفره بودنشه
دومی: خوب وقتی اون طرف نشستی، سعی کن مستقل فکر کنی (و یادت بره که اون طرفت-خودت- چی فکر کرده).
اولی: خودت هم داری میگی: خوب هردو لذت می برند دیگه.
آره وقت می بره، اما بجاش کلی فکر و تجربه و تکنیک شطرنج یاد می گیری.
دومی: اوهوم. اما نه. وقتی تموم شد چی؟ آخرش so what؟
اولی: خوب یکی برنده میشه.
دومی: جایزه میدن؟
اولی: نه، گرچه اونطوری هیجانش بیشتره.
[...]
دومی: باشه بازی کنیم، ولی زیاد طول نکشه.
...
هر حرکتی که بکنی، برای حریف _ جالب است./ زیرا با فکری در بیرون خود مواجه می شود./ همیشه چیزهایی برای آدم جالبند که در بیرون او هستند. علاقه به چیزهای درونی یک بیماری است(!) / در حرکت خودش، به تنهایی، زیبایی نمی بیند، اما در عوض، برق چشمانِ دیگری که در اثر حرکت وی ایجاد شده است که او را به شعف ناخودآگاه می رساند. / هر حرکت، تنها به دیگری pleasureمی دهد. / یعنی هیچ حرکت آدم برای خودش لذت ندارد. اما در مجموع، بازی خوبی است.
هر حرکن یک طرفه است (به سمت خالی بیرون)، اما تقارنی پایدار در کل بازی برقرار می شود.
در ضمن بازی پر از کرکری با حال تره. شلوغ پلوغ از طرف تماشاچی ها و چه از کرکری طرفین در رینگ. /
خوبیِ مفهوم بازی اینه که وقتی تمام شد، فقط یک بازی است که تمام شده نه چیز دیگر. / می شه از اول هم شروع کرد. / می توان صفحه شطرنج را و توی کمد ریخت. مهره ها فقط برای همین کارند و نه چیز دیگری. چیزی از دنیا تخریب نمیشود و آنتروپی در هیچ جایی و در هیچ روح وجسمی وارد نمی شود. البته مغز آدم با شطرنج کمی خسته می شود. / یک بازی شطرنجی معمولا آنقدر جدی نیست که برایش دعوا راه بیندازی. یک سری مهره مصنوعیند. آدم نیستند. یک سری مهره قرار دادی، برای همین کارهستند که از مغازه سر کوچه خریده ای.
لذتِ تفکر خودت را غیرمستقیم به آن پی می بری. اما لذت و تفکر را همراه می کنی. مشغول بازی می شوی: حرکت و فیدبک و حرکت و فید بک. همیشه فکر می کی از بیرون روح مثبتی جریان دارد و باعث می شود حرکت بعدی را انجام دهی و در این تقارن، دو مفهوم بیرونی تا آخر بازی بر سر میز می مانند. در طی بازی، از حست اخباری می رسد که گویا پروسه های متفکرانه خوبی در بیرون خودآگاهیت در جریان است. / بازی، هر تعامل یک نفر است با چیزهای بیرون خودش با واسطه. به شرط آنکه در قوانین بازی تقارن باشد. (22دی، ipm)
نتیجه: we play and depart
دومی: بی کاری؟ برو یه کار دیگر بکن.
اولی: آخه بازیش باحاله. ببین، این یک بازی دو نفره است که ...
دومی: خوب بشین با خودت بازی کن. قواعدش رو که بلدی، اول یک طرف میز بشین و با سفید یک حرکت کن، بعدش برو روی اون صندلی بشین ...
اولی: این بازی همه لذتش به دو نفره بودنشه
دومی: خوب وقتی اون طرف نشستی، سعی کن مستقل فکر کنی (و یادت بره که اون طرفت-خودت- چی فکر کرده).
اولی: خودت هم داری میگی: خوب هردو لذت می برند دیگه.
آره وقت می بره، اما بجاش کلی فکر و تجربه و تکنیک شطرنج یاد می گیری.
دومی: اوهوم. اما نه. وقتی تموم شد چی؟ آخرش so what؟
اولی: خوب یکی برنده میشه.
دومی: جایزه میدن؟
اولی: نه، گرچه اونطوری هیجانش بیشتره.
[...]
دومی: باشه بازی کنیم، ولی زیاد طول نکشه.
...
هر حرکتی که بکنی، برای حریف _ جالب است./ زیرا با فکری در بیرون خود مواجه می شود./ همیشه چیزهایی برای آدم جالبند که در بیرون او هستند. علاقه به چیزهای درونی یک بیماری است(!) / در حرکت خودش، به تنهایی، زیبایی نمی بیند، اما در عوض، برق چشمانِ دیگری که در اثر حرکت وی ایجاد شده است که او را به شعف ناخودآگاه می رساند. / هر حرکت، تنها به دیگری pleasureمی دهد. / یعنی هیچ حرکت آدم برای خودش لذت ندارد. اما در مجموع، بازی خوبی است.
هر حرکن یک طرفه است (به سمت خالی بیرون)، اما تقارنی پایدار در کل بازی برقرار می شود.
در ضمن بازی پر از کرکری با حال تره. شلوغ پلوغ از طرف تماشاچی ها و چه از کرکری طرفین در رینگ. /
خوبیِ مفهوم بازی اینه که وقتی تمام شد، فقط یک بازی است که تمام شده نه چیز دیگر. / می شه از اول هم شروع کرد. / می توان صفحه شطرنج را و توی کمد ریخت. مهره ها فقط برای همین کارند و نه چیز دیگری. چیزی از دنیا تخریب نمیشود و آنتروپی در هیچ جایی و در هیچ روح وجسمی وارد نمی شود. البته مغز آدم با شطرنج کمی خسته می شود. / یک بازی شطرنجی معمولا آنقدر جدی نیست که برایش دعوا راه بیندازی. یک سری مهره مصنوعیند. آدم نیستند. یک سری مهره قرار دادی، برای همین کارهستند که از مغازه سر کوچه خریده ای.
لذتِ تفکر خودت را غیرمستقیم به آن پی می بری. اما لذت و تفکر را همراه می کنی. مشغول بازی می شوی: حرکت و فیدبک و حرکت و فید بک. همیشه فکر می کی از بیرون روح مثبتی جریان دارد و باعث می شود حرکت بعدی را انجام دهی و در این تقارن، دو مفهوم بیرونی تا آخر بازی بر سر میز می مانند. در طی بازی، از حست اخباری می رسد که گویا پروسه های متفکرانه خوبی در بیرون خودآگاهیت در جریان است. / بازی، هر تعامل یک نفر است با چیزهای بیرون خودش با واسطه. به شرط آنکه در قوانین بازی تقارن باشد. (22دی، ipm)
نتیجه: we play and depart
کسی که F است دیگر روزمرگی ندارد. درسته نباید جلوی F هر کلمه ای گذاشت اما F یک خاصیت است. شاید F یعنی حل مساله تنهایی یک نفر توسط خودش.
فیلسوف ها هر موضوعی ممکن است برایشان جالب شود پس اکثرشان به شدت پراکنده کار هستند بنابراین یکف فرد با خاصی F حتما فیلسوف می شود.
اون که همه چیز رو کشف می کنه ممکنه یک چیز دیگه رو هم کشف کنه : و باعث بشه حتی روزمرگیش هم یک موضوع جالب بشود برای فکر کردنش...
در دیالکتیک تنهایی، فقط به تنهایی توجه می شود و تمرکز بر حل مساله تنهایی است. اما ادامه دیالکتیک تنهایی چیست؟:
اگر یک نفر بتواند روزمرگیش را حل کند، مجبور است به هر طریقی، 2 تا شود (مثلا به دو تا تقسیم شود! و باخود حرف بزند، ویا دومی ای گیر بیاورد)
فکر کردم دو نفر که F باشند دیگر روزمرگی ندارند.
کلمات مساله را غامض کردند. قضیه اینه:
معنی پوچی فقط در انسان وجود دارد.
و این معنی پوچی برای آن در او کار گذاشته شده که 1-آدم ها باهم باشند ویا 2-لااقل بیشتر فکر کند:
پس دو راه وجود دارد، یا اصلا فکر کردن یا بی خیال شوی، و یا آنقدر فکر کنی که این مساله آخردنیایی را حل کنی(با F).
راه مستقیم حل این مساله، حل مساله تنهایی است و اینکه یک نفر را گیر می آوری و وقتی از تنهایی خودت به یک ارتباط می رسی، آن تنهایی که از ارل در وجودت بود، ناگهان حل می شود - انگار که هرگز نبوده.
مساله تنهایی یک نفر از ازل (با قواعدی مثل بقای نوع برای مخلوقات زنده) قرار بوده با این قضیه جفت گیری(!) حل بشه. در انسان، با نوعی interaction حل می شود (پست بعدی).
اما مشکل اینجاست که دو نفر هم به همیشه روزمرگی دچار می شوند. و این دلیلی است که این راه حل را ترسناک می کند. آنوقت 40 سال دیگه باید فکر کنی که آن یکی را حل کنی (تصادفی).
دو ست دارم آن را به تنهایی دو نفره تعبیر کنم.
حالا چاره آن چیست؟ آن را دیگر نمی توان با سه تا شدن حل کرد! (البته...)
دو نفر اگر یک واحد شوند...
آن یک واحد، دو یش کدام است؟
یک راهش استفاده از راه 2 است. برای آن دو نفر است.
دو نفر که یکی شوند، چه فایده، آن یک هم پس از مدتی، تنها می شود. (می شوند؟) ...
اما چند روز پیش فکر می کنم متودولوژی حل آن را (و نه سلوشن) پیدا کرده ام و خواهم نوشت.
چرا میون کاغذا گم شد؟
فیلسوف ها هر موضوعی ممکن است برایشان جالب شود پس اکثرشان به شدت پراکنده کار هستند بنابراین یکف فرد با خاصی F حتما فیلسوف می شود.
اون که همه چیز رو کشف می کنه ممکنه یک چیز دیگه رو هم کشف کنه : و باعث بشه حتی روزمرگیش هم یک موضوع جالب بشود برای فکر کردنش...
در دیالکتیک تنهایی، فقط به تنهایی توجه می شود و تمرکز بر حل مساله تنهایی است. اما ادامه دیالکتیک تنهایی چیست؟:
اگر یک نفر بتواند روزمرگیش را حل کند، مجبور است به هر طریقی، 2 تا شود (مثلا به دو تا تقسیم شود! و باخود حرف بزند، ویا دومی ای گیر بیاورد)
فکر کردم دو نفر که F باشند دیگر روزمرگی ندارند.
کلمات مساله را غامض کردند. قضیه اینه:
معنی پوچی فقط در انسان وجود دارد.
و این معنی پوچی برای آن در او کار گذاشته شده که 1-آدم ها باهم باشند ویا 2-لااقل بیشتر فکر کند:
پس دو راه وجود دارد، یا اصلا فکر کردن یا بی خیال شوی، و یا آنقدر فکر کنی که این مساله آخردنیایی را حل کنی(با F).
راه مستقیم حل این مساله، حل مساله تنهایی است و اینکه یک نفر را گیر می آوری و وقتی از تنهایی خودت به یک ارتباط می رسی، آن تنهایی که از ارل در وجودت بود، ناگهان حل می شود - انگار که هرگز نبوده.
مساله تنهایی یک نفر از ازل (با قواعدی مثل بقای نوع برای مخلوقات زنده) قرار بوده با این قضیه جفت گیری(!) حل بشه. در انسان، با نوعی interaction حل می شود (پست بعدی).
اما مشکل اینجاست که دو نفر هم به همیشه روزمرگی دچار می شوند. و این دلیلی است که این راه حل را ترسناک می کند. آنوقت 40 سال دیگه باید فکر کنی که آن یکی را حل کنی (تصادفی).
دو ست دارم آن را به تنهایی دو نفره تعبیر کنم.
حالا چاره آن چیست؟ آن را دیگر نمی توان با سه تا شدن حل کرد! (البته...)
دو نفر اگر یک واحد شوند...
آن یک واحد، دو یش کدام است؟
یک راهش استفاده از راه 2 است. برای آن دو نفر است.
دو نفر که یکی شوند، چه فایده، آن یک هم پس از مدتی، تنها می شود. (می شوند؟) ...
اما چند روز پیش فکر می کنم متودولوژی حل آن را (و نه سلوشن) پیدا کرده ام و خواهم نوشت.
چرا میون کاغذا گم شد؟
جمعه، بهمن ۰۲، ۱۳۸۳
معمولا در فلسفه، مساله اصلی این است که چه سوالی پرسیده شود و فیلسوف بزرگ کسی است که سوال (های)خوبی پرسیده باشد.
هومن یک بار نوشت: The quesion is what is the question
اما نظر من در آن دیالوگ بدین گونه بیان می شود:
the answer is: what is the question.
First: ask about the question, then: ask for answer.
هومن یک بار نوشت: The quesion is what is the question
اما نظر من در آن دیالوگ بدین گونه بیان می شود:
the answer is: what is the question.
First: ask about the question, then: ask for answer.
نصف ایده های دنیا در لندسکیپ است
یعنی هر مجموعه پدیده مرتبط را می توان باید تابع انرژی و نقاط جاذب آن توضیح داد. این از تکنیک های قدرت تفکر است.
همه ایده های من این است: حالا بعدی
هر وقت یک-ی دیدیم، باید دنبال 2ش بگردیم! (از جمله پس از وحدت)
و هیچ دویی مقدس نیست: باید دنبال 3و4و5و ... هم باشید چون همین اطرافند
دیالکتیک من ساده تر است: یک قانون دارد: بعدی بعدی بعدی بعدی. یا: N
یعنی هر مجموعه پدیده مرتبط را می توان باید تابع انرژی و نقاط جاذب آن توضیح داد. این از تکنیک های قدرت تفکر است.
همه ایده های من این است: حالا بعدی
هر وقت یک-ی دیدیم، باید دنبال 2ش بگردیم! (از جمله پس از وحدت)
و هیچ دویی مقدس نیست: باید دنبال 3و4و5و ... هم باشید چون همین اطرافند
دیالکتیک من ساده تر است: یک قانون دارد: بعدی بعدی بعدی بعدی. یا: N
چه فایده که فکری در یک ذهن باشد، اما شناسایی نشود.
چه فایده اگر نوشته ای در کتابی باشد و آن جمله از کتاب جایی به صدا تبدیل نشود.
چه فایده اگر تصویری در ذهن باشد و بیرونی نشود.
جمع بندی:
آخر چه فایده دارد وجود ایده ای در گوشه ای در یک تنهایی افتاده باشد، و بازشناسی نشود.
توضیح: منظورم از تبدیل نوشته به صدا، خوانده شدنش توسط یک انسان است و صدایی است که در ذهن بپیچد و نه مثلا فریاد. من یادم هست مشاهده کردم وقتی از کتابی می خوانم، صدای کسی را می شنوم که در درونم دارد آن متن را می خواند و من گاهی این را حس می کنم. این صدا لحن دارد اما اصلا نمی دانم جنس صدایش چکونه است. (آخرین بار پنجم دبستان به این موضوع دقیق شدم و هرکاری کردم نتوانستم بفهمم صدایش شبیه صدای خودم هست یا نه. لهجه آن را هم متوجه نشدم).
یک نوشته، به خودی خود، وجود دارد اما هر فکر زبانی، که در ذهن واقع می شود، به صورت صدا است و نه بصورت نوشته. لااقل برای من اینطور است.
چه فایده اگر نوشته ای در کتابی باشد و آن جمله از کتاب جایی به صدا تبدیل نشود.
چه فایده اگر تصویری در ذهن باشد و بیرونی نشود.
جمع بندی:
آخر چه فایده دارد وجود ایده ای در گوشه ای در یک تنهایی افتاده باشد، و بازشناسی نشود.
توضیح: منظورم از تبدیل نوشته به صدا، خوانده شدنش توسط یک انسان است و صدایی است که در ذهن بپیچد و نه مثلا فریاد. من یادم هست مشاهده کردم وقتی از کتابی می خوانم، صدای کسی را می شنوم که در درونم دارد آن متن را می خواند و من گاهی این را حس می کنم. این صدا لحن دارد اما اصلا نمی دانم جنس صدایش چکونه است. (آخرین بار پنجم دبستان به این موضوع دقیق شدم و هرکاری کردم نتوانستم بفهمم صدایش شبیه صدای خودم هست یا نه. لهجه آن را هم متوجه نشدم).
یک نوشته، به خودی خود، وجود دارد اما هر فکر زبانی، که در ذهن واقع می شود، به صورت صدا است و نه بصورت نوشته. لااقل برای من اینطور است.
چهارشنبه، دی ۳۰، ۱۳۸۳
دوشنبه، دی ۲۸، ۱۳۸۳
اون پست درباره هوش مصنوعی بود. یعنی معیاری برای اینکه ماشین بتواند هوش یک آدم عادی را داشته باشد. اصلا به نظر من بهتره هوش مصنوعی را هوش حیوانی نامگذاری کنیم. اون پست در حقیقت باید درباره Artificial Intelligence می بود. اما معیار تورینگ برای هوش، ایده آل دست نایافتنی AI است. هدف من از آن، تعمیم آن در جهت برداشت خودم از آن بود.
یکشنبه، دی ۲۷، ۱۳۸۳
نقش مذهب آدم ها در تاریخ فلسفه، درست مثل نقش جنسیت در روان شناسی است. (اوریجینال)
یعنی چیزی است که در افراد هست اما کسی نمی خواهد درباره اش صحبت کند. شاید با ناخودآگاه قرویدی شباهت هایی دارد. این گونه گرایشات ناخودآگاهِ فلسفه را تشکیل می دهند. هر آدمی به دو دلیل ممکن است به دنبال فلسفه برود: 1-چون مذهبی است 2- چون مذهبی نیست. هر دوی اینها نماینده داشتن یک نوع مذهب برای آن فرد هستند.
شاید ناخودآگاه جامعه، چهره ها هستند!
یک مورد دیگر هم بود که یادم رفت.
یعنی چیزی است که در افراد هست اما کسی نمی خواهد درباره اش صحبت کند. شاید با ناخودآگاه قرویدی شباهت هایی دارد. این گونه گرایشات ناخودآگاهِ فلسفه را تشکیل می دهند. هر آدمی به دو دلیل ممکن است به دنبال فلسفه برود: 1-چون مذهبی است 2- چون مذهبی نیست. هر دوی اینها نماینده داشتن یک نوع مذهب برای آن فرد هستند.
شاید ناخودآگاه جامعه، چهره ها هستند!
یک مورد دیگر هم بود که یادم رفت.
تعریف هوش انسانی را تورینگ کرد:
قدرت مچ گیری انسان از کامپیوتر.
در chat یا بقول تورینگ اینا، تله تایپ. البته این برداشت من از تست هوشمندی تورینگ است. خلاصه ی این مضمون را قبلا یک بار ننوشته بودم؟). حالا چند تعمیم:
هوش فرا انسانی:
قابلیت موجود فراانسانی، برای مچ گیری اینکه موجود پشت خط، فقط یک انسان است.
(انسان نمیتواند خود را برای یک موجود فراانسانی، فرا انسانی جای دهد)
هوش ماشینی:
یک ماشین(کامپیوتر)، مچ یک خط کش را بگیرد که تو خیلی کم هوشی.
هوش روانکاوی:
مچ یک بیمار را بگیری و اثبات کنی که او بیمار است و تو دکتر روانشناس (و نه برعکس!)
هوش دیوانه:
دیوانه بتواند به سگ ثابت کند که تو سگی و من دیوانه هستم - و خیالش راحت شود که لااقل انسان هست.
هوش فرازمینی:
به زمینیان ثابت کند که او یکی از زمینیان نیست که خواسته باشد آن ها را سر کار گذارد.
سایرین از قبیل: هوش زمینی، هوش سیب زمینی، هوش زیرزمینی، هوش زنانه، هوش بچگانه، هوش جذبه ای (اثبات خودآگاهی)، هوش اجتماعی، هوش جمعی، ... آها. دو مورد خفن دیگه:
هوش قدسی:
جبرئیل به حل کافی هوشمند است که در یک مکالمه وحیانی، یک پیامبر خودش را نتواند بجای فرشته دیگری به جبرئیل معرفی کند. (استغفرا...)
هوش الهی:
؟؟؟؟؟؟؟؟ (سکوت بهتره)
هوش ... (ادامه دارد)
قدرت مچ گیری انسان از کامپیوتر.
در chat یا بقول تورینگ اینا، تله تایپ. البته این برداشت من از تست هوشمندی تورینگ است. خلاصه ی این مضمون را قبلا یک بار ننوشته بودم؟). حالا چند تعمیم:
هوش فرا انسانی:
قابلیت موجود فراانسانی، برای مچ گیری اینکه موجود پشت خط، فقط یک انسان است.
(انسان نمیتواند خود را برای یک موجود فراانسانی، فرا انسانی جای دهد)
هوش ماشینی:
یک ماشین(کامپیوتر)، مچ یک خط کش را بگیرد که تو خیلی کم هوشی.
هوش روانکاوی:
مچ یک بیمار را بگیری و اثبات کنی که او بیمار است و تو دکتر روانشناس (و نه برعکس!)
هوش دیوانه:
دیوانه بتواند به سگ ثابت کند که تو سگی و من دیوانه هستم - و خیالش راحت شود که لااقل انسان هست.
هوش فرازمینی:
به زمینیان ثابت کند که او یکی از زمینیان نیست که خواسته باشد آن ها را سر کار گذارد.
سایرین از قبیل: هوش زمینی، هوش سیب زمینی، هوش زیرزمینی، هوش زنانه، هوش بچگانه، هوش جذبه ای (اثبات خودآگاهی)، هوش اجتماعی، هوش جمعی، ... آها. دو مورد خفن دیگه:
هوش قدسی:
جبرئیل به حل کافی هوشمند است که در یک مکالمه وحیانی، یک پیامبر خودش را نتواند بجای فرشته دیگری به جبرئیل معرفی کند. (استغفرا...)
هوش الهی:
؟؟؟؟؟؟؟؟ (سکوت بهتره)
هوش ... (ادامه دارد)
بعد از تمام شدن درس ساختمان داده ها (که اولین درسی بود که ندریس کردم)، با حس کرختی و مورچه ای شدن، در پی آمدن و رفتن آدم ها، جمله ای که به خودم گفتم این بود:
تا حالا نشده بود که این همه آدم، بطور همزمان، بخواهند من را گول یزنند.
باکمی چاشنی خوشبینی و طنز، نه بیشتر و نه کمتر. کمتر جمله ای حالت یک لحظه من را اینقدر دقیق توصیف کرده. حالا دوباره دارم برای پروژه های این ترم آماده می شوم. نفر بعدی لطفا.
تا حالا نشده بود که این همه آدم، بطور همزمان، بخواهند من را گول یزنند.
باکمی چاشنی خوشبینی و طنز، نه بیشتر و نه کمتر. کمتر جمله ای حالت یک لحظه من را اینقدر دقیق توصیف کرده. حالا دوباره دارم برای پروژه های این ترم آماده می شوم. نفر بعدی لطفا.
حقیقتا دلم می خواهد بدونم چند نفر پروژه شان را کپی کرده اند. می دانم و طبیعیست که افرادی که پروژه شان کامل بوده (و کپی نکرده اند) خیلی کم هستند، اما آنچه مهم است این است که که در کل چند نفر تقلب می کنند - تعداد آنها که در این 3 ماه برنامه نویسان قهاری شدند مهم نیست. (آنها که شدند یا از پیش قهار بوده اند یا از عجایبند). اما در اینجا برای من، مساله، تفاوت میان یک شکست کامل با یک پیروزی زیبا است. می خواهم بدانم که بالاخره بهش ببالم یا نه.
با نتایج فعلی، اگر بیش از 20-30 درصد بچه ها پروژه درس را کپی کرده باشند، یک شکست کامل بوده و در غیر این صورت به یک پیروزی کامل (با امکان افتخار) رسیده ام. اگر اوراکل بودم و با اطمینان می دانستم چه کسانی کپی یا تقلب کردند، نمره ها را به این ترتیب می دادم:
20 - به هر کس که کپی یا تقلب نکرده: دقیقا 20
0 - به هر کسی که به خودش اجازه تقلب داده، که این درس را می افتد 0.
تنها دلیل وجود نمره های بین مقادیر 0 و 20، نادانی من در مورد تقلب نکردن آنها است. اوراکلی هستم که اطمینان ندارد.
خوب سعی خودم را می کنم که طبق تجربه ام این امر را حدس بزنم. اکنون دیگر خیلی از تکنیک های آنها را در این مورد می شناسم. یکی از آن تکنیک ها از این قرار است: من خیلی به برنامه نویسی علاقه دارم ... یا من خیلی به علوم کامپیوتر علاقه دارم ... البته با این وجود، هنوز، دید خوشبینانه به دیگران را ترجیح می دهم.
نتیجه:
من بدبین هستم.
گرچه منتظرم تا خوشبین شوم
با نتایج فعلی، اگر بیش از 20-30 درصد بچه ها پروژه درس را کپی کرده باشند، یک شکست کامل بوده و در غیر این صورت به یک پیروزی کامل (با امکان افتخار) رسیده ام. اگر اوراکل بودم و با اطمینان می دانستم چه کسانی کپی یا تقلب کردند، نمره ها را به این ترتیب می دادم:
20 - به هر کس که کپی یا تقلب نکرده: دقیقا 20
0 - به هر کسی که به خودش اجازه تقلب داده، که این درس را می افتد 0.
تنها دلیل وجود نمره های بین مقادیر 0 و 20، نادانی من در مورد تقلب نکردن آنها است. اوراکلی هستم که اطمینان ندارد.
خوب سعی خودم را می کنم که طبق تجربه ام این امر را حدس بزنم. اکنون دیگر خیلی از تکنیک های آنها را در این مورد می شناسم. یکی از آن تکنیک ها از این قرار است: من خیلی به برنامه نویسی علاقه دارم ... یا من خیلی به علوم کامپیوتر علاقه دارم ... البته با این وجود، هنوز، دید خوشبینانه به دیگران را ترجیح می دهم.
نتیجه:
من بدبین هستم.
گرچه منتظرم تا خوشبین شوم
شنبه، دی ۲۶، ۱۳۸۳
حالت نظم
وقتی همه چيز هم سر جای خودش باشد، آنگاه اگر کسی اين نظم را به تو گوشزد نکند،
لذت آن ناپديد و خنثی ميشود.
کافی است گوشزد شود.
نظم ناپایدار است. پایداری آن، با اعلام آن است.
لذت آن ناپديد و خنثی ميشود.
کافی است گوشزد شود.
نظم ناپایدار است. پایداری آن، با اعلام آن است.
دوشنبه، دی ۲۱، ۱۳۸۳
وقتی در یک شب برفی از در IPM خارج می شوی، با چنین منظره ای مواجه می شوی: (البته کمی فکوس تر از این) تصویر 360 درجه حتما با acdsee ببینید.
ikio f***ing san
IQ چیزی نیست مگر تعدادی تکنیک و تعدادی مهارت که در حالات عادی در سن پایین شکل می گیرد.
هوش که مردم می گویند را اینطوری تعریف می کنم (یک تعریف عملی):
قابلیتِ نشان دادنِ اینکه با هوشی. دقیقا
ميزان موفقيت يک فرد است، در نشان دادن "باهوش بودن" خود
حتما دیده اید در لیست باهوش ها گوته اول است. چون اصولا ادبیاتی ها و استادِ همه آنها، گوته، خوب بلده express کنه.
وقتی این را بدانی، ناگهان جهان وارونه می شود.
هوش که مردم می گویند را اینطوری تعریف می کنم (یک تعریف عملی):
قابلیتِ نشان دادنِ اینکه با هوشی. دقیقا
ميزان موفقيت يک فرد است، در نشان دادن "باهوش بودن" خود
حتما دیده اید در لیست باهوش ها گوته اول است. چون اصولا ادبیاتی ها و استادِ همه آنها، گوته، خوب بلده express کنه.
وقتی این را بدانی، ناگهان جهان وارونه می شود.
جمعه، دی ۱۸، ۱۳۸۳
پنجشنبه، دی ۱۷، ۱۳۸۳
روزمرگی من
علم، explicit کردنِ واقعیات implicit است. - کشف
هنر: implicitکردنِ یک ذهنیت explicit است. - الهام هنری
مهندسی: explicit کردن یک نیاز explicit است. - اختراع
اما این تقارن کامل نیست چون چهارتا نشد. چکار کنیم؟ شاید:
زندگی = آن حرکتی که در جهت implicit کردن عینیات implicit است.
حرکت از یک وضعیت implicit به implicit
یعنی متن زندگی یک فرد، نه قرار است کشف علمی باشد، نه اختراع مهندسی و نه یک اثر هنری (مثلا با تراشیدن یک قهرمان بنام من!)
آخ اما من یکی زندگیم دقیقا همه اینها هست (باید باشد)
هنر: implicitکردنِ یک ذهنیت explicit است. - الهام هنری
مهندسی: explicit کردن یک نیاز explicit است. - اختراع
اما این تقارن کامل نیست چون چهارتا نشد. چکار کنیم؟ شاید:
زندگی = آن حرکتی که در جهت implicit کردن عینیات implicit است.
حرکت از یک وضعیت implicit به implicit
یعنی متن زندگی یک فرد، نه قرار است کشف علمی باشد، نه اختراع مهندسی و نه یک اثر هنری (مثلا با تراشیدن یک قهرمان بنام من!)
آخ اما من یکی زندگیم دقیقا همه اینها هست (باید باشد)
آخ اینجا یک کم مغرور شده ام
من در ساختن مدل فوق العاده ام
مدلسازی را از حل هر مساله ای بیشتر دوست دارم
مدلر، مدلساز، مدل پرداز
خالق ذهنیت
متافور پشت متافور
این دفعه دیگه determinately
من یک آدم ذهنیت ساز هستم.
مدلسازی را از حل هر مساله ای بیشتر دوست دارم
مدلر، مدلساز، مدل پرداز
خالق ذهنیت
متافور پشت متافور
این دفعه دیگه determinately
من یک آدم ذهنیت ساز هستم.
دوشنبه، دی ۱۴، ۱۳۸۳
شنبه، دی ۱۲، ۱۳۸۳
هر کس کپی رایت نمی داند به این آکادمیا وارد نشود. اگر افلاطون بودم، فقط همین رو می چسبوندم اون بالا. نیستم که.
نتیجه: پس احتمالا هومن افلاطونه؟ جواب: نه آخه چه ربطی داره؟ بهتره بگی هومن، اون منیه که افلاطونه. یا بگی من اون هومنم که بجای من که میخام جای افلاطون رئیس آکادمی بشه هستش. منتها پیشاپیش و زود تر
نتیجه: پس احتمالا هومن افلاطونه؟ جواب: نه آخه چه ربطی داره؟ بهتره بگی هومن، اون منیه که افلاطونه. یا بگی من اون هومنم که بجای من که میخام جای افلاطون رئیس آکادمی بشه هستش. منتها پیشاپیش و زود تر
این پست، اول و آخر هر خلاقیت را نشان می دهد
حتی فراتر از این. هر سوال و مساله ای خواستی حل کنی، به هر مدلی خواستی مدل سازی کن. به هر تصویری تشبیه کن. به هر ترکیب دلخواهی *** کن. تقریبا هر قیاسی، هر مساله ای را حل می کند! هر جوابی را از هر موجودی می شود پرسید. هیچکدام نیست که چیزی نگوید.
حرف اضافی، کار را سخت (پیچیده) می کند
سخت = پیچیده
حرف اضافی، کار را سخت (پیچیده) می کند
سخت = پیچیده
حرف اضافی
در ضمن باور دارم که حرف کاملا چرت مزخرف در دنیا وجود ندارد. (منظور اینه که هر حرفی، حاوی اطلاع هست - این به شنونده بستگی دارد)
حرف اضافی اما زیاد وجود دارد.
حرف اضافی اما زیاد وجود دارد.
- 1-هیچ اندیشه ای «کاملا-درست» نبوده و نیست (ونخواهد بود).
- 2-ما انسان ها (حقیقت) هیچ چیز را نمی دانیم
- 3-اما این لزوما بد نیست.
یعنی من مطمئنم که به عنوان بشریت، هر چیزی که می دانیم، روزی باید دور ریخته شود و (آخرش در همه زمینه ها) نظرمان را تغییر خواهیم داد.
الان دارم به نیوتون عزیز فکر می کنم. هر قانونی روزی کهنه می شود.
من یکی، truth همه این چیزها را می دانم و از این قرار است: هر قضیه درباره جهان فیزیکی که گفته ایم در نهایت false است.
حتی اینم بعدا false می شود؟ هنوز که نشده.
نظم در پیچیدگی
نظم در پیچیدگی دنیا.
آخ که دنیا به غایت و بی غایت پیچیده است
پیچیدگی عمودی هولناک بی انتها
ده به توان بیست و سه...
ریز نشین بابا - لازم نیست
آخ که دنیا به غایت و بی غایت پیچیده است
پیچیدگی عمودی هولناک بی انتها
ده به توان بیست و سه...
ریز نشین بابا - لازم نیست
اشتراک در:
پستها (Atom)