آیا ذهن همه چیزش کپی است؟ آیا همه محتوای جاری و تشکیل دهنده ی یک ذهن صرفا ً نسخه برداری است؟
هر تصویری در ذهن من، کپی تصویری است که دیده ام. یعنی از بیرون آمده.
ایده هایی که در سر می پرورانم و از خود میدانم، از جایی از بیرون از من آمده اند.
تمام خاطره ها، ملودی ها، کلمات، ایده ها،
رنگ ها
چیزهایی که می خواهم هم همینطور.
خواسته ها و آرزو هام تقلیدی هستند.
رویا هایی که می بینم، تصویر ِ آنچه دیده ام هستند.
همه ورودی هستند. وارده هستند.
هر چیزی که من می گویم یا بگویم تقلیدی است.
همه ترکیبات و توالی های کلماتم. همه اصطلاحاتی که بکار می برم. همه ی طرز بیان هایم برای بیان موافقت یا مخالفت.
همه چیزهایی است که شبیه شان را خوانده یا شنیده ام.
حتما ً برای شما هم پیش اومده: متوجه می شوم که مدتی است که یک موسیقی در سرم پخش می شود. مثل ضبط صوت است. زود یکنواخت و ملال آور می شود. مثل وسواس است. فرار میکند از متفاوت بودن.
همه اینها از حافظه می آیند. خاطره اند. خلاقیتی وجود ندارد. حتی اگر این نکته یادمان رفته باشد و خیال کنیم چیزی که در ذهن داریم از خودمان است. اما وقتی بیشتر به آن فکر کنیم متوجه می شویم که غیر مستقیم از جایی کسبش کرده ایم. همیشه بعداز مدتی می فهمیم سرنخ فلان ایده مان کجا بوده.
آیا خلاقیت ممکن است؟
آیا اصلا ً چیزی از خودم دارم؟ بخشی از وجودم هست که اصالت دشته باشد؟
همه رو از همین دور و بر پیدا کرده ام.
ممکن است محتوای ذهنی کسی در مقایسه با دیگران از منابع یا مراجع ِ بهتری باشد. اما آن را وارد کرده و نساخته. این وابسته و محتوم بودن، ربطی به شخصیت او یا سطح درک و سوادش ندارد.
بنا به شخصیتم ممکن است انتخاب و سلیقه ای صورت گیرد (و نه خلق) برای اینکه کدام یک از ایده ها و تصویر را بیشتر نگه دارم یا بیشتر به کار ببرم. یک سیستم ارزش گذاری. این، سبک ِ محتوای درون من را تعیین می کند. باید چیزی از قبل آن بیرون باشد که من آن را ارزش گذاری کنم. مثل کالایی که باید در فروشگاه باشد تا به این فکر بیفتم که آن را بخرم.
بخشی که من ساخته ام ناچیز است. یا ناچیز از آب در می آید.
اما پس این همه چیز ها که می آیند در کجا ساخته می شوند؟
کمیاب است. وقتی یک قلمرو جدید پیدا می شود همگان به آن هجوم می آورند. و به اصطلاح مُد می شود.
سالها تلاش لازم است تا کمی --لحظه ای-- از این تکرار بیرون آمدن. شدنی است اما مشکل است.
به نظر می آید ارائه اطلاعات جدید ملزومات سخت گیرانه ای دارد.
یک عامل/داور بیرونی می خواهد. یک پروسه داوری برای بررسی صحت (و نیز برای اصالت؟).
گاهی هم مجبور میشویم به انجام این خلق. با پروسه هایی مثل: بازی. انتخاب. حل مساله. تصادف. کنار هم قرار گرفتن ِ تصادفی. آرایش جدید بین چیزهایی که خودشان جدید نبودند. تشکیل مولکول از اتم های معمولی. اجبار. نیاز. مجبور شدن توسط عاملی بیرونی (باز هم نهایتا ً منشاءش بیرون خواهد بود!). پی بردن به یک نیاز جدید. طبیعت (طبیعت منبع همه اطلاعات است). آزمایش. فیدبک از بیرون. رقابت. نیاز. بعد: کشف نیاز جدید. که بعد از رفع نیاز قبلی خودش را نشان می دهد.
این متن یک حسرت نیست. یک آگاهی است برای اینکه به خود مغرور نشوم و بدانم که یک ایده ی اصیل چه نایاب و گرانبها ست.
خیلی از جنبه های این موضوع است که در این دید (بررسی ورودی ها) به چشم نمی آید. مثلا: یک روش تضمین شده برای خلاقیت وجود دارد. و آن: ده سال از عمر را وقف ِ یک موضوع کردن است (بعلاوه ی زنده نگه داشتن تمایل به نوآوری). مدت ها در معرض آن نوع "اطلاعات" بودن. با آن یکی شدن! همواره وارد کردن. یونانیها عقیده داشتند که اگر به چیزی می خواهی دست یابی باید محیط اطرافت را پر از آن کنی، آنوقت پُر از آن میشوی. آن می شوی.
دوشنبه، آذر ۲۵، ۱۳۸۷
شنبه، آذر ۱۶، ۱۳۸۷
بیان یک صورت مساله برای معظل تعدد دیدگاه ها و استدلال ها
Nelson Mandela:
"If you talk to a man in a language he understands, that goes to his head. If you talk to him in his language, that goes to his heart."
"If you talk to a man in a language he understands, that goes to his head. If you talk to him in his language, that goes to his heart."
بعد از اینکه دیدم عده ای درباره ی چیزهایی مثل "فلسفه ی استخاره" مطلب به بالاترین می فرستند و تجربه ی یک سلسله بحران روحی(!) به نظرم رسید که این وسط مساله ای جدی و عمیق داریم ولی هنوز صورت مساله رو برای خودمون واضح نکرده ایم. شاید بد نباشه بشه این مساله رو به این صورت بیان کرد:
1-جامعه ی ما دارای طیف های مختلفیه که هرکدومشون به یک سری چیزها باور دارن و بعضی مسائل رو برای خودشون حل کردن.
2-ممکنه بعضی ها به بقیه نگاه کنند و از اینکه دیگران در مرتبه ی پایین تر هستند عصبانی بشوند.
3-چهار تیپ از این آدم ها در مقاله ی فوق العاده ی غیث عبدالاحد درباره ی ایران (از دید یک عراقی کنجکاو) توصیف شده اند. (کارهای این آدم فوق العاده است)
4-معمولا گفتگوی بین این آدم ها با دعوا است. خیلی اوقات گفتگو بین این طیف ها صورت نمی گیره یا سالم و بالغانه (اریک برن-ی) نیست. مثال: بحث های مربوط به انتخاباتی.
5-یک راه خوب اینه که به سبک مقاله فوق الذکر اون طیف ها رو با مطالعه ی موردی بررسی کنیم و بیشتر ته و توی دنیای اون آدم ها رو دربیاریم.
به نظر من این پروژه یکی از مفید ترین خدمت ها برای این مملکت میتونه باشه. جای کار زیاد داره: میتونه از یک تصویر بزرگ شروع بشه و به تقسیم بندی های ریز تر منتهی بشه. برای هر طیف میشه یک نمونه آدم انتخاب کرد. لازمه تقسیم بندی بین اون هایی باشه که با هم اختلاف پیدا میکنند و بینشون بحث سخت در می گیره. از اون بحث هایی که هیچ کدوم راضی نمی شوند و نخواهند شد (این خیلی اساسیه). کار سختی هم نیست، لازم نیست روانکاوی بشوند. کافیه آدم مثل یک گزارش گر وارد زندگی اونها بشه. معمولا ً آدم ها راحت از باورهاشون حرف میزنند. (این من رو یاد داستان های دقیق و گزارش-مانند ِ صادق هدایت می اندازه. یک روش شناسی گزارش گرانه)
5.5- کارهای دیگری هم می شود کرد مثلا ً نقاط اختلاف را شناسایی کرد و دسته بندی را بر آن اساس انجام داد.
6-کاش میشد مثال آورد... مثلا ً مقایسه کنید تفاوت نحوه ی تحلیل مسائل رو از دید یک فرد تحصیل کرده در افغانسان (از اونهاییش که به نظر ما عقاید عجیبی دارند)، و در تهران (تیپ مذهبی وحی مدار در برابر عقل گرا) و تهران (تیپ دانشجوی دنبال کننده ی اخبار از سایت گویا) و غیره.
7-از موارد تعیین کننده، یکی مکان است، دیگری زمینه ی خانوادگی (که کمابیش مانند طبقه است)، چپ یا مذهبی بودن، زبان، تمثیل های پر استفاده، مثال های تاریخی، ...
آدم های تحصیل کرده در هرجا معمولا ً عقاید مشابهی دارند. در ضمن از نظرات هم آگاهی پیدا می کنند. در مورد تاثیر مکان(کشور): مثلا ً در بین یک طیف خاص از آدم های تحصیل کرده ی انگلیس، به نظرم میاد که یک سری مسائل که برای ما حل نشده و توش گیج هستیم، برای اینها واضحه. ما شاید فکر کنیم که چون اینها مسائل ما رو ندارن یا نداشتن، از بعضی مسائل ما سر در نمیارنو ما خیلی کارمون توی سیاست درسته. اما اینطور نیست. با تعدادی از دانشجوهای فلسفه که بودم، دغدغه هاشون رو شبیه خودمون دیدم. در حالی که جواب های بیشتری هم داشتند.
8-مساله این است که بتوانی عقیده ی دیگران را در ذهن خودت شبیه سازی کنی و به زبان آنها حرف بزنی. یعنی باید بتوانی برای عقل گرا ها استدلال کنی. برای وحی گراها بتوانی. و غیره. کاری شبیه تقیه (ظاهراً). این هنر نیست که یک استدلال داشته باشی، بلکه باید بتوانی آن را به زبان های مختلف و در سیستم های منطقی مختلف استدلال کنی. یکی از بهترین افراد ِ این کاره سقراط است.
9-نتیجه از مورد قبل: اگرچه یک حقیقت وجود دارد اما یک استدلال وجود ندارد.
گرچه حقیقت ِ دنیای بیرون را هیچگاه به طور کامل نمی دانیم اما آن برای خودش یکی است (واقع گرایی. ما در مورد آنها باورهایی داریم اما باور های ما همیشه نقص و خطا دارند و نباید به آنها غره شد! مطلق دیدن اشتباه است چون باور بیش از حد به چیزی است که فکر می کنیم که آن حقیقت مطلق است. استدلال و باور را ما خودمان میسازیم.) چسبیدن به یک استدلال اشتباه است. چسبیدن به یک زبان اشتباه است. (در حاشیه: چسبیدن به یک راه حل هم اشتباه است)
10- نوعی politically correct بودن است.
11-این پروژه مراحل بعدی ندارد. راه حل ها و تبعات(ی مثل وفاق یا تحمل دیگران و غیره) این پروژه بعد از چنین مشاهداتی بسیار آسان خواهد بود و به دیگران سپرده میشود. این نوع آگاهی که از آن حاصل می شود مثل نوری است که به یک منطقه ی تاریک تابیده بشه. دیدین وقتی برق میاد و ناگهان همه چی دیده می شه، همه لبخند میزنن؟
6 دسامبر: ممکنه یکی بگه: مگه آدم ها همین الان عقاید خودشون رو توی وبلاگ ها و غیره بیان و منتشر نمی کنند؟ این مهمه که آدم ها بتونن یاد بگیرن به زبان بقیه حرف بزنند. وارد دنیای بقیه (غیر خودی ها) بشوند. طوری که طرف تا حدی احساس کنه که تحقیر و موضع گیری ای وجود نداره، که طرف مثل خودشون می تونه فکر کنه. این مفیده و باعث میشه راحت باشند. تا باعث زدودن هیجانات مخرب بشه و اطلاعات بین دو طرف منتقل بشه (طرفشان راحت باشه برای ارائه و نه گرفتن اطلاعات از آنها!). در دراز مدت نفع دو طرف از این نوع تعامل خیلی زیاده. مثال: قبل از انقلاب یک سری مذهبی ها سعی کردند به زبان عقلی ها (یا غربی ها!)یی حرف بزنند (به صورت انتقادی) با وجود اینکه آبشان با هم توی یک جوب نمی رفت. برعکس آن هم باید انجام بشه.
14 فوریه 2009 نقل قول از نلسون ماندلا اضافه شد.
جمعه، آذر ۱۵، ۱۳۸۷
این از اون پست های لیست ی است. فکرهایی هست که نمی توانم بنویسم چون هنوز به حاصل نرسیده اند، اما می خواهم در جایی ثبت کنم که آن ها را داشته ام. نمی توانم صبر کنم تا تکمیلشان چون ممکن است طول بکشد. برای من عزیزند. بعضی مال امروز و بعضی مربوط به سالها پیشند.
☼ تغییر قدرت بین دو حزب اصلی در یک کشور مثل امریکا به نوعی همان روش گرادیان های مزدوج در بهینه سازی غیر خطی است.
☼ کار برابر است با نیرو ضرب در حرکت. فلسفه ی پراکسیس هم همچی تعریفی می تونه داشته باشه. (مدل سازی اجتماعی)
☼ کار = انتگرال ِ حرکت ِ مستقل از مسیر در یک فضا
☼ یادگیری هب و اپسیلون تغییر
☼ آن روز در جواب سوال آن ترایزمن(در مورد عقب ماندگی و بی ثمر ماندن تلاش ها) گفتم: بخاطر اینکه غیر از دولت، سایر نهاد ها و ساختار ها در مردم شکل نمی گیرد و غایبند. ان جی او نداریم. (خودم هم اولش باورم نشد این ایده اینقدر اساسی است. بعدا ً دیدم مارکس گفته اینرو هم). مرتبط: اصولا قانون نانوشته این است: تجمع بیش از یک نفر در فضای عمومی ممنوع است (در بسیاری موارد حتی دو نفر).
☼ مساله کلی ِ اپتیمیزیشن، همان مساله ی تقریب توابع است (به آن کاهش میابد) اما با کمترین تعداد نمونه ممکن (دقت کنید بر عکسش رو نگفتم).
☼ آن ایده ی متا، اولش نامش ورودی-خروجی بود (بقول مامانم اینتِیک-آوتپوت). بعدن هی بزرگ شد و چاق شد و حالا توش گم می شوم. یا درباره ی یک جور ترمودینامیک اطلاعات: اطلاعات داخلی و اطلاعات بیرونی.
☼ رابطه ی قدرت و عدم توازن اطلاعات. رابطه ی رشد بی رویه قدرت و جریان نامتوازن اطلاعات
☼ if IN and (then) OUT then Open_the_tap(); // learn
☼ آخرش ننوشتم داستان اون راوی ای که fork میشه: موقع مردن منطقا ً خیالش راحته و راضی چون که کپی اطلاعاتی ِ مغزش الان در جایی فعال و زنده وجاودانه شده است، و نتیجه می گیرد که بعد از مردنش در حقیقت می تواند بگوید که زنده مانده، اما منشعب شده. و طبق هر منطقی جاودانه محسوب می شود. درحالی که از نظر خودش می میرد. ولی حق نداره خودش رو اصیل تر از نسخه ی فورک شده اش بدونه.
☼ برای وبلاگ احتیاج به زبان (روایی) جدیدی دارم. قبلا بدون اینکه بدانم تاثیر گرفته بودم از سبک خیلی ها (ویتگنشتاین، نیچه، والتر بنیامین) البته آنها کجا و امثال من کجا.
☼ آن سایت ِ کلمات را باید بالاخره شروع کنم. کلی سال گذشت ازش.
☼ ممکنه اطلاع موجود در یک جمله هزاران (بلکه میلیون ها) دلار برای یک نفر ارزش داشته باشه. مثلا این: فلان دارو درمانت میکنه. حیف که این جمله رو در خواب نمیشه شنید و فرشته ها هم که نمیان بگن به آدم.
☼ خسته ام و نویز مغزم زیاد شده (ساعت 5 صبحه). فقط دلم رو به این علامت خوش می کنم: © © © © © © © © (و اینکه خوبه که کسایی هستند که این پست رو بخونند!)
(14 آذر)
☼ کاش میشد یک سیستم peer review برای وبلاگ ارائه کرد. (این ایده جای گسترش داره. اگه کسی به این کارها علاقه داره ما من تماس بگیره!)
(15 آذر)
☼ تغییر قدرت بین دو حزب اصلی در یک کشور مثل امریکا به نوعی همان روش گرادیان های مزدوج در بهینه سازی غیر خطی است.
☼ کار برابر است با نیرو ضرب در حرکت. فلسفه ی پراکسیس هم همچی تعریفی می تونه داشته باشه. (مدل سازی اجتماعی)
☼ کار = انتگرال ِ حرکت ِ مستقل از مسیر در یک فضا
☼ یادگیری هب و اپسیلون تغییر
☼ آن روز در جواب سوال آن ترایزمن(در مورد عقب ماندگی و بی ثمر ماندن تلاش ها) گفتم: بخاطر اینکه غیر از دولت، سایر نهاد ها و ساختار ها در مردم شکل نمی گیرد و غایبند. ان جی او نداریم. (خودم هم اولش باورم نشد این ایده اینقدر اساسی است. بعدا ً دیدم مارکس گفته اینرو هم). مرتبط: اصولا قانون نانوشته این است: تجمع بیش از یک نفر در فضای عمومی ممنوع است (در بسیاری موارد حتی دو نفر).
☼ مساله کلی ِ اپتیمیزیشن، همان مساله ی تقریب توابع است (به آن کاهش میابد) اما با کمترین تعداد نمونه ممکن (دقت کنید بر عکسش رو نگفتم).
☼ آن ایده ی متا، اولش نامش ورودی-خروجی بود (بقول مامانم اینتِیک-آوتپوت). بعدن هی بزرگ شد و چاق شد و حالا توش گم می شوم. یا درباره ی یک جور ترمودینامیک اطلاعات: اطلاعات داخلی و اطلاعات بیرونی.
☼ رابطه ی قدرت و عدم توازن اطلاعات. رابطه ی رشد بی رویه قدرت و جریان نامتوازن اطلاعات
☼ if IN and (then) OUT then Open_the_tap(); // learn
☼ آخرش ننوشتم داستان اون راوی ای که fork میشه: موقع مردن منطقا ً خیالش راحته و راضی چون که کپی اطلاعاتی ِ مغزش الان در جایی فعال و زنده وجاودانه شده است، و نتیجه می گیرد که بعد از مردنش در حقیقت می تواند بگوید که زنده مانده، اما منشعب شده. و طبق هر منطقی جاودانه محسوب می شود. درحالی که از نظر خودش می میرد. ولی حق نداره خودش رو اصیل تر از نسخه ی فورک شده اش بدونه.
☼ برای وبلاگ احتیاج به زبان (روایی) جدیدی دارم. قبلا بدون اینکه بدانم تاثیر گرفته بودم از سبک خیلی ها (ویتگنشتاین، نیچه، والتر بنیامین) البته آنها کجا و امثال من کجا.
☼ آن سایت ِ کلمات را باید بالاخره شروع کنم. کلی سال گذشت ازش.
☼ ممکنه اطلاع موجود در یک جمله هزاران (بلکه میلیون ها) دلار برای یک نفر ارزش داشته باشه. مثلا این: فلان دارو درمانت میکنه. حیف که این جمله رو در خواب نمیشه شنید و فرشته ها هم که نمیان بگن به آدم.
☼ خسته ام و نویز مغزم زیاد شده (ساعت 5 صبحه). فقط دلم رو به این علامت خوش می کنم: © © © © © © © © (و اینکه خوبه که کسایی هستند که این پست رو بخونند!)
(14 آذر)
☼ کاش میشد یک سیستم peer review برای وبلاگ ارائه کرد. (این ایده جای گسترش داره. اگه کسی به این کارها علاقه داره ما من تماس بگیره!)
(15 آذر)
مقایسه ی دترمینیسم با جبر (اختیار در دترمینیسم)
در پی یک جستجو درباره ی جبر و اختیار به یک پست خیلی قدیمی از یک دوست برخورد کردم. اگرچه نویسنده گفت که دیگر عقیده اش آن نیست و درآن مورد فکر هم نمی کند، اما باعث شد که صورت مساله اش که مرتب در اتمسفر اذهان آدم ها مطرح می شود و به آن ایراد وارد است، در ذهنم واضح تر شود. آن مطلب ِ نیما به نظر من نسبت به زمانش (سال 1375: اون موقع وبلاگی وجود نداشته!) خیلی هم جلو بود. اما آن مطلب میتواند نماینده ی دیدگاهی باشد که تصمیم داشتم آن را نقد کنم. بنابراین مطالبی که به نظرم رسید را در جواب مطلبی می نویسم که نویسنده ش خودش آن نظر را ندارد اما آن ایده هنوز در ذهن ها وجود دارد (با تشکر از سیخ ناصر). (بنابراین "وارده"های این پست، لینک فوق و تذکر ناصر هستند)
در مطلب فوق ابتدا مفهوم دترمینیسم مطرح شده بود و این ایده که با داشتن اطلاعات فیزیکی کافی می توان آینده را پیش بینی کرد (و تا اینجا باهاش موافقم). سپس نویسنده، با تکیه بر دترمینیسم، وجود اختیار را از نظر فیزیکی نفی می کند. اما نکته این است که موضوع مطرح شده در آن نگرش، بیشتر به مفهوم دترمینیسم (تعیّن) برمی گردد تا مساله ی جبر. اولی بیشتر فیزیکی است و دومی انسانی. گفته:
سوال شخصی مطرح برای من، در مساله جبرواختیار، این بوده که "با وجود دترمینیزم" در دنیای فیزیکی، چطور چیزی مثل اختیار انسانی می تواند وجود داشته باشد. و در اینجا منظورم از اختیار، یک حس است که از نظر فاعلش (انسان) معنی دارد (به قول نیما، حس اختیار). به نظر من دترمینیزم مانع اختیار نمی شود. زیرا همیشه در جایی با عدم کفایت و دقت اطلاعات مواجه هستیم. یک پروسه ی تصمیم گیری را به عنوان یک جعبه ی سیاه درنظر بگیرید. وقتی تصمیم گیرنده خودش در دنیا یک پدیده باشد باشد و فهمش ناقص باشد، طبیعتا ً با ورودی های محدودی مواجه است. گاهی بدلیل محدودیت ورودی ها نتیجه غیر قابل دست یابی می شود. به عبارت دیگر، در منطق، فرض های ناقص، نتیجه را ناقص می کنند. او (تصمیم گیرند) باید راه حلهایی برای این نقصان بیابد. این راه حل ها میتوانند بسیار پیچیده باشند و خیلی اوقات ممکن نمی شود. مثلا عدم اطلاع ها اکثرا ً با یک اطلاع خالی (مثل صفر یا بلنک در کامپیوتر) پر می شود که بعدا ًمنجر به اشتباه (سوء تفاهم) می شود. مثال: (؟).
فرض کنیم روح و شخصیت "من" چیزی است از جنس اطلاعاتی ست که معطوف به (و بخاطر) منفعت من هستند. اما نادانی و عدم اطلاع من در مورد پدیده های فیزیکی، آنتی تز گرایش من به منفعت است. یعنی جهل باعث ضرر می شود. در این تقابل، برای ساختن مفهوم من با آن صورت و کیفیت فوق الذکر، این نادانی مثل سوراخی است در این ساختار دترمینیستیک استدلال ما، که باید پر شود. اما نحوه این پر کردن، در اینکه نتیجه ی حاصل چه خواهد بود، تعیین کننده است. این سوراخ ها (عدم قطعیت ها) محل تزریق و ورود ِ تصمیم ها یا فرض های پنهان ما هستند . در این میان مفاهیمی مثل جبر و شانس ظهور میکند. در اثر این تزریق ها، نتایج دارای خواص غیرمنتظره و بدی می شوند (به تعبیر دیگر، نشت عدم صحت!). بدلیل مطرح شدن آنها در زندگی روزمره، برای استفاده خودمان (و نجات ناقص از آن ها) روی آن خواص نام میگذاریم. پس بنا بر احتیاج است که کلماتی از قبیل احتمال، جبر، اختیار، تصادفی بودن، رندم بودن، ... را می سازیم.
بعضی ها سعی می کنند برای پیدا کردن جایگاه اختیار در یک سیستم دترمینیستیک، اصل عدم قطعیت را پیش بکشند (مثلا پدیده های فیزیک کوانتم را به اختیار ربط دهند) که من (احتمالا مثل نیما) با آن مخالفم. دیدگاه دترمینیسم فیزیکی رو مجاز می دونم. (دیدگاه من شبیه ِ نظری است که اینشتین داشت. در اینجا مساله ی علیت و کازالیتی در مبانی فیزیک هم مطرح می شود که خودش مساله ی دیگری است.)
(یک نکته: در فلسفه فیزیک، محل این بحث در اتصال (یا گسست) بین فیزیک ابعاد کوانتمی و فیزیک ابعاد کلاسیک است. اما در این بحث جبرواختیار، بحث میان گسست یا اتصال میان دنیای فیزیک ایده آل با دنیای ذهنی (یا روانی یا حسی یا دیدگاه سابجکتیو) است. بنابراین همین دسته از کلمات (دترمینیسم،جبر،علیت،...) هر یک در سه حوزه مطرح میشوند که معانی عملیاتی ِ کاملا متفاوتی پیدا می کنند. ارتباط میان معانی مختلف علیت (و...) معلوم و تبیین نشده است.)
عدم دانایی وجود دارد (برای موجودی که می تواند بداند یا از دید موجودی که می تواند بداند) و وجود این عدم، خود می تواند یک دلیل برای پدیده های دیگری (مثل تصادفی بودن) باشد. بسیاری اوقات عدم اطلاع و عدم اطمینان (همان آنسرتنتی) حلقه ی گمشده ی یک بحث علّیتی است. عدم اطلاع را یک نفر (عامل) دارد. کسی یا عاملی که قادر به داشتن نوعی دانایی و اطلاع باشد. بنابراین با یک فاعل سروکار داریم که دارای عدم اطلاع است. علیت چیز پیچیده ای است.
(حاشیه: عامل بودن خودش بحث دیگری است. لازمه ی آن، دانایی، عدم اطمینان، توانایی تغییر، وجود انتخاب ها و نیز یک نیروی سوق دهنده ی مرموز است)
راه حل برای افزایش اطلاع، دانایی و دقت است. این می تواند توسط اکتشاف انجام شود و یا توسط تغییر در دنیا (به سوی حالتی که آشنا تر و امن تر باشد).
فرض کنید که وحدت ذهن و عین هگل را (با کمی اسانس ابزارگرايانه فویرباخی) این طور تعبیر کنیم: انطباق فعالانه ی دنیا بر محتوای دانایی ما. آن گاه هدف ما به گونه ای کم کردن عدم دانایی و عدم اطلاعات مان است در مورد دنیای اطراف خودمان و نیز در مورد آینده مان. کم کردن عدم اطلاع به کم کردن عدم توانایی منجر می شود. بخشی از این، می تواند توسط اکتشاف انجام شده باشد (تغییر در ذهن) و بخشی توسط تغییر در دنیا(دستکاری در عین). (در حاشیه: این تعبیر از وحدت ذهن و عین با توجه به جمله معترضه فویرباخ نقل شد. در برداشت ایده آلیستی از هگل معمولا ً گفته می شود که او دنیا را همان گونه که بود پذیرفت و خواهان تغییر آن نشد)
یادآوری: عادل در کامنتی گفت: "جبر يعني احساس ناتواني مطلق.ضعف مطلق در زمينه اي"
گاهی نمیتوانی تصمیم بگیری. یک حالت را پیش می گیری و بقیه را به شانس و اقبال می سپری. با آن، حفره را پر می کنی که برجای خود متوقف نشوی. تا عمل کنی. اینکه خدا از قبل میدانسته که نتیجه چه می شود برایت مهم نیست. اگر انسان دیگری می دانست نتیجه را، تو در مقایسه با او در جبر بودی. اما چنین انسانی نیست. پس همیشه بازنده نیستی. و هر تلاشت برای نتیجه ی بهتر واقعا ً ممکن است به نتیجه ی بهتری منجر شود. آن تلاش نتیجه ی نوعی حس اختیار است. آن ها که ندارند، بیشتر به فرض های پنهان و نادانسته هاشان تکیه می کنند و بیشتر می بازند. (هنوز حس می کنم یک حلقه مفقوده باز مانده در اینجا!)
واگرایی های مابعد ِ بحث:
اما با این وصف، چرا دنبال اختیار هستیم؟ چرا باید آن حس اختیار خوب و مفید باشد؟ چرا خوب است (یا باید) که آن احساس اختیار را داشت و نباید احساس جبر را داشت؟ چرا نباید جبر را باور کرد؟ چرا درجات آزادی خوب است؟ اصلا چرا توانایی خوب است که از آن نتیجه بگیریم که دانایی برایمان خوب است؟
برای گم نکردن جهت در بحث در مورد اختیار شاید بد نباشد به این هم فکر کنیم که چرا باید در دنیا تغییر ایجاد کرد و در چه جهتی؟ (آیا چون دنیا هنوز جای بدی است؟ و هنوز فجایع رخ می دهند؟ یا صرفا ً حرکت از بد به امید بهتر؟ یا از خوب به بهتر؟ یا صرفا داشتن یک نقش در دنیا و ارضای سلف-اکچوالیزیشن؟ برای بروز خود؟ یا بروز و جسم یافتن یک اندیشه؟ یا یک نقش (رُل)؟ )
چرا اصرار داریم که نباید جبر را باور کرد؟
در مطلب فوق ابتدا مفهوم دترمینیسم مطرح شده بود و این ایده که با داشتن اطلاعات فیزیکی کافی می توان آینده را پیش بینی کرد (و تا اینجا باهاش موافقم). سپس نویسنده، با تکیه بر دترمینیسم، وجود اختیار را از نظر فیزیکی نفی می کند. اما نکته این است که موضوع مطرح شده در آن نگرش، بیشتر به مفهوم دترمینیسم (تعیّن) برمی گردد تا مساله ی جبر. اولی بیشتر فیزیکی است و دومی انسانی. گفته:
مادامی که نظام جهان را علی میپندارم نمیتوانیم با وجود اختیار و تصادف آن را مخدوش کنیم و این را باید بدانیم که سیستمهای علی لزوماً مجبورند.این دیدگاه بدرستی به احساس اختیار و احساس جبر اشاره کرده است اما آن را نامربوط دانسته است. من نظر دیگری دارم.
سوال شخصی مطرح برای من، در مساله جبرواختیار، این بوده که "با وجود دترمینیزم" در دنیای فیزیکی، چطور چیزی مثل اختیار انسانی می تواند وجود داشته باشد. و در اینجا منظورم از اختیار، یک حس است که از نظر فاعلش (انسان) معنی دارد (به قول نیما، حس اختیار). به نظر من دترمینیزم مانع اختیار نمی شود. زیرا همیشه در جایی با عدم کفایت و دقت اطلاعات مواجه هستیم. یک پروسه ی تصمیم گیری را به عنوان یک جعبه ی سیاه درنظر بگیرید. وقتی تصمیم گیرنده خودش در دنیا یک پدیده باشد باشد و فهمش ناقص باشد، طبیعتا ً با ورودی های محدودی مواجه است. گاهی بدلیل محدودیت ورودی ها نتیجه غیر قابل دست یابی می شود. به عبارت دیگر، در منطق، فرض های ناقص، نتیجه را ناقص می کنند. او (تصمیم گیرند) باید راه حلهایی برای این نقصان بیابد. این راه حل ها میتوانند بسیار پیچیده باشند و خیلی اوقات ممکن نمی شود. مثلا عدم اطلاع ها اکثرا ً با یک اطلاع خالی (مثل صفر یا بلنک در کامپیوتر) پر می شود که بعدا ًمنجر به اشتباه (سوء تفاهم) می شود. مثال: (؟).
فرض کنیم روح و شخصیت "من" چیزی است از جنس اطلاعاتی ست که معطوف به (و بخاطر) منفعت من هستند. اما نادانی و عدم اطلاع من در مورد پدیده های فیزیکی، آنتی تز گرایش من به منفعت است. یعنی جهل باعث ضرر می شود. در این تقابل، برای ساختن مفهوم من با آن صورت و کیفیت فوق الذکر، این نادانی مثل سوراخی است در این ساختار دترمینیستیک استدلال ما، که باید پر شود. اما نحوه این پر کردن، در اینکه نتیجه ی حاصل چه خواهد بود، تعیین کننده است. این سوراخ ها (عدم قطعیت ها) محل تزریق و ورود ِ تصمیم ها یا فرض های پنهان ما هستند . در این میان مفاهیمی مثل جبر و شانس ظهور میکند. در اثر این تزریق ها، نتایج دارای خواص غیرمنتظره و بدی می شوند (به تعبیر دیگر، نشت عدم صحت!). بدلیل مطرح شدن آنها در زندگی روزمره، برای استفاده خودمان (و نجات ناقص از آن ها) روی آن خواص نام میگذاریم. پس بنا بر احتیاج است که کلماتی از قبیل احتمال، جبر، اختیار، تصادفی بودن، رندم بودن، ... را می سازیم.
بعضی ها سعی می کنند برای پیدا کردن جایگاه اختیار در یک سیستم دترمینیستیک، اصل عدم قطعیت را پیش بکشند (مثلا پدیده های فیزیک کوانتم را به اختیار ربط دهند) که من (احتمالا مثل نیما) با آن مخالفم. دیدگاه دترمینیسم فیزیکی رو مجاز می دونم. (دیدگاه من شبیه ِ نظری است که اینشتین داشت. در اینجا مساله ی علیت و کازالیتی در مبانی فیزیک هم مطرح می شود که خودش مساله ی دیگری است.)
(یک نکته: در فلسفه فیزیک، محل این بحث در اتصال (یا گسست) بین فیزیک ابعاد کوانتمی و فیزیک ابعاد کلاسیک است. اما در این بحث جبرواختیار، بحث میان گسست یا اتصال میان دنیای فیزیک ایده آل با دنیای ذهنی (یا روانی یا حسی یا دیدگاه سابجکتیو) است. بنابراین همین دسته از کلمات (دترمینیسم،جبر،علیت،...) هر یک در سه حوزه مطرح میشوند که معانی عملیاتی ِ کاملا متفاوتی پیدا می کنند. ارتباط میان معانی مختلف علیت (و...) معلوم و تبیین نشده است.)
عدم دانایی وجود دارد (برای موجودی که می تواند بداند یا از دید موجودی که می تواند بداند) و وجود این عدم، خود می تواند یک دلیل برای پدیده های دیگری (مثل تصادفی بودن) باشد. بسیاری اوقات عدم اطلاع و عدم اطمینان (همان آنسرتنتی) حلقه ی گمشده ی یک بحث علّیتی است. عدم اطلاع را یک نفر (عامل) دارد. کسی یا عاملی که قادر به داشتن نوعی دانایی و اطلاع باشد. بنابراین با یک فاعل سروکار داریم که دارای عدم اطلاع است. علیت چیز پیچیده ای است.
(حاشیه: عامل بودن خودش بحث دیگری است. لازمه ی آن، دانایی، عدم اطمینان، توانایی تغییر، وجود انتخاب ها و نیز یک نیروی سوق دهنده ی مرموز است)
راه حل برای افزایش اطلاع، دانایی و دقت است. این می تواند توسط اکتشاف انجام شود و یا توسط تغییر در دنیا (به سوی حالتی که آشنا تر و امن تر باشد).
فرض کنید که وحدت ذهن و عین هگل را (با کمی اسانس ابزارگرايانه فویرباخی) این طور تعبیر کنیم: انطباق فعالانه ی دنیا بر محتوای دانایی ما. آن گاه هدف ما به گونه ای کم کردن عدم دانایی و عدم اطلاعات مان است در مورد دنیای اطراف خودمان و نیز در مورد آینده مان. کم کردن عدم اطلاع به کم کردن عدم توانایی منجر می شود. بخشی از این، می تواند توسط اکتشاف انجام شده باشد (تغییر در ذهن) و بخشی توسط تغییر در دنیا(دستکاری در عین). (در حاشیه: این تعبیر از وحدت ذهن و عین با توجه به جمله معترضه فویرباخ نقل شد. در برداشت ایده آلیستی از هگل معمولا ً گفته می شود که او دنیا را همان گونه که بود پذیرفت و خواهان تغییر آن نشد)
یادآوری: عادل در کامنتی گفت: "جبر يعني احساس ناتواني مطلق.ضعف مطلق در زمينه اي"
گاهی نمیتوانی تصمیم بگیری. یک حالت را پیش می گیری و بقیه را به شانس و اقبال می سپری. با آن، حفره را پر می کنی که برجای خود متوقف نشوی. تا عمل کنی. اینکه خدا از قبل میدانسته که نتیجه چه می شود برایت مهم نیست. اگر انسان دیگری می دانست نتیجه را، تو در مقایسه با او در جبر بودی. اما چنین انسانی نیست. پس همیشه بازنده نیستی. و هر تلاشت برای نتیجه ی بهتر واقعا ً ممکن است به نتیجه ی بهتری منجر شود. آن تلاش نتیجه ی نوعی حس اختیار است. آن ها که ندارند، بیشتر به فرض های پنهان و نادانسته هاشان تکیه می کنند و بیشتر می بازند. (هنوز حس می کنم یک حلقه مفقوده باز مانده در اینجا!)
واگرایی های مابعد ِ بحث:
اما با این وصف، چرا دنبال اختیار هستیم؟ چرا باید آن حس اختیار خوب و مفید باشد؟ چرا خوب است (یا باید) که آن احساس اختیار را داشت و نباید احساس جبر را داشت؟ چرا نباید جبر را باور کرد؟ چرا درجات آزادی خوب است؟ اصلا چرا توانایی خوب است که از آن نتیجه بگیریم که دانایی برایمان خوب است؟
برای گم نکردن جهت در بحث در مورد اختیار شاید بد نباشد به این هم فکر کنیم که چرا باید در دنیا تغییر ایجاد کرد و در چه جهتی؟ (آیا چون دنیا هنوز جای بدی است؟ و هنوز فجایع رخ می دهند؟ یا صرفا ً حرکت از بد به امید بهتر؟ یا از خوب به بهتر؟ یا صرفا داشتن یک نقش در دنیا و ارضای سلف-اکچوالیزیشن؟ برای بروز خود؟ یا بروز و جسم یافتن یک اندیشه؟ یا یک نقش (رُل)؟ )
چرا اصرار داریم که نباید جبر را باور کرد؟
جمعه، آذر ۰۱، ۱۳۸۷
ریل های فلزی
این یک پست ِ درجه 3 است.
(این پست درباره ی یک ادراک(پِرسِپشن) و یک حس است نه یک تلاش برای مدل سازی)
فکر کردن، مثل تنها گشتن زدن در یک جزیره نیست. تفکر کردن (به عنوان یک کار مولد) قطاری است که احتیاج به ریل برای حرکتش دارد. هر چقدر انگیزه (جنبش و انرژی) وجود داشته باشد، برای مولد بودن کافی نیست. باید با عبور از روی ریل ها حرکت را تجربه کرد تا اینرسی ایجاد شود. باید بارها از روی ریل ها عبور کرد و آن را تکرار کرد.
خواندن کتاب (قبلا ً گفتم مقاله) در حالیکه یک صورت مساله را در ذهن داری یکی از این ریل هاست.
نوع دیگر که کمتر شبیه ریل به نظر می رسد، شنیدن حرف های دیگران است. قرار گرفتن در جریان بحث ها و کلام ِ جاری. هر کسی که در یک بحث مفید و مولد شرکت می کند با دستاوردی شخصی از آن بیرون می رود. انگار که توسط فرد دیگر در حواشی ِ موضوع، یک دور گردانده شده. (مثل یک تور).
تفکر (خلاقانه) از جنس حرکت در این فضا است. روش ساده ی آن حرکت روی این ریل ها است. ریل لازم است و اگر ریل نباشد اصطکاک بیش از حدیست که اجازه حرکت به اندیشه دهد و نوعی ریجیدیتی(تصلب؟) در حرکت بوجود می آید.
ذهن و مغز یک قطار (ترن یا لوکوموتیو) است که باید در فضای فکر ها بگردد و حرکت کند. یافتن اندیشه جدید، پیدا کردن یک تکه خاک است که قبلا در سایه یا نیم سایه مانده بود. هر چه فاصله بیشتری را با سرعت بیشتر و روان-ی بیشتری طی کند، آزادی بیشتری دارد و کسبش هم بیشتر خواهد بود. اما برای کنکاش دقیق باید پیاده شود و متوقف شود (یا بسیار آهسته حرکت کند).
مراجعه به منابع اصلی در این مورد راه گشا است. گاهی برای روشن شدن موتور حرکت لازم داریم که به یکی از منابع مراجعه کنیم. هرچند مطلبش پایه باشد. آنوقت انگار که روغن کاری می شود و چرخ دنده ها به کار می افتند و اینرسی لازم را برای ادامه کار کسب می کنیم. این چیزی نیست که بصورت فردی و در تنهایی اتفاق بیفتد، بلکه احتیاج به عامل بیرونی ای دارد که سیلان ذهن را براه بیندازد. اگر کسی به خلوت و انزوا برود پس از مدتی خلاقیت و مولد بودنش را از دست می دهد. بنابراین ساختن اندیشه، یک عمل جمعی و گروهی است. به این معنی که در جمع صورت می گیرد. مهم نیست که نتیجه ی حاصل، کار یک فرد باشد. گوشه گیری از جریان جمعی تفکر باعث بلوکه شدن مولف می شود.
حالت ذهنی ِ یک لحظه را می توان به مکان ذهن در یک فضا تشبیه کرد. گستره ی اندیشه، فضای تاریک و تاری است که در آن مکان ِ لحظه ای ما (فاعل و مولد اندیشه) مهم است. جایی که فرد (ذهن) ایستاده است. در آن فضا نمی توان از دور چیزها را مشاهده کرد، بلکه باید آن ها را لمس کرد. باید در آن گشت و با این گشتن، بودن و حضور در تک تک نقاط مختلف آن را تجربه کرد. (شبیه مکان هد ماشین تورینگ روی نوار).
ریل جزو تسهیلات ویژه است که توسط دیگران ایجاد شده. مسیری است که نه تنها طی شده بلکه برای عبور آسان آماده سازی شده. روی ریل می توان لیز خورد و سریع جابجا شد. اگر چه آزادی عمل محدود به ریل است و باید از این محدودیت آگاه بود. از این ریل ها نمی توان به هر تعداد و اندازه در اختیار داشت یا تمام کف را با آن فرش کرد. در غیر این صورت تعداد ِ زیاد آنها گیج کننده خواهد بود.
کافی نیست که آن فضا را طی کنیم. حرکت به خودی خود چیزی نیست که باقی بماند. فکرهای گذرا اندیشه ماندگار نیستند. برای باقی گذاشتن اثر ِ خود در این فضا باید مشابه آن ریل ها را ساخت و "تولید" کرد. با نوشتن اثری بر جا گذاشت. برای اینکه ارزش نوشتن داشته باشد باید به حد کافی پرداخته شده باشد تا به حد محصول بودن برسد. باید از جنس آهن و فولاد، و دارای زیر ساخت باشد.
فکر خلاق به تنهایی کافی نیست. باید سودی برای بقیه داشته باشد. حتی اگر محصول ِ مطلوب تنها از جنس اندیشه باشد. باید آنقدر پرداخته شود تا از حد یک رویای خلاقانه یا راه حل آزمایشی، به یک نتیجه سفت(کانکریت) و واقعی منجر شود. حرکت به تنهایی کافی نیست و باید آن را پخته و کانسالیدیت کرد تا ریل تولید کرد.
وقتی کتاب می خوانیم دوست داریم استدلال نویسنده محکم باشد. باید نتیجه به حدی محکم و قابل دفاع و علمی باشد که خواندنش برای بقیه الهام بخش باشد و در عین حال خوانندگان را به زمین سفتی متصل نگه دارد (بدون اینکه آنها را متوقف کند). این کاری بوده که تا کنون کمتر انجام داده ام. اما دیگران هم (در ایران) کمتر این را انجام دادند. بحث ها و اندیشه هایی که بر اساس شواهد محکم، دارای اثبات و تحلیل های محکم باشند تا کنون کمتر پیدا می شد.
سابقه ی ذهنی و انگیزه شخصی این بحث این بود: هر بار که به نتیجه جالبی بر می خورم که ممکن است برای دیگران مفید باشد، یا در خود توانایی تولید فکر میابم، حیرت می کنم از این که چقدر محیط اطراف (جمع یا کامونیتی ای که در آن شرکت کرده ام)، و نیز آن مطالبی که به آن بر می خورم و می خوانم (رسانه ها و کتاب و مقاله) در ایجاد آن محتوا تاثیر داشته است. این موثر بودن بیشتر در مورد تولید آن و تا حدی هم در محتوایش است. حتی اگر آن محصول فکری کاملا اثر خودم باشد. حتی می توان در این برداشت اغراق کرد، به حدی که تاثیر خود را به عنوان تولید گر اندیشه انکار کرد و تنها خود را موتور و ماشینی دانست که نهایت ِ اقبالش مواجهه کردنش با ورودی ها و درون داد های مناسب است. و اینکه آدم، به عنوان یک واسطه و دلال، فقط منتقل و جمع آوری می کند فکرهایی را که منتظرند که چیده و برداشت شوند.
اگر می خواهم اثر خوبی از من بر جا بماند، می توانم (باید) ریل هایی بسازم که بستری باشد برای حرکت تفکر آیندگان. حرکت و اکتشاف ذهنی، شخصی و انفرادی است اما ریل برای دیگران می ماند و برای جامعه است.
یک نکته از یادم نرود که همه ی اینها برای وادی اندیشه است. عمل و اقدام و تغییر جهان، مساله ی دیگر ی است.
بعد الکامنت:
1-مدل سازی و حل مساله، احتمالا ً همه شان مراحلی قبل از ساختن ریل هستند. به عنوان ابزارهای حل مساله. فقط وقتی نتیجه اثبات شد، بعد از آن می تواند به ریل برای استفاده دیگران تبدیل شود. (و البته این معیاری برای بالابردن استاندارد نتیجه ی کار ِ خود هم است). این قیاس درباره ی حاصل، یعنی خروجی و برون داد کار علمی است. در مورد مهندسی و (منجر به تولید محصول، یا تولید کاربرد، ممکن است این نظر درست نباشد)
2-درباره ی ایده بودن انسان، فکر می کنم نظرم رو به صورت یک پست جدا بنویسم.
(این پست درباره ی یک ادراک(پِرسِپشن) و یک حس است نه یک تلاش برای مدل سازی)
فکر کردن، مثل تنها گشتن زدن در یک جزیره نیست. تفکر کردن (به عنوان یک کار مولد) قطاری است که احتیاج به ریل برای حرکتش دارد. هر چقدر انگیزه (جنبش و انرژی) وجود داشته باشد، برای مولد بودن کافی نیست. باید با عبور از روی ریل ها حرکت را تجربه کرد تا اینرسی ایجاد شود. باید بارها از روی ریل ها عبور کرد و آن را تکرار کرد.
خواندن کتاب (قبلا ً گفتم مقاله) در حالیکه یک صورت مساله را در ذهن داری یکی از این ریل هاست.
نوع دیگر که کمتر شبیه ریل به نظر می رسد، شنیدن حرف های دیگران است. قرار گرفتن در جریان بحث ها و کلام ِ جاری. هر کسی که در یک بحث مفید و مولد شرکت می کند با دستاوردی شخصی از آن بیرون می رود. انگار که توسط فرد دیگر در حواشی ِ موضوع، یک دور گردانده شده. (مثل یک تور).
تفکر (خلاقانه) از جنس حرکت در این فضا است. روش ساده ی آن حرکت روی این ریل ها است. ریل لازم است و اگر ریل نباشد اصطکاک بیش از حدیست که اجازه حرکت به اندیشه دهد و نوعی ریجیدیتی(تصلب؟) در حرکت بوجود می آید.
ذهن و مغز یک قطار (ترن یا لوکوموتیو) است که باید در فضای فکر ها بگردد و حرکت کند. یافتن اندیشه جدید، پیدا کردن یک تکه خاک است که قبلا در سایه یا نیم سایه مانده بود. هر چه فاصله بیشتری را با سرعت بیشتر و روان-ی بیشتری طی کند، آزادی بیشتری دارد و کسبش هم بیشتر خواهد بود. اما برای کنکاش دقیق باید پیاده شود و متوقف شود (یا بسیار آهسته حرکت کند).
مراجعه به منابع اصلی در این مورد راه گشا است. گاهی برای روشن شدن موتور حرکت لازم داریم که به یکی از منابع مراجعه کنیم. هرچند مطلبش پایه باشد. آنوقت انگار که روغن کاری می شود و چرخ دنده ها به کار می افتند و اینرسی لازم را برای ادامه کار کسب می کنیم. این چیزی نیست که بصورت فردی و در تنهایی اتفاق بیفتد، بلکه احتیاج به عامل بیرونی ای دارد که سیلان ذهن را براه بیندازد. اگر کسی به خلوت و انزوا برود پس از مدتی خلاقیت و مولد بودنش را از دست می دهد. بنابراین ساختن اندیشه، یک عمل جمعی و گروهی است. به این معنی که در جمع صورت می گیرد. مهم نیست که نتیجه ی حاصل، کار یک فرد باشد. گوشه گیری از جریان جمعی تفکر باعث بلوکه شدن مولف می شود.
حالت ذهنی ِ یک لحظه را می توان به مکان ذهن در یک فضا تشبیه کرد. گستره ی اندیشه، فضای تاریک و تاری است که در آن مکان ِ لحظه ای ما (فاعل و مولد اندیشه) مهم است. جایی که فرد (ذهن) ایستاده است. در آن فضا نمی توان از دور چیزها را مشاهده کرد، بلکه باید آن ها را لمس کرد. باید در آن گشت و با این گشتن، بودن و حضور در تک تک نقاط مختلف آن را تجربه کرد. (شبیه مکان هد ماشین تورینگ روی نوار).
ریل جزو تسهیلات ویژه است که توسط دیگران ایجاد شده. مسیری است که نه تنها طی شده بلکه برای عبور آسان آماده سازی شده. روی ریل می توان لیز خورد و سریع جابجا شد. اگر چه آزادی عمل محدود به ریل است و باید از این محدودیت آگاه بود. از این ریل ها نمی توان به هر تعداد و اندازه در اختیار داشت یا تمام کف را با آن فرش کرد. در غیر این صورت تعداد ِ زیاد آنها گیج کننده خواهد بود.
کافی نیست که آن فضا را طی کنیم. حرکت به خودی خود چیزی نیست که باقی بماند. فکرهای گذرا اندیشه ماندگار نیستند. برای باقی گذاشتن اثر ِ خود در این فضا باید مشابه آن ریل ها را ساخت و "تولید" کرد. با نوشتن اثری بر جا گذاشت. برای اینکه ارزش نوشتن داشته باشد باید به حد کافی پرداخته شده باشد تا به حد محصول بودن برسد. باید از جنس آهن و فولاد، و دارای زیر ساخت باشد.
فکر خلاق به تنهایی کافی نیست. باید سودی برای بقیه داشته باشد. حتی اگر محصول ِ مطلوب تنها از جنس اندیشه باشد. باید آنقدر پرداخته شود تا از حد یک رویای خلاقانه یا راه حل آزمایشی، به یک نتیجه سفت(کانکریت) و واقعی منجر شود. حرکت به تنهایی کافی نیست و باید آن را پخته و کانسالیدیت کرد تا ریل تولید کرد.
وقتی کتاب می خوانیم دوست داریم استدلال نویسنده محکم باشد. باید نتیجه به حدی محکم و قابل دفاع و علمی باشد که خواندنش برای بقیه الهام بخش باشد و در عین حال خوانندگان را به زمین سفتی متصل نگه دارد (بدون اینکه آنها را متوقف کند). این کاری بوده که تا کنون کمتر انجام داده ام. اما دیگران هم (در ایران) کمتر این را انجام دادند. بحث ها و اندیشه هایی که بر اساس شواهد محکم، دارای اثبات و تحلیل های محکم باشند تا کنون کمتر پیدا می شد.
سابقه ی ذهنی و انگیزه شخصی این بحث این بود: هر بار که به نتیجه جالبی بر می خورم که ممکن است برای دیگران مفید باشد، یا در خود توانایی تولید فکر میابم، حیرت می کنم از این که چقدر محیط اطراف (جمع یا کامونیتی ای که در آن شرکت کرده ام)، و نیز آن مطالبی که به آن بر می خورم و می خوانم (رسانه ها و کتاب و مقاله) در ایجاد آن محتوا تاثیر داشته است. این موثر بودن بیشتر در مورد تولید آن و تا حدی هم در محتوایش است. حتی اگر آن محصول فکری کاملا اثر خودم باشد. حتی می توان در این برداشت اغراق کرد، به حدی که تاثیر خود را به عنوان تولید گر اندیشه انکار کرد و تنها خود را موتور و ماشینی دانست که نهایت ِ اقبالش مواجهه کردنش با ورودی ها و درون داد های مناسب است. و اینکه آدم، به عنوان یک واسطه و دلال، فقط منتقل و جمع آوری می کند فکرهایی را که منتظرند که چیده و برداشت شوند.
اگر می خواهم اثر خوبی از من بر جا بماند، می توانم (باید) ریل هایی بسازم که بستری باشد برای حرکت تفکر آیندگان. حرکت و اکتشاف ذهنی، شخصی و انفرادی است اما ریل برای دیگران می ماند و برای جامعه است.
یک نکته از یادم نرود که همه ی اینها برای وادی اندیشه است. عمل و اقدام و تغییر جهان، مساله ی دیگر ی است.
بعد الکامنت:
1-مدل سازی و حل مساله، احتمالا ً همه شان مراحلی قبل از ساختن ریل هستند. به عنوان ابزارهای حل مساله. فقط وقتی نتیجه اثبات شد، بعد از آن می تواند به ریل برای استفاده دیگران تبدیل شود. (و البته این معیاری برای بالابردن استاندارد نتیجه ی کار ِ خود هم است). این قیاس درباره ی حاصل، یعنی خروجی و برون داد کار علمی است. در مورد مهندسی و (منجر به تولید محصول، یا تولید کاربرد، ممکن است این نظر درست نباشد)
2-درباره ی ایده بودن انسان، فکر می کنم نظرم رو به صورت یک پست جدا بنویسم.
یکشنبه، آبان ۲۶، ۱۳۸۷
وقتی واقعی بودن دنیا کمرنگ می شود
وقتی به زیرزمین جهان فکر می کنم (آنجا که موتورخانه دنیاست و پر از پیستون و چرخ دنده و اپراتورهای ریاضی و نمادهای احتمالاتی است ) وقتی به سطح می آیم، جهان را غیر واقعی می بینم.
وقتی جهان اضطراب آور می شود، شیفته زیر زمینش می شوم و به آن تمرکز می کنم. فهمیده ام که این شیفتگی از آن روست تا واقعیت ِ دنیا از خاطرم محو شود. این خود انگیزه ای برای مبادرت و تمرین در یک نحوه ی (مُد آو*) فکر کردن خاص است (فلسفی، علمی، مجرد، مکانیستی، مدل سازی، ...). همان که به آن عادت کرده ام و در جاهایی خیلی مفید واقع شده.
بازگشت به سطح:
اما وقتی به واقعیت برگشتم و به آن فکر کردم، متعجب شدم از اینکه تا چه حد واقعیت و فضای بیرون غیرواقعی به نظر می رسد. لااقل در لحظه ی اول.
در آن لحظه جوکر ِ وجودت (فکالتی مربوطه) دوست دارد لاف لفاظانه بزند که «آیا اصلا دنیا واقعی است؟» (آن را این طور حس می کنی اما در عین حال به فریبی که حست داده عقیده نداری). بنابراین یک سرچشمه ی پرسش ِ هستی ِ دنیا (اینکه آیا دنیا وجود دارد یا خیر) حاصل حس و هیجان ساده ای است که هنگام برگشت به واقعیت ِ دنیا به انسان دست می دهد. (و شاید دوست دارد که واقعی نمی بود). نمی خواهم فلسفه هایی که وجود را محور بحثشان قرار می دهند را بررسی کنم، تنها خواستم یک تجربه حسی را بیان کرده باشم.
(به یاد نوشته های قدیمی تر سال 83)
پ.ن. احساس می کنم فقط دو پاراگراف اول کافی بود، سومی زیادی است و پاک شود بهتر است.
پ.ن.2. چرخ دنده های دنیا نورون های مغز هستند. چون دنیای ما دنیای درک شده است و ادراک با نورون ها انجام میشه. اما سیستم به هم پیچیده ای دارند.
پ.ن.3. کاش اصلا این پست رو نمی نوشتم! که چی؟! ;)
* mode of (thinking)
وقتی جهان اضطراب آور می شود، شیفته زیر زمینش می شوم و به آن تمرکز می کنم. فهمیده ام که این شیفتگی از آن روست تا واقعیت ِ دنیا از خاطرم محو شود. این خود انگیزه ای برای مبادرت و تمرین در یک نحوه ی (مُد آو*) فکر کردن خاص است (فلسفی، علمی، مجرد، مکانیستی، مدل سازی، ...). همان که به آن عادت کرده ام و در جاهایی خیلی مفید واقع شده.
بازگشت به سطح:
اما وقتی به واقعیت برگشتم و به آن فکر کردم، متعجب شدم از اینکه تا چه حد واقعیت و فضای بیرون غیرواقعی به نظر می رسد. لااقل در لحظه ی اول.
در آن لحظه جوکر ِ وجودت (فکالتی مربوطه) دوست دارد لاف لفاظانه بزند که «آیا اصلا دنیا واقعی است؟» (آن را این طور حس می کنی اما در عین حال به فریبی که حست داده عقیده نداری). بنابراین یک سرچشمه ی پرسش ِ هستی ِ دنیا (اینکه آیا دنیا وجود دارد یا خیر) حاصل حس و هیجان ساده ای است که هنگام برگشت به واقعیت ِ دنیا به انسان دست می دهد. (و شاید دوست دارد که واقعی نمی بود). نمی خواهم فلسفه هایی که وجود را محور بحثشان قرار می دهند را بررسی کنم، تنها خواستم یک تجربه حسی را بیان کرده باشم.
(به یاد نوشته های قدیمی تر سال 83)
پ.ن. احساس می کنم فقط دو پاراگراف اول کافی بود، سومی زیادی است و پاک شود بهتر است.
پ.ن.2. چرخ دنده های دنیا نورون های مغز هستند. چون دنیای ما دنیای درک شده است و ادراک با نورون ها انجام میشه. اما سیستم به هم پیچیده ای دارند.
پ.ن.3. کاش اصلا این پست رو نمی نوشتم! که چی؟! ;)
* mode of (thinking)
دوشنبه، آبان ۲۰، ۱۳۸۷
پنجشنبه، مهر ۱۱، ۱۳۸۷
گاهی وقتا ایده هایی به ذهن آدم ها می رسه که از حد و اندازه شان بزرگ تر است.
ایده می تواند بزرگ تر از آدمی باشد که حامل و قابله ی آن ایده است.
انگار که ایده ی او مستقل از او است و از جایی به او رسیده باشد. (او فقط به موقع حاضر شده است)
داستان از این قرار است که وقتی دنبال اندیشه ی جدید بگردی (خلق اندیشه) ممکن است به اندیشه ای برسی که بیش از حد تصور یا انتظار تو بزرگ یا متعالی باشد. (همچون فردی که با سرمایه ای اندک ناگهان ثروتمند شده باشد.)
ممکن است اندیشه ای را ارائه کنی که گوشه ای از آن را کشف کرده باشی.
فرد صاحب اندیشه نباید به خود غرّه شود چرا که کوتوله ای است گرز به دست، که ماموتی را شکار کرده و بر پشت حمل می کند. (بالانس هم می زند!)
حرف های چنین فردی را نباید دربست قبول کرد.
مثالش شاید هگل باشد. که اندیشه اش عظیم است.
گاهی، ایده ها از آدم ها بزرگ ترند.
دو: اندیشه.
انسان، چیزی را خلق نمی کند.
فقط منتقل می کند.
از فضایی به فضای دیگر.
و از محیطی به محیط دیگر.
و از گروهی به گروهی دیگر.
می رساند.
(مثل نورون!)
حمل می کند.
-با کمی دست کاری و تغییر در ترکیب.
رسانه ی انتقال است.
هدایت می کند
انگار که اندیشه ها شیءند. انگار که از جایی می آیند.
ولی چنان جایی وجود ندارد. مگر در میان گروه مردم.
سه: کلمات:
واگذاری. انتقال دادن. منتقل کردن. رساندن. تحویل.
چهار: ضد اندیشه
اما اندیشه همه ماجرا نیست. (تغییر لازم است.)
اما انگار که کتاب بسته شد.
این داستان باز هم ناقص ماند. و کج و کوله.
(تقدیم به سروش)
ایده می تواند بزرگ تر از آدمی باشد که حامل و قابله ی آن ایده است.
انگار که ایده ی او مستقل از او است و از جایی به او رسیده باشد. (او فقط به موقع حاضر شده است)
داستان از این قرار است که وقتی دنبال اندیشه ی جدید بگردی (خلق اندیشه) ممکن است به اندیشه ای برسی که بیش از حد تصور یا انتظار تو بزرگ یا متعالی باشد. (همچون فردی که با سرمایه ای اندک ناگهان ثروتمند شده باشد.)
ممکن است اندیشه ای را ارائه کنی که گوشه ای از آن را کشف کرده باشی.
فرد صاحب اندیشه نباید به خود غرّه شود چرا که کوتوله ای است گرز به دست، که ماموتی را شکار کرده و بر پشت حمل می کند. (بالانس هم می زند!)
حرف های چنین فردی را نباید دربست قبول کرد.
مثالش شاید هگل باشد. که اندیشه اش عظیم است.
دو: اندیشه.
انسان، چیزی را خلق نمی کند.
فقط منتقل می کند.
از فضایی به فضای دیگر.
و از محیطی به محیط دیگر.
و از گروهی به گروهی دیگر.
می رساند.
(مثل نورون!)
حمل می کند.
-با کمی دست کاری و تغییر در ترکیب.
رسانه ی انتقال است.
هدایت می کند
انگار که اندیشه ها شیءند. انگار که از جایی می آیند.
ولی چنان جایی وجود ندارد. مگر در میان گروه مردم.
سه: کلمات:
واگذاری. انتقال دادن. منتقل کردن. رساندن. تحویل.
چهار: ضد اندیشه
اما اندیشه همه ماجرا نیست. (تغییر لازم است.)
اما انگار که کتاب بسته شد.
این داستان باز هم ناقص ماند. و کج و کوله.
(تقدیم به سروش)
دوشنبه، شهریور ۱۱، ۱۳۸۷
نیچ ِ جبرواختیار
یکی از عباراتی که جستجو را به این وبلاگ می کشاند "جبر و اختیار" است. در نتیجه باید درباره ی آن بیشتر بنویسم. به چند دلیل:
1-وجود تقاضایی برآورده نشده (که یک دلیل اقتصادی است.)
2-بنابر یادگیری هب، ارتباطی که میسر می شود را باید تقویت کرد (دیدگاه نورونی)
. 2.1-به عبارت دیگر، باید نقاط قوت را قوی تر کرد (دیدگاه آنتونی رابینزی)
. 2.2-نه اینکه یکنواخت (انتروپی توزیع وزن ها بالا برود)
3-جایگاه (نیچ-Niche) خود را می شناسی و به محل مناسب تر ِ آن نزدیک می شوی.(تکاملی)
4-جبرواختیار، در فرهنگ ما و لابلای افکار ِ آدم های ما یک بحث مهم و دارای جایگاه مهم است.(دیدگاه شهود عامه ای؟)
5-توی درس دینی (یا معارف؟) درباره ی جبرواختیار می خوندیم (دیدگاه کنکوری)
6-این موضوع دلخواه و مورد علاقه من است. (دیدگاه شخصی ای)
7-راه حل های غلط زیادی برای آن ارائه می شود. همچنین به مسائل دیگری در فلسفه متصل است.
8-...(همیشه دلایل بیشتری وجود دارند) (دیدگاه خودم-ی)
پ.ن. شبکه های نورونی، دیدگاه اقتصادی(و بازار آزاد)، دیدگاه تکاملی و الگوریتم ژنتیکی، نظریه بازی ها (و انواع رقابت)، نظریه اطلاع، ... موضوعاتی جدا و دارای مرزهای خوش تعریفی هستند که هرکدام به سبک خود شهود(دلیل-دیدگاه-اپروچ-نقطه نظر-نظرگاه-عینک)ی از مساله می دهند. دیدگاه هایشان با هم جمع نمی شود اما فکر میکنم میتوان روزی به یک اتحاد (یونیفیکیشن) بین طرز دیدن های متفاوت آنها رسید.
پ.ن. نیچ (نیش) یا niche را در فارسی چه ترجمه کنیم؟
تلفظ (فارسی شده) اش چیست؟( نیچ یا نیش؟)
یونیفیکیشن به فارسی چی می شود؟
1-وجود تقاضایی برآورده نشده (که یک دلیل اقتصادی است.)
2-بنابر یادگیری هب، ارتباطی که میسر می شود را باید تقویت کرد (دیدگاه نورونی)
. 2.1-به عبارت دیگر، باید نقاط قوت را قوی تر کرد (دیدگاه آنتونی رابینزی)
. 2.2-نه اینکه یکنواخت (انتروپی توزیع وزن ها بالا برود)
3-جایگاه (نیچ-Niche) خود را می شناسی و به محل مناسب تر ِ آن نزدیک می شوی.(تکاملی)
4-جبرواختیار، در فرهنگ ما و لابلای افکار ِ آدم های ما یک بحث مهم و دارای جایگاه مهم است.(دیدگاه شهود عامه ای؟)
5-توی درس دینی (یا معارف؟) درباره ی جبرواختیار می خوندیم (دیدگاه کنکوری)
6-این موضوع دلخواه و مورد علاقه من است. (دیدگاه شخصی ای)
7-راه حل های غلط زیادی برای آن ارائه می شود. همچنین به مسائل دیگری در فلسفه متصل است.
8-...(همیشه دلایل بیشتری وجود دارند) (دیدگاه خودم-ی)
پ.ن. شبکه های نورونی، دیدگاه اقتصادی(و بازار آزاد)، دیدگاه تکاملی و الگوریتم ژنتیکی، نظریه بازی ها (و انواع رقابت)، نظریه اطلاع، ... موضوعاتی جدا و دارای مرزهای خوش تعریفی هستند که هرکدام به سبک خود شهود(دلیل-دیدگاه-اپروچ-نقطه نظر-نظرگاه-عینک)ی از مساله می دهند. دیدگاه هایشان با هم جمع نمی شود اما فکر میکنم میتوان روزی به یک اتحاد (یونیفیکیشن) بین طرز دیدن های متفاوت آنها رسید.
پ.ن. نیچ (نیش) یا niche را در فارسی چه ترجمه کنیم؟
تلفظ (فارسی شده) اش چیست؟( نیچ یا نیش؟)
یونیفیکیشن به فارسی چی می شود؟
فلسفه، برای تسکین؟
فکر فلسفی وقتی انجام می شود که دریچه عمل و اقدام بسته باشد.
فلسفه آرامش می دهد(کاذب. مثل مُسَکِن). در نهایت عمل و کرده مهم است.
ظاهرا،
یادگیری حسی(و فکری) از یادگیری حرکتی جدا هستند، در جاهایی جدا و بر الواحی جدا پدید می آیند و به هم منتقل نمی شوند. تجربه حسی و تجربه حرکتی. تصور حسی و تجربه حرکتی (غیر همزمان).
تصور (imagery) حسی و حرکتی از هم جدا هستند (وقتی به لهجه دقت می کنیم، تصور صدای یک کلمه با تصور گفته شدن یک کلمه باهم فرق دارند)
انسان به نحوی ساخته شده که دانسته های حسی اش (و افکارش) بدرد اعمالش نمیخورد یا در اعمالش منعکس نمی شود. مگر اینکه برای یک تصمیم متوقف شده باشد و به فکر فرو رفته باشد. (قابلیت دیگر: می تواند افکار دیگر که از نوع فکری/حسی هستند و مخرب یا مزاحم هستند را احتمالا ً خنثی کند ).
فلسفه مربوط به دنیای حس و فکر است (ورودی) و چندان به کار ِ عمل نمی آید (لااقل نه به این راحتی).
غار=مغز
مُثُل=فُرم
زحمت کشیدن=یادگیری (غیر از آن، اتلاف وقت)
فلسفه آرامش می دهد(کاذب. مثل مُسَکِن). در نهایت عمل و کرده مهم است.
ظاهرا،
یادگیری حسی(و فکری) از یادگیری حرکتی جدا هستند، در جاهایی جدا و بر الواحی جدا پدید می آیند و به هم منتقل نمی شوند. تجربه حسی و تجربه حرکتی. تصور حسی و تجربه حرکتی (غیر همزمان).
تصور (imagery) حسی و حرکتی از هم جدا هستند (وقتی به لهجه دقت می کنیم، تصور صدای یک کلمه با تصور گفته شدن یک کلمه باهم فرق دارند)
انسان به نحوی ساخته شده که دانسته های حسی اش (و افکارش) بدرد اعمالش نمیخورد یا در اعمالش منعکس نمی شود. مگر اینکه برای یک تصمیم متوقف شده باشد و به فکر فرو رفته باشد. (قابلیت دیگر: می تواند افکار دیگر که از نوع فکری/حسی هستند و مخرب یا مزاحم هستند را احتمالا ً خنثی کند ).
فلسفه مربوط به دنیای حس و فکر است (ورودی) و چندان به کار ِ عمل نمی آید (لااقل نه به این راحتی).
غار=مغز
مُثُل=فُرم
زحمت کشیدن=یادگیری (غیر از آن، اتلاف وقت)
یکشنبه، شهریور ۱۰، ۱۳۸۷
a liquid crystal called brain (and beyond)
(این پست را نخوانید، ناقص است)
جرم بحرانی:
(قطعات) اطلاعات وقتی به هم وصل بشوند،
مثل جیوه،
اگر درست و به نحوه مناسب به هم وصل شوند،
(مثل بلور)،
وقتی به میزان کافی متمرکز شوند،
(مثل بلورهای سخت)
خاصیت های جدید (نوظهور) ی در تجمع آنها پدید می آید،
...
از حدی به بعد دارای قدرت اجرایی می شوند،
(...)
مغز از اتصال نورون ها پدید آمده
و جامعه بطور طبیعی از اتصال مغز ها پدید می آید
و به این دلیل، خواصی که یک فرد دارد، همگی در اجتماع وجود دارند.
(تا حدی که ابعاد فیزیکی اجازه می دهد)
When information pieces gather (like mercury)
and connect (like LEGO toys),
if they are connected properly and naturally (as in a crystal),
when they are integrated and condensed enough,
emergent properties emerge,
...
after a critical mass,
they will find executive powers and functions,
...
society is an entity which is made by connected brains.
all properties and qualia of a typical person
also exist in that entity (which is called society).
(to the extent physical dimensions and constraints allow)
Note: It will form in itself amygdala, visual system, striatum, prefrontal cortex, ... (as a necessity). It will have basic emotions and vision, ... psyche, affection, will ...
Psychopathies [...]
All psychopathies have their social versions!
Understanding this process is my mission in life.
God help me!
جرم بحرانی:
(قطعات) اطلاعات وقتی به هم وصل بشوند،
مثل جیوه،
اگر درست و به نحوه مناسب به هم وصل شوند،
(مثل بلور)،
وقتی به میزان کافی متمرکز شوند،
(مثل بلورهای سخت)
خاصیت های جدید (نوظهور) ی در تجمع آنها پدید می آید،
...
از حدی به بعد دارای قدرت اجرایی می شوند،
(...)
مغز از اتصال نورون ها پدید آمده
و جامعه بطور طبیعی از اتصال مغز ها پدید می آید
و به این دلیل، خواصی که یک فرد دارد، همگی در اجتماع وجود دارند.
(تا حدی که ابعاد فیزیکی اجازه می دهد)
When information pieces gather (like mercury)
and connect (like LEGO toys),
if they are connected properly and naturally (as in a crystal),
when they are integrated and condensed enough,
emergent properties emerge,
...
after a critical mass,
they will find executive powers and functions,
...
society is an entity which is made by connected brains.
all properties and qualia of a typical person
also exist in that entity (which is called society).
(to the extent physical dimensions and constraints allow)
Note: It will form in itself amygdala, visual system, striatum, prefrontal cortex, ... (as a necessity). It will have basic emotions and vision, ... psyche, affection, will ...
Psychopathies [...]
All psychopathies have their social versions!
Understanding this process is my mission in life.
God help me!
جمعه، شهریور ۰۸، ۱۳۸۷
اخیراً چی فهمیده ام: درباره ی فکوس، ارسطو، فکر کردن گروهی به سبک گفتگویی
اخیراً چی فهمیده ام
فهمیدم که در انجام کارهای بزرگ، تمرکز و فکوس بر یک کار و یک هدف باریک خیلی اساسی و مهم است. یک مثال: لانس آرمسترانگ، 180 روز از سال را در محل تور دو فرانس تمرین می کرده و خود را وقف آن مسابقه خاص کرده بود که توانست این شگفتی را پدید بیاورد. عوامل موفقیت او آموزنده اند. (مثالهای دیگری هم هست.)
فهمیدم که کتاب های ارسطو "منتشر نشده بوده بلکه در کتابخانه خودش برای مطالعه دیگران قابل استفاده بوده. این وضعیت توضیحی برای سبک فشرده او است"[1].
فهمیدم که قفسه نوشته های سقراط-افلاطون-ارسطو در کتابخانه جای خیلی زیادی را اشغال می کند. آیا این نشاندهنده ی دستاورد و تاثیر عمیق تر کارهای آنها است؟ می گویند فلسفه [غرب] پانویس افلاطون است(لینک). (البته بماند که مقدار زیادی از فلسفه بعد از اسلام ِ ما هم ترجمه آنها بوده).
فهمیدم که انواعی از گفتگو میتواند بسیار مولد باشد. کافی است موضوع خوبی داشته باشد. از بعضی کامنت های همینجا خیلی فایده برده ام. سینا در این راستا یک سایت بنام دندرین طراحی کرده که با ایده گفتگوی سقراطی بنا شده است.
فهمیده ام که سبک خاص پدید آمدن اندیشه به سبک سقراط عامل خیی مهمی بوده و افلاطون و ارسطو آن را ادامه دادند و اگر آن سبک گفتگو را امروز هم بتوانیم داشته باشیم شاید بتوان جزیره ها یا حلقه هایی از شکوفایی فکری بوجود آورد.
این همچنان در ذهنم تکرار می شود: یونان باستان و معجزه یونانی.
چرا پدید آمد؟ چرا مشابهش این همه کم بوده (یا برجا نمانده). چرا (به قول بعضی) دیگر تکرار نشد؟ I am obsessed about it.
دوباره مساله ی معنای زندگی برای من مهم شده. احساس میکنم نیروی سائق دارد هدر می رود، مثل یک لوله کشی گاز که کامپرسور ندارد و دارای فشار کافی نباشد. (ترجمه: نگران هدر دادن وقت بودن). (منظور از سائق: درایو، انگیزه، دوپامین، نیروی پیش برنده، موتور فکری و کاری انسان، ...)
اخیراً دوباره کارهایم تلنبار شده ولی بااین حال اینجا نوشتم.
از کامنت مهم علی فتح الهی خوشحال شدم و جواب خودم به آن گفتگو را خواهم نوشت.
کاش وبلاگ ها حالت گفتگویی بیشتری داشتند. در حقیقت هر پست یک وبلاگ، وابسته به (یا ساپورت ِ) یک گفتگوی در دنیای بیرون است. (البته گاهی هم در جواب به چیزی است که امکان گفتگوی مستقیم به آن نبوده.) اما به هر حال واکنشی بودن و وابستگی ِ آن به انگیزش های بیرونی ای از جنس گفتگو، (معطوف به یک گفتگو) وجود دارد.
تم: فشرده سازی. سبک گفتگویی.
فهمیدم که در انجام کارهای بزرگ، تمرکز و فکوس بر یک کار و یک هدف باریک خیلی اساسی و مهم است. یک مثال: لانس آرمسترانگ، 180 روز از سال را در محل تور دو فرانس تمرین می کرده و خود را وقف آن مسابقه خاص کرده بود که توانست این شگفتی را پدید بیاورد. عوامل موفقیت او آموزنده اند. (مثالهای دیگری هم هست.)
فهمیدم که کتاب های ارسطو "منتشر نشده بوده بلکه در کتابخانه خودش برای مطالعه دیگران قابل استفاده بوده. این وضعیت توضیحی برای سبک فشرده او است"[1].
فهمیدم که قفسه نوشته های سقراط-افلاطون-ارسطو در کتابخانه جای خیلی زیادی را اشغال می کند. آیا این نشاندهنده ی دستاورد و تاثیر عمیق تر کارهای آنها است؟ می گویند فلسفه [غرب] پانویس افلاطون است(لینک). (البته بماند که مقدار زیادی از فلسفه بعد از اسلام ِ ما هم ترجمه آنها بوده).
فهمیدم که انواعی از گفتگو میتواند بسیار مولد باشد. کافی است موضوع خوبی داشته باشد. از بعضی کامنت های همینجا خیلی فایده برده ام. سینا در این راستا یک سایت بنام دندرین طراحی کرده که با ایده گفتگوی سقراطی بنا شده است.
فهمیده ام که سبک خاص پدید آمدن اندیشه به سبک سقراط عامل خیی مهمی بوده و افلاطون و ارسطو آن را ادامه دادند و اگر آن سبک گفتگو را امروز هم بتوانیم داشته باشیم شاید بتوان جزیره ها یا حلقه هایی از شکوفایی فکری بوجود آورد.
این همچنان در ذهنم تکرار می شود: یونان باستان و معجزه یونانی.
چرا پدید آمد؟ چرا مشابهش این همه کم بوده (یا برجا نمانده). چرا (به قول بعضی) دیگر تکرار نشد؟ I am obsessed about it.
دوباره مساله ی معنای زندگی برای من مهم شده. احساس میکنم نیروی سائق دارد هدر می رود، مثل یک لوله کشی گاز که کامپرسور ندارد و دارای فشار کافی نباشد. (ترجمه: نگران هدر دادن وقت بودن). (منظور از سائق: درایو، انگیزه، دوپامین، نیروی پیش برنده، موتور فکری و کاری انسان، ...)
اخیراً دوباره کارهایم تلنبار شده ولی بااین حال اینجا نوشتم.
از کامنت مهم علی فتح الهی خوشحال شدم و جواب خودم به آن گفتگو را خواهم نوشت.
کاش وبلاگ ها حالت گفتگویی بیشتری داشتند. در حقیقت هر پست یک وبلاگ، وابسته به (یا ساپورت ِ) یک گفتگوی در دنیای بیرون است. (البته گاهی هم در جواب به چیزی است که امکان گفتگوی مستقیم به آن نبوده.) اما به هر حال واکنشی بودن و وابستگی ِ آن به انگیزش های بیرونی ای از جنس گفتگو، (معطوف به یک گفتگو) وجود دارد.
تم: فشرده سازی. سبک گفتگویی.
پنجشنبه، مرداد ۳۱، ۱۳۸۷
سهشنبه، مرداد ۲۹، ۱۳۸۷
توضیحی درباره مطلب قبلی: استدلال این است: روابط اقتصادی تعیین کننده ساختارها اجتماعی هستند. و مناسبات اقتصادی خودشان در نهایت از کار و تولید تاثیر می پذیرند و سرچشمه می گیرند. انسان ها عامل ها و موتور های انجام کار (و در نتیجه اقتصاد) هستند. "سلامت فردی" عامل تعیین کننده ای در کارایی و مولد بودن انسان ها (productivity) است. گاهی بعضی مسائل مربوط به سلامت چنان جدی می شوند که تاثیری در سطح کلان تاثیر می گذارند. برای مثال، ساخت کانال پاناما، این پروژه افسانه مانند، تا زمانی که بیماری مالاریا و تب زرد کنترل شد معوق ماند. مطلب زیر به نقل از ویکیپدیای فارسی است. (دسترسی: مرداد87)
این محدود به مالاریا نیست (گرچه کشور ما همچنان جزو نواحی پرخطر از نظر این بیماری است). بیماریهای مزمن متعدد دیگری نیز هستند که بسیاری از آنها صرفا نادیده گرفته می شوند اما با درصد بسیار بالایی شایع هستند (حداقل 3 مورد سراغ دارم که شیوع آنها بین 80 تا 90 درصد مردم است). در مناطق گرمسیر تر (کشورهای جنوب) خطر و ریسک های مربوط به سلامت به دلایل متعددی بدتر از نواحی دیگر است.
قطعا عوامل فکری و اقتصادی دیگری هم در راه "توسعه" دخالت دارند که در جای خود مورد توجه مردم هستند. هدف من اشاره و جلب توجه به یک عامل و مانع غیر سیاسی (خارج از حیطه سیاست و علوم اجتماعی) بود. در این مورد خاص، این علم تجربی است که قادر به ارائه راه حل است (البته در صورتی که اراده اجرایی نیز به آن معطوف شود).
کانال پاناما (۱۹۱۰-۱۹۰۵)
ساختمان کانال پاناما بعد از کنترل تب زرد و مالاریا ساخته شد. این دو بیماری عامل مرگومیر کارگرانی بود که در این منطقه کار میکردند. در سال ۱۹۰۶ در این منطقه بیش از ۲۶۰۰۰ کارگر کار میکردند که از این تعداد بیش از ۲۱۰۰۰ نفر در بیمارستان بستری شدند. تا سال ۱۹۱۲ در این منطقه بیش از ۵۰۰۰۰ نفر مشغول کار بودند و تعداد کارگرانی که در اثر بیماری مالاریا در بیمارستان بستری شدند به حدود ۵۶۰۰ نفر کاهش یافت. به خاطر کوششها و رهبری ویلیام کراوفورد گورگاس ، ژوزف آگوستین لپرینس و ساموئل تیلور دارلینگ (انگلیسی) بیماری تب زرد حذف و مالاریا به طور چشمگیری کاهش یافت که این کنترل از طریق تکمیل کردن برنامه کنترل پشه و مالاریا صورت گرفت.
این محدود به مالاریا نیست (گرچه کشور ما همچنان جزو نواحی پرخطر از نظر این بیماری است). بیماریهای مزمن متعدد دیگری نیز هستند که بسیاری از آنها صرفا نادیده گرفته می شوند اما با درصد بسیار بالایی شایع هستند (حداقل 3 مورد سراغ دارم که شیوع آنها بین 80 تا 90 درصد مردم است). در مناطق گرمسیر تر (کشورهای جنوب) خطر و ریسک های مربوط به سلامت به دلایل متعددی بدتر از نواحی دیگر است.
قطعا عوامل فکری و اقتصادی دیگری هم در راه "توسعه" دخالت دارند که در جای خود مورد توجه مردم هستند. هدف من اشاره و جلب توجه به یک عامل و مانع غیر سیاسی (خارج از حیطه سیاست و علوم اجتماعی) بود. در این مورد خاص، این علم تجربی است که قادر به ارائه راه حل است (البته در صورتی که اراده اجرایی نیز به آن معطوف شود).
چهارشنبه، تیر ۱۹، ۱۳۸۷
باکتری، گرما، و « خودکرده را چاره نبودن»
کم کم دارم به این نتیجه می رسم که بخش مهمی از عوامل عقب ماندگی مملکت ما از باکتری است! (البته منظورم کلا ً مسائل مربوط به سلامت است) - (چه در قشر متوسط، چه در قشر فقیرتر و چه در حکام! برای مثال یک زخم معده ظاهرا ً بی اهمیت: می تواند کارایی انسان را خیلی پایین بیاورد. درضمن 90درصد مردم ما از همه طبقات آلوده به H.Pylori هستند و این فقط یکی از پاتوژن های شایع است.)
بخش مهم دیگر، عوامل زیست محیطی است. که قبلا در بحث بیابان زایی اشاره شد.
این ترس از گرم شدن کره زمین، که این همه در غرب درموردش حرف زده می شود (و انصافا جدی گرفته می شود)، چیزی است که مدت ها قبل واسه ی ما رخ داده و ما می توانیم مدل «آینده ی پس از فاجعه» آن ها محسوب شویم تا عبرت گیرند!
بقیه غُر هایی که میزنیم (خیلی هاش) خاله زنک بازی و گاسیپ است! خود من و شما هم اگر رئیس جمهور شویم چندان هم چیزها درست نمی شود.
رئیس جمهور را بالاخره همین ما انتخاب کردیم دیگه، نه؟ هم از این بابت که "ما" مساوی= است با کل مردم ایران؛ سرجمع ( = برآیندمون). و هم از این بابت که «رای ندادن» عملا ً به معنی تایید رای آن بقیه (ی کذایی) است! (بود، هست و بازهم خواهد بود!)
بخش مهم دیگر، عوامل زیست محیطی است. که قبلا در بحث بیابان زایی اشاره شد.
این ترس از گرم شدن کره زمین، که این همه در غرب درموردش حرف زده می شود (و انصافا جدی گرفته می شود)، چیزی است که مدت ها قبل واسه ی ما رخ داده و ما می توانیم مدل «آینده ی پس از فاجعه» آن ها محسوب شویم تا عبرت گیرند!
بقیه غُر هایی که میزنیم (خیلی هاش) خاله زنک بازی و گاسیپ است! خود من و شما هم اگر رئیس جمهور شویم چندان هم چیزها درست نمی شود.
رئیس جمهور را بالاخره همین ما انتخاب کردیم دیگه، نه؟ هم از این بابت که "ما" مساوی= است با کل مردم ایران؛ سرجمع ( = برآیندمون). و هم از این بابت که «رای ندادن» عملا ً به معنی تایید رای آن بقیه (ی کذایی) است! (بود، هست و بازهم خواهد بود!)
bacterio-economical causality!
[...] is not just a disease commonly associated with poverty, but is also a cause of poverty and a major hindrance to economic development.
[1]
نکته: ساختمان کانال پاناما "بعد" از کنترل تب زرد و مالاریا ساخته شد ...
چهارشنبه، تیر ۱۲، ۱۳۸۷
تصویرهای کاندینسکی برام آشنا شدند. بخاطر جلد اون کتابه است. قبلا با خودم فکر می کردم "در تصاویر آبستره چی رو باید درک کرد؟". حالا می بینم که می دانم. ناگهان می بینم که آن کارهای آبستره برایم خیلی آشنا تر از آن هستند که آن سوال را بپرسم.
1 2 g
توی تابلو ها حالا می دونم دنبال چی باید بگردم:
باید دنبال یک تصویر گم شده بگردم که توی اون تابلو پیدا شده.
توی ذهن هنرمند اومده، اون رو مبتلا کرده، و اون هم تصویر رو به دنیا آورده. خیلی فشار می آورد. قبلش از جنس دیگری بود، از جنس نیزه (اسپایک) و سیناپس (همون سیناپس).
از جنس restless dream!
تابلوی نقاشی "یک" ایده است. همش باهم است که آن تصویر گمشده (گمشده سابق) است.
شبیه این حرف در آهنگ sound of silence هم گفته شده. جایی که میگه:
a vision softly creeping, Left its seeds while I was sleeping, And the vision that was planted in my brain, Still remains, (within the sound of silence.)
نمیدونم چی توی ذهنش بوده اما کمک میکنه تا ایده رو بگم.
صرفاً دیدن کاندینسکی باعث شد تغییری در مغزم رخ بده که حالا که تابلوشو نکاه میکنم بگم "ع ِ یه جوری شد!" آن "یه جوری" قابل انتقال نیست. با این حال وقتی دیگران هم دچار این تغییر میشوند دقیقاً موقع دیدن تابلو ها همون جوری می شوند. جوری که کلمات به آن راهی ندارند. یک جور کاملاً تصویری. و بدون ما به ازای زبانی. مجرد و بطور-خالص-بصری.
کاندینسکی و پیکاسو، آنقدر نقاشی می کنند تا در مجموع آثارشان یک توده یا "گونه" ایجاد کنند که حالا آن تصاویر، در آن، طبیعی ترین تصاویر هستند (و البته زیباترین).
این ذهن، یک ذهن تغییر کرده است. آدم بهش بر می خوده. آخه فکر میکنه ذهنش دنیاست و خودشه. ولی وقتی میبینه که عوض شد متوجه جزئیتش می شه. متوجه میشه که ذهن هم می تونه تغییر کنه. پخته بشه. (aged visual system) اما با یک طعم خاص که بینهایت حالات ممکن مختلف دارد. شبیه نقاط کمینه-ی-محلی.
وظیفه هنرمندان، شاید، کشف تصاویری است که در دالان های بین ذهن های تاریک آدم ها گم شده اند و راه به بیرون می جویند. مدتها وقت لازم است تا روی هرکدام "کار" شود تا از جنینی به حدی برسند که بتواند به دنیا بیایند. وقتی به دنیا آمدد انگار همیشه بوده. اینطور فکر می کند. اینطور فکر شده-می-شود. فردیت هم دارد. قبلا در صف انتظار بوده. منتظر نقاش بوده تا سوار بر اسب سفید بیاید و او را ببرد به دنیای واقع. تا موجود شود. آن ها شاید از ما آدم ها هم جاودانه تر باشند.
کار = زحمت = زحمتی از نوع یادگیری
بی ربط: سهراب سپهری نقاش بود و می دانست چگونه با کلمات تا کند. رگ خواب آن رویاهای نهان را بلد بود. از جنس کلمه هستند اما رفتارشان مثل تصاویر است.
به چیزهای اینطوری در حالت کلی گویم i. اسمشون رو چی باید گذاشت؟
باهم یک وب می سازند که رنک pagerankهم دارد. هر وب محلی یکی از آن طعم هاست. سبک یک هنرمند است. یک گونه است.
وظیفه هنرمند شاید، مثل یک دانشمند، کشف آن تصاویر سرگردان است. مثل یک جانور شناس. هر تصویری لایق این کار نیست. با چشم غیر مسلح دیده نمی شود. دقت و ظرافت شکننده ای مثل میکروسکوپ لازم است که آنها را حس و دیتکت کند. و بعد آنقدر گیر بدهد تا آنها را بیرون بکشد. از فضای تاریک رویا به بیرون، گالری، رنگ و روغن.
لینک ها. دالان هایی که به هم راه دارند. ولی نه سر راست. تاریک هستند. آن فضای تاریک ساختار دارد. من بازهم حرف دارم. کمردرد شروع شد. بعدا بقیه ش رو می نویسم. شاید هم ننویسم.
1 2 g
توی تابلو ها حالا می دونم دنبال چی باید بگردم:
باید دنبال یک تصویر گم شده بگردم که توی اون تابلو پیدا شده.
توی ذهن هنرمند اومده، اون رو مبتلا کرده، و اون هم تصویر رو به دنیا آورده. خیلی فشار می آورد. قبلش از جنس دیگری بود، از جنس نیزه (اسپایک) و سیناپس (همون سیناپس).
از جنس restless dream!
تابلوی نقاشی "یک" ایده است. همش باهم است که آن تصویر گمشده (گمشده سابق) است.
شبیه این حرف در آهنگ sound of silence هم گفته شده. جایی که میگه:
a vision softly creeping, Left its seeds while I was sleeping, And the vision that was planted in my brain, Still remains, (within the sound of silence.)
نمیدونم چی توی ذهنش بوده اما کمک میکنه تا ایده رو بگم.
صرفاً دیدن کاندینسکی باعث شد تغییری در مغزم رخ بده که حالا که تابلوشو نکاه میکنم بگم "ع ِ یه جوری شد!" آن "یه جوری" قابل انتقال نیست. با این حال وقتی دیگران هم دچار این تغییر میشوند دقیقاً موقع دیدن تابلو ها همون جوری می شوند. جوری که کلمات به آن راهی ندارند. یک جور کاملاً تصویری. و بدون ما به ازای زبانی. مجرد و بطور-خالص-بصری.
کاندینسکی و پیکاسو، آنقدر نقاشی می کنند تا در مجموع آثارشان یک توده یا "گونه" ایجاد کنند که حالا آن تصاویر، در آن، طبیعی ترین تصاویر هستند (و البته زیباترین).
این ذهن، یک ذهن تغییر کرده است. آدم بهش بر می خوده. آخه فکر میکنه ذهنش دنیاست و خودشه. ولی وقتی میبینه که عوض شد متوجه جزئیتش می شه. متوجه میشه که ذهن هم می تونه تغییر کنه. پخته بشه. (aged visual system) اما با یک طعم خاص که بینهایت حالات ممکن مختلف دارد. شبیه نقاط کمینه-ی-محلی.
وظیفه هنرمندان، شاید، کشف تصاویری است که در دالان های بین ذهن های تاریک آدم ها گم شده اند و راه به بیرون می جویند. مدتها وقت لازم است تا روی هرکدام "کار" شود تا از جنینی به حدی برسند که بتواند به دنیا بیایند. وقتی به دنیا آمدد انگار همیشه بوده. اینطور فکر می کند. اینطور فکر شده-می-شود. فردیت هم دارد. قبلا در صف انتظار بوده. منتظر نقاش بوده تا سوار بر اسب سفید بیاید و او را ببرد به دنیای واقع. تا موجود شود. آن ها شاید از ما آدم ها هم جاودانه تر باشند.
کار = زحمت = زحمتی از نوع یادگیری
بی ربط: سهراب سپهری نقاش بود و می دانست چگونه با کلمات تا کند. رگ خواب آن رویاهای نهان را بلد بود. از جنس کلمه هستند اما رفتارشان مثل تصاویر است.
به چیزهای اینطوری در حالت کلی گویم i. اسمشون رو چی باید گذاشت؟
باهم یک وب می سازند که رنک pagerankهم دارد. هر وب محلی یکی از آن طعم هاست. سبک یک هنرمند است. یک گونه است.
وظیفه هنرمند شاید، مثل یک دانشمند، کشف آن تصاویر سرگردان است. مثل یک جانور شناس. هر تصویری لایق این کار نیست. با چشم غیر مسلح دیده نمی شود. دقت و ظرافت شکننده ای مثل میکروسکوپ لازم است که آنها را حس و دیتکت کند. و بعد آنقدر گیر بدهد تا آنها را بیرون بکشد. از فضای تاریک رویا به بیرون، گالری، رنگ و روغن.
لینک ها. دالان هایی که به هم راه دارند. ولی نه سر راست. تاریک هستند. آن فضای تاریک ساختار دارد. من بازهم حرف دارم. کمردرد شروع شد. بعدا بقیه ش رو می نویسم. شاید هم ننویسم.
پنجشنبه، تیر ۰۶، ۱۳۸۷
فیلم سارا (خواهرم) برای جشنواره دانمارک انتخاب شده (نام فیلم: درخت من)
لینک :http://fa.shortfilmnews.com/shownews.asp?id=1212539120
لینک :http://fa.shortfilmnews.com/shownews.asp?id=1212539120
شنبه، تیر ۰۱، ۱۳۸۷
شنبه، خرداد ۱۱، ۱۳۸۷
زیباترین تجربه های حسی آنهایی هستند که فکر می کنی در گذشته داشته ای. اما مثل ترشی و خیارشور، تنها در اثر زمان است که آن طعم مخصوص را می گیرند. در لحظه ی بیاد آوردنشان آن حس وجود دارد ولی معطوف به گذشته است.
آه بهار گذشته...
اگرچه در لحظه ی حال درحال تجربه* (ی بیاد آوردن ِ) آن هستی ولی به عنوان چیزی که مربوط به آن لحظه نیست و به علت فاصله ای -از جنس زمان- از دسترس تو خارج است. آن تجربه مربوط به همان لحظه (حال) است اما در ذهن تو مربوط و معطوف به گذشته ادراک می شود.
یک لحظه بوی زمستان پارسال آمد ...
با حسرت آن را بیاد می آوری، انگار که دیگر نمی تواند تجربه شود. انگار ازدستش داده ای.
و واقعا نمی تواند در آینده تجربه شود چرا که فقط در بیاد آوردن زنده می شود. بنابراین هیچگاه نمی تواند در لحظه ی حال به عنوان تجربه ای جاری و لحظه ای فعلی حس شود. انگار که در فاصله ی میان اکنون و گذشته جای دارد یا در آن میان گیر کرده است. دست تو به آن نمی رسد و این، خودش تجربه را دراماتیک می کند.
این موسیقی را دیگر پخش نکن. نمی خواهم خاطره ی شکننده گذشته را به اکنون آلوده کنم...
در طی آن مدت ساخته شده. هربار که به آن فکر کرده ای یا خواب آن را دیده ای و فراموش کرده ای بیشتر جا افتاده** شده. طعم و بو و مزه و شیرینی خاصی دارد که مختص کمد ترشی ِ خاطرات گذشته است. به دنبال آن نرو. به تخدیر ِ غوطه ور شدن در گذشته کهنه تسلیم نشو. رو به آینده باش. ترجیح بده که در بوی مست کننده آینده و طعم ناپرهیزانه ی خواستن وقتت را بگذرانی تا با مزه مزه کردن شراب کهنه ی روانگردان ِ گذشته!
راستش فقط از آن میترسم، که من را واپس گرا(تر) کند.
* experience. ** aged.
آه بهار گذشته...
اگرچه در لحظه ی حال درحال تجربه* (ی بیاد آوردن ِ) آن هستی ولی به عنوان چیزی که مربوط به آن لحظه نیست و به علت فاصله ای -از جنس زمان- از دسترس تو خارج است. آن تجربه مربوط به همان لحظه (حال) است اما در ذهن تو مربوط و معطوف به گذشته ادراک می شود.
یک لحظه بوی زمستان پارسال آمد ...
با حسرت آن را بیاد می آوری، انگار که دیگر نمی تواند تجربه شود. انگار ازدستش داده ای.
و واقعا نمی تواند در آینده تجربه شود چرا که فقط در بیاد آوردن زنده می شود. بنابراین هیچگاه نمی تواند در لحظه ی حال به عنوان تجربه ای جاری و لحظه ای فعلی حس شود. انگار که در فاصله ی میان اکنون و گذشته جای دارد یا در آن میان گیر کرده است. دست تو به آن نمی رسد و این، خودش تجربه را دراماتیک می کند.
این موسیقی را دیگر پخش نکن. نمی خواهم خاطره ی شکننده گذشته را به اکنون آلوده کنم...
در طی آن مدت ساخته شده. هربار که به آن فکر کرده ای یا خواب آن را دیده ای و فراموش کرده ای بیشتر جا افتاده** شده. طعم و بو و مزه و شیرینی خاصی دارد که مختص کمد ترشی ِ خاطرات گذشته است. به دنبال آن نرو. به تخدیر ِ غوطه ور شدن در گذشته کهنه تسلیم نشو. رو به آینده باش. ترجیح بده که در بوی مست کننده آینده و طعم ناپرهیزانه ی خواستن وقتت را بگذرانی تا با مزه مزه کردن شراب کهنه ی روانگردان ِ گذشته!
راستش فقط از آن میترسم، که من را واپس گرا(تر) کند.
* experience. ** aged.
دوشنبه، خرداد ۰۶، ۱۳۸۷
تعیـّن (دترمینیسم1) و عدم قطعیت (آنسرتنتی2)، هر دو، هر کدام اگر برقرار بوده باشد تعجب برانگیز خواهد بود. جا دارد انسان تعجب کند.در هر حال تعجب خواهد کرد.
انگار در اینجا حالت ِ غیر تعجب ناک وجود ندارد. و این تعجب آور است.
کسی نگفته بود این را.
این هم ایضا ً تعجب دارد.
(پا.ن.2 determinism. پا.ن.1. uncertainty.)
مؤخره. فکر کنم گند زدم به این زبان فارسی!
انگار در اینجا حالت ِ غیر تعجب ناک وجود ندارد. و این تعجب آور است.
کسی نگفته بود این را.
این هم ایضا ً تعجب دارد.
(پا.ن.2 determinism. پا.ن.1. uncertainty.)
مؤخره. فکر کنم گند زدم به این زبان فارسی!
eternity is a nickname for Power. Whoever mentions the word speaks for power; a beautiful and innocent love of power. beautiful names for lust for power. power is not bad per se. but can make changes which can last almost forever, no matter how it looks ab initio.
thorn in the eye = pain in the a!
= my current moment :(
thorn in the eye = pain in the a!
= my current moment :(
دوشنبه، اردیبهشت ۲۳، ۱۳۸۷
a utopia called brain
Individual neurons is a favorite metaphore which I have developed in last two years. It can be used for playfully fantasizing about brain function and maybe it is useful for speculating about and visualizing what goes on in the brain. It gives a scheme of how complexities can exist there without using formulae (mathematical formula are unable to tell us about complexities and emergent phenomena in a system.)
Brain is a society of neurons. An actual utopia. Each neuron has almost all features and qualities of individual persons in a real society, but in a smaller scale. But the difference is that in brain, we do have a perfect society. Sadly our society of people is so imperfect and is still evolving and being under developement. Sociology can learn much from the brain. This metaphore can be used for the mutual influence and inspiring of the two fields: Neuroscience and Social Sciences. I'll write more about it. ©
Brain is a society of neurons. An actual utopia. Each neuron has almost all features and qualities of individual persons in a real society, but in a smaller scale. But the difference is that in brain, we do have a perfect society. Sadly our society of people is so imperfect and is still evolving and being under developement. Sociology can learn much from the brain. This metaphore can be used for the mutual influence and inspiring of the two fields: Neuroscience and Social Sciences. I'll write more about it. ©
stadium, revolt
She ate all my brain! except one neuron!
And that damn neuron was useless from the beginning!
My neurons are wearing purple with red! one is dressed in black. They boo: "get kill that bastard rude!". Fortunately the stadium is always under control.
And that damn neuron was useless from the beginning!
My neurons are wearing purple with red! one is dressed in black. They boo: "get kill that bastard rude!". Fortunately the stadium is always under control.
یکشنبه، اردیبهشت ۰۱، ۱۳۸۷
سهشنبه، فروردین ۰۶، ۱۳۸۷
جمعه، اسفند ۲۴، ۱۳۸۶
information overload
نميدونم چرا من هميشه با انبوه اطلاعات روبرو بوده ام. حجمِ زيادى كه نميشه قورت ش داد و نميشه هضم ش كرد. baraye harkase digei ham age bood sakht bood.
rasti كيبورد ِ فارسى ندارم! «=
rasti كيبورد ِ فارسى ندارم! «=
پنجشنبه، اسفند ۲۳، ۱۳۸۶
All theoretical chemistry is really physics; and all theoretical chemists know it. -- Richard P. Feynman
The best medical doctors are orthomolecular medicine physicians.
An ideal orthomolecularist is a molecular biologist.
Good molecular biologists come from chemistry.
Best chemists are actually physicists.
The best physicists are those who are natural born mathematicians.
The best mathematicians are either autistic or semi-blind!
more coffee please :(
answers
■ Every question you may have, there is someone in the world somewhere, that holds the answer. But you don't have access to him, or just don't know where he is (addressing problem).
■ Sometimes you just don't know it is already there. but it is. It is true for now, it has been true for long. hence, all known all since ever! But the only thing that makes such a difference these days (and why we are optimistic about future) is that these scattered pieces of information are gradually being clustered and joined and integrated and put beside each relevant other.
■ There is someone, perhaps in China, or US or Bermuda, having the answer I am dying for in his head. I have two ways: seek him or re-attain that answer by myself. Search for him or search for the answer.
■ We don't create information. We just collect it (putting a piece of idea in the right place makes wonders). It can even be carefuly collected from randomness, but in very low concentrations and biased.
■ Problems:
getting lost easily. starting over. infection. benign forgetfulness. dogmatism. consolidation. synergy. shift of context. reinterepretation.
■ I dispute. it comes from nowhere. you come closer and you see: nothing! info is in growth! It is actually like this
■ Sometimes you just don't know it is already there. but it is. It is true for now, it has been true for long. hence, all known all since ever! But the only thing that makes such a difference these days (and why we are optimistic about future) is that these scattered pieces of information are gradually being clustered and joined and integrated and put beside each relevant other.
■ There is someone, perhaps in China, or US or Bermuda, having the answer I am dying for in his head. I have two ways: seek him or re-attain that answer by myself. Search for him or search for the answer.
■ We don't create information. We just collect it (putting a piece of idea in the right place makes wonders). It can even be carefuly collected from randomness, but in very low concentrations and biased.
■ Problems:
getting lost easily. starting over. infection. benign forgetfulness. dogmatism. consolidation. synergy. shift of context. reinterepretation.
■ I dispute. it comes from nowhere. you come closer and you see: nothing! info is in growth! It is actually like this
دوشنبه، اسفند ۲۰، ۱۳۸۶
دوشنبه، بهمن ۲۲، ۱۳۸۶
دوشنبه، بهمن ۱۵، ۱۳۸۶
ῥυθμός
Rhythms on the Brain (György Buzsáki, OUP)
Rhythms in the room. population coding, so fly.
ῥυθμός means flow!!!!
PS. You wont understand my posts coz I write to the Rings.
Rhythms in the room. population coding, so fly.
ῥυθμός means flow!!!!
PS. You wont understand my posts coz I write to the Rings.
یکشنبه، بهمن ۱۴، ۱۳۸۶
on Oil prices and its consequences
به این پست قدیمی توضیحی اضافه کردم. نکته اصلی ِ منظورم رو یادم رفته بود بنویسم!! :
.درباره پلاستیسیتی ِ یک سیستم اقتصادی، قیمت نفت و انرژی های جایگزین.
.درباره پلاستیسیتی ِ یک سیستم اقتصادی، قیمت نفت و انرژی های جایگزین.
for the hell of it
Hyperfocus, here again. fine. but
Oh my god Tachycardia again.
tachycardia attacks again :(
What the hell I can do about it?
hame oomadando bastano raftano khordano bordano goftano ... and I am in tachycardia. my fucking heart is helling around with my helled upon stomach.
Oh my god Tachycardia again.
tachycardia attacks again :(
What the hell I can do about it?
hame oomadando bastano raftano khordano bordano goftano ... and I am in tachycardia. my fucking heart is helling around with my helled upon stomach.
dysinformation repletion
دروغ:
جریان دروغ بجای جریان اطلاعات.
یعنی همه حرف ها حرف مفت هستند مگر خلافش اثبات شود که برای آن هم راهی وجود ندارد.
در مملکت ما دروغگو تنبیه نمی شود.
همه جا پر از دروغ شده (به جای اطلاع).
و به جای ارتباط، دروغ ردو بدل می شود.
و معیاری هم برای ستجش آن نیست.
نه معیاری برای ارزش و نه تنبیهی برای ارتکاب به دروغ.
no carrot, no stick, just lies.
sweet lies!
Dys-f***ing-Information in the air
dysinformation flows
جریان دروغ بجای جریان اطلاعات.
یعنی همه حرف ها حرف مفت هستند مگر خلافش اثبات شود که برای آن هم راهی وجود ندارد.
در مملکت ما دروغگو تنبیه نمی شود.
همه جا پر از دروغ شده (به جای اطلاع).
و به جای ارتباط، دروغ ردو بدل می شود.
و معیاری هم برای ستجش آن نیست.
نه معیاری برای ارزش و نه تنبیهی برای ارتکاب به دروغ.
no carrot, no stick, just lies.
sweet lies!
Dys-f***ing-Information in the air
dysinformation flows
شنبه، بهمن ۱۳، ۱۳۸۶
"Disconnect a little from the Outside"
--beknowen
My ears stuffed with tissues.
Can't get them out :O
Disconnected from reality. from outside.
Disconnect from reality; what you call(ed) reality.
From others, those others of always.
State: This is The State: into the silence.
Been in-the-zone. of people.
In the Flow.
to outside.
Flow: out.
Out means 'Act'.
Let your act control your Attendance. Dance!
Forget who your audience are and were.
forget to the bone
and Attend your silence. This silence.
Attend yourself, Your silence.
Your genuine silence.
Your Theta.
Forget the known. You thought you know them? (You can know no one.)
Your audience is now The Silence. The Theta. and the ringings.
If you can attend the silence, then you are through.
My ears stuffed with pieces of tissue.
It's dangerous a bit but I don't panic, instead I enjoy this moment. I attend it. I attend my stuffed ear. I write it. into it. through it. I am through.
Just silence and some ringing. sick. Ringing I can tolerate, but not that diluted reality
anymore.
Reality,
diluted
anymore.
Let all and all close their ears. "shut up your ears", you wanna talk.
Suppose all ears of the world closed.
calmly.
Shout what comes to say. un-attend. de-attend them. attend the ringing.
to Outside. through a now quiet outside.
Outside.
Who is your audience? this is the problem (was).
Your new outside;
The delicate silence of stuffed ears.
mmmmmmmmmm!
(diagnostic) notes:
Hyperacusis. Phonophobia. fear of sounds. Sensitive to sound.
--beknowen
My ears stuffed with tissues.
Can't get them out :O
Disconnected from reality. from outside.
Disconnect from reality; what you call(ed) reality.
From others, those others of always.
State: This is The State: into the silence.
Been in-the-zone. of people.
In the Flow.
to outside.
Flow: out.
Out means 'Act'.
Let your act control your Attendance. Dance!
Forget who your audience are and were.
forget to the bone
and Attend your silence. This silence.
Attend yourself, Your silence.
Your genuine silence.
Your Theta.
Forget the known. You thought you know them? (You can know no one.)
Your audience is now The Silence. The Theta. and the ringings.
If you can attend the silence, then you are through.
My ears stuffed with pieces of tissue.
It's dangerous a bit but I don't panic, instead I enjoy this moment. I attend it. I attend my stuffed ear. I write it. into it. through it. I am through.
Just silence and some ringing. sick. Ringing I can tolerate, but not that diluted reality
anymore.
Reality,
diluted
anymore.
Let all and all close their ears. "shut up your ears", you wanna talk.
Suppose all ears of the world closed.
calmly.
Shout what comes to say. un-attend. de-attend them. attend the ringing.
to Outside. through a now quiet outside.
Outside.
Who is your audience? this is the problem (was).
Your new outside;
The delicate silence of stuffed ears.
mmmmmmmmmm!
(diagnostic) notes:
Hyperacusis. Phonophobia. fear of sounds. Sensitive to sound.
اشتراک در:
پستها (Atom)