جمعه، دی ۱۱، ۱۳۸۳

... و در ضمن، هر اشتباهی که می کنم، بجای اصلاحش، آن را حماسی می کنم.

لجنِ سرشیر و خامه

شیطونه میگه بی خیال شم و اینقدر از دست خودم حرص نخورم. همین زندگی و همین روال قاطی را ادامه دهم.- در همین لجن سفیدِ شیک باکلاس، غوطه ور، پیش روم.

55

I'm born on April 1st, I'm The Jocker of 54, and I'm the person to ask Why.
My mission is to ask why. why, why, why, why, why ...

Did you wanna trace my essense? A: My essense is "The Avaricious who constantly asks Why"

my prerogency

آیا برای رویارویی فردا حاضرم؟ خیر!
آیا این موسیقی عادی است؟ خیر.
آیا این موسیقی می گذارد سیاهی باقی بماند؟ خیر.

دوشنبه، دی ۰۷، ۱۳۸۳

درباره یک کامنت جالب که یک نفر برای این گذاشته. چه خوب که مردم نظرشان را می دهند. ای ناشناس، حقیقت را به من بنمای تا از بند چرندیات رها گردم. اینطوری کمکم می کنی. ملتمسانه در خواست می کنم که به من بگو چه چیزی چرند نیست که منِ نادان، آن بشوم و ممنون هم می شوم. به امید روزی که از بند چرندیات رها شوم (آخ بازهم چرند گفتم). اگر هم نتوانستم منظورم را بفهمانم عیب از من بوده نه از چرندیات.
توجه کن که برای هرکس:
چرند = چیزی که درک نکرده باشد و نفهمیده باشد.
اون یکی چرندیات خیلی بهترن؟ نگفتی پس چه چرندیاتی خوبن؟
وقتی که ماهِ شوم، کامل می شود؛ ... کاملا متقارن و شوم ...

وقتی سیاهی، همه در یک نقطه دردناک خلاصه می شود...

آدمها عادت دارند بدی ها را یکی کنند یا آن را در یک نقطه خلاصه کنند.
یک نتیجه فرعی این گزاره کلی آن است که یک درد بزرگ تر، دردهای دیگر را محو می کند

پیله ملد

رازی هست که فقط پیران آن را می دانند...
و چون که همه شان آن را می دانند دیگر به کسی نمی گویندش. و آن راز را اگر بدانی در زمره پیران محسوب می شوی. آن راز شاید یک qualia و آن شاید یک درد باشد (همان pain کلینیکی). از کجا میدانم؟
(روزی در زمان یک بیماری ...) یک پیرمرد دیدم و در دلم شدیدا با او هم-ذات-پنداری (متقابل) کردم.

پ.ن. سوال شد که آن راز چیست؟. جوابم آمد که
  1. شما جوانید و به شما نمی گویم. اگر هم جوان نیستید، جوان ها می بینند بده
  2. من پیر شدم، زیرا یک بار با خود گفته ام: «آهان، که اینطور»
  3. اصولا یک راز را نمی توان گفت - یا نباید گفت. چرا که در این صورت دیگر خاصیت راز را ندارد. یا نداشته
نتیجه :
  1. پیر شدیم رفت
  2. پیری بد دردیه
  3. جوونیم رفت
  4. اصولا همه میگن پیر شدیم رفت، حتی من
تجربه نشان داده که هر ده سال یک بار آدم احساس می کنه که دیگه پیر شد رفت

overestimation

چون دردی در درونت باشد، بیرون را فوق العاده زیبا می بینی.
این را به عین امروز دیدم.
درد، درونت را پر از خودش می کند و هر چیزی که آن درد در آن نیست زیبا و بهشتی می شود. زیبایی را باید تخیل کرد. محیط پیرامون زیبا می شود و به نوستالژی دچار می شوی (چون خودت در گذشته همه زیبا به یادت می آید)... همه جا زیباست، اما نه آنجاها که اکنون درد در آن هست.
هرچه پیرتر می شوی، دنیا زیباتر می شود و بالعکس!

چهارشنبه، دی ۰۲، ۱۳۸۳

«چراغ ها را من روشن می کنم»

بعضی انسان ها هستند که ذاتا دید روشن نسبت به جهان و خودشان-در-جهان دارند. دنیا بر آنها روشن و واضح پدیدار می شود. (مثال: مسعود و ATR)

سرعت تفکر

از میان افکار آگاهانه و مفید،
یک سوم نتایج به روی کاغذ منتقل می شوند
یک سوم مطالب نوشته شده روی کاغذ را تابپ می کنم
یک سوم پست های ارسالی پابلیش می شوند

پس نوشت:
یک دهم پست های ظاهر شده فهمیده می شود
و برای یک دهم چیزهای فهمیده شده کامنت صادر می شود
مزاحم نشوید! من در حال تحقیق روی خودم هستم.
و احتمالا تئوری حاصل بدرد کسی نخواهد خورد :( م 12/21/2004 11:31:43 PM

و پراگماتیسم به من اعطا شد

جالبه اگر می خواهید بدانید این داستان چگونه تمام شد و گره آن "آخرش چطوری حل شد"،
دکتر دانشگر تشخیصی داد و گفت برو درست شو.
درست شدن را ATR اعطا کرد.
در بحثی در امشب
حرف های من را نمی فهمند چون پایه ها (مبانی)ی بحث من، فقط در من وجود دارد و آنها را تنهایی ساخته ام
موسیقی را نبایدگوش داد
اینطوری شنیدنش لذت بخش تر می شود

وقتی حواس انسان به اعمال خودش جلب می شود، اعمالش غیر عادی می شوند.
یعنی وقتی از چیزی در خودت اطلاع پیدا کردی یهو شروع می کنه به غیژغیژ کردن.
من از اول انگار برای خودم پیدا بودم یعنی همیشه خودمو می دیدم. همیشه غیژغیژم بلند بود، گرچه فقط خودم می شنیدم.
من بازیگر خوبی نیستم
یک فلسفه هنر درحال توسعه را می توانید در اینجا دنبال کنید.
(اعتماد به نفس را کف کردید؟)

من؟ من فیلسوف خوبی نیستم. اما بولدوزر خوبی هستم.

واقعیت را، حسابی،
شخم می زنم پس هستم
همین الآن، کلی درباره علیتم نوشتم ( اونجا).

عقل زودرس

انسان، همینطوریش، انسان نیست (کافی نیست).
برای انسان شدن باید چیزهایی به او اضافه یا ضمیمه شود. خوردنی یا پوشیدنی.

دوشنبه، آذر ۳۰، ۱۳۸۳

جزم

یک اصول گرا هستم
که فقط و فقط اصول آینده را قبول دارد
(که خواهند آمد)

یکشنبه، آذر ۲۹، ۱۳۸۳

نیگا کن. آدم این همه سعی می کنه خوب باشه و خصایل و فضایل انسانی داشته باشه، اونوقت ویتگنشتاین بخاطر همین نداشتن خصایل اخلاقی (نا...گاه) همچنان (...) تحسین می شود.
به اعتبار عادت داشته
12/19/2004 9:41:51 PM

تسخیر3 و celeb 2

یه آقایی پرسیده: "مثل اینکه بد جوری از مشهور شدن خوشت میاد!...به نظر میاد بیشتر از خودت بودن"
باید بگویم آره و بد جور! حتی ناجور! گفتم که از خودم-بودن می گذرم. اصلا همیشه یه جورایی دوست داشتم خودم-نباشم. (البته به تعبیری). و اصلا این وبلاگ برای این نیست که خودم باشم یا ابنکه قبول کنم که آنطور-که-هستم-باشم. بلکه برای این است که خودم رو بشناسم. و بدانم که اینطوریم. و دیگه اینطور نباشم! درسته که قاعدتا و بقول بچه ها گفتنی هستم-آنکه-هستم اما نمی خواهم در آینده باشم-آنچه-هستم در اکنون. من اینطوریم

چهارشنبه، آذر ۲۵، ۱۳۸۳

رزونانس

In my isolation,
there occured a resonance.
Then, in my resonation, I recognised my isolation.

In a manic profusion I recognise my silence.
Inside a silence, before the gray world, I create my godness. In a solitare resonation, I felt being god but one in silence.
I had to express my resonation. Extrovension despite isolation, leads to explosion.
God has to communicate through a mediation: I'm going to select my mediator.
غمگین یا شاد بودن را حس می کنم اما اگر از من بپرسند نمی دانم کدام شان است

عوض شدن

آیا راهی وجود دارد که خودت باشی و دنیا را تسخیر کنی؟ این بارجواب را می دانم: "نع" نمی توان
باید یکی دیگر شوم. باید صبر کنم یکی من را متحول کند

حلقه معیوب

آدم که احمق باشد پس از مدتی همه چیز را از دست می دهد
...
بعدش ... مجبور می شود بد شود.
لا اقل در آن زمینه. بد و احمق تر
لتس اگر احمق هستیم، لااقل بد نباشیم!
ژانگ ییمو: انفجار قدرت کارگردانی و تکنیک.
با تمرکز یک سامورایی !
با حماقت سنتی یک سامورایی
تابش fortuna لحظه ای است. کوتاه.
این یک جرقه fortuna است
نقل قول: "شما خدای رفتار متقلبانه اید".
هان؟ آخه چرا؟
یادآوری یک سوال قدیمی. حالا دوباره سعی می کنم:

چرا وقتی به موسیقی گوش نمی دهی زیباتر می شود؟

نوستالژی کمتر، زندگی بیشتر

با زیاد شدن سن، و تغییر دید به دنیا، اشیائی که قبلا بی خود و عادی به نظر می رسیدند، اکنون زیبا به نظر می رسد.
در بچگی از عکس مناظر حالم به هم می خورد. و به خود مناظر اصولا توجه نمی کردم. مناظر و آدمهای بیرون همه یک رنگ- خاکستری بودند.
مثلا منظره کوه پشت اتوبان، دیروز بعد از باران، زیبا به نظرم آمد.
آدم که پیر می شود از مناظر عادی طبیعی هم به هیجان می افتد و دیده ام که ممکن است از یک منظره عادی در پارک هم گریه اش بگیرد
در سراشیبی، زندگی، وقتی میانه را رد کنی، دنیا برایت، با سرعت فزاینده ای، زیبا می شود
و حد و مجانب این منحنی در لحظه مرگ رخ می دهد.

در هر لحظه، نوستالژی، قسمت بیشتری از جهان را در بر میگیرد
تا اینکه همه جهان، فقط نوستالژی شود
و در آن لحظه است که مرده ای

سراشیبی زندگی

روز به روز، ...
دنیا دارد - زیبا تر می شود

که این اتفاقی بی سابقه است

دوشنبه، آذر ۲۳، ۱۳۸۳

چگونه پراگماتیست شویم:
  1. خواندن کتاب شهریار (که کتاب مقدس آنها باید باشد)
    حس کردم با یک تغییر کانتکس و مالیدن کمی سس اخلاقی، کتاب خیلی جالب و پر استفاده ای است
  2. (بزودی می فهمم و می گویم!)

یکشنبه، آذر ۱۵، ۱۳۸۳

توجه: zn یک فیلسوف است.
خودش باورش نشد. اورا نمی شناسم. تنها چیزی که از وی میدانم همین است.

شنبه، آذر ۱۴، ۱۳۸۳

مرتب وسوسه می شوم ضعف های خودم را حماسی کنم

بیشترین کنجکاویم معطوف به خودم شده. افسوس
هرچه عقب می روم بیاد می آورم دنیا برایم جالب تر بوده. خدا رحم کند سنین پیری

جمعه، آذر ۱۳، ۱۳۸۳

علیت وجود ندارد. ما جهان را آنگونه تصور می کنیم
درست مثل نقشه جهان: از فضا نمیتوان مرزهای جغرافیایی را روی کره زمین دید
انگار واقعیت با ذهن ما غریبی می کند

چند ایده

تاکنون/ دقیقا این روزها، سه نقطه تیره را شناسایی کرده ام که در خودم یافتم. هه هه انتظار نداشته باشید نقاط سیاه خودم را اینجا بنویسم!
جهان خارج پرفکت است. اما برای من یک لکه سیاه در آن هست، به داخل پناه می آورم. مجبورم می کند از آن بیرون دوری گزینم.
چه کسی این لکه های جوهر را هر روز می ریزد؟ همت کرده و سه منبع آلوده کننده اتاقم را شناسایی کردم که از آنها سیاهی نشت می کند.
سه نقطه تیره اکنون یادم رفته اند چون چیزی را که ننویسم فراموش می کنم.

من مفهوم هوش و IQ را به رسمیت نمی شناسم. قویا به این اعتقاد دارم. اصولا از کلمه IQ بدم میاد. اووووغ

من خودم انسان صد میلیون ساله ام.

تعداد حالات state ممکن برای مغز انسان چند تاست؟ عددی نجومی انتظار نداشته باشید: تعداد حالات ممکن دقیقا بینهایت تاست. پروتز نورونی، پیوند مغز و audio-CD و ایده های خزعبل دیگر را تصور کنید.

این نادانی انسان است که او را از غیر انسان متمایز می کند. تعریف دیگر برای انسان: انسان تنها موجودی است که پی به وجود نادانیِ خودش می برد
ایده آلیست همه چیز را برای هدف بزرگ هدر می دهد - فدا می کنند.
فکر می کند اشتباه دیگران این است که هدف بزرگ برایشان معنی و ارزش کافی ندارد.
ایده آلیست ها احتیاج به چیزی به عنوان هدف بزرگ دارند تا بتوانند چیزهای دیگر را فدای آن کنند

ایده آلیسم و پراگماتیسم دو محور، دو بال هستند - هردولازمند.
دیگر ایده آلیسم بودن بسسه
حالا از خودم فرار نمی کنم. بلکه یک پراگماتیسم درخودم بنا می کنم. بعد به آن نقل مکان می کنم
ممکنه بفهمم اما قبول نکنم. مثال:
ممکنه قبول کنم اما نفهمم. مثال:
من اینجوری ام
confidence چه رابطه ای با میل به تسخیر فضای روابط انسانی دارد؟
یک به یک؟
هر مسابقه ای در دنیا، مسابقه پراگماتیست هاست

نوستالژی

اگر 1000 سال دیرتر به دنیا می آمدم بهتر بود
در هر زمان انسان باید بگوید اگر هزار سال بعد بدنیا می آمدم بهتر می بود

سه‌شنبه، آذر ۱۰، ۱۳۸۳

گم شده در قعر

حرف های من را نمی فهمند چون پایه ها (مبانی)ی بحث من، فقط در من وجود دارد و آنها را تنهایی ساخته ام

یکشنبه، آذر ۰۸، ۱۳۸۳

دنیا زیبا بود و عشق کشف دنیا زیبا بود. اما آن زایل می شود
هر روز بیش از پیش در خودم فرو می روم.

اکنون با حسس و مثل یک شوالیهء با حس غلیظ کور-حرکت می کنم و تراژیک
روز به روز دارم از دینا فاصله می گیرم
(گرچه مرگ هرگز شیرین نخواهد بود)
از دنیایی که یک نقطه سیاه دارد گریزانم.
هر گوشه اش می خزم بعد از مدتی ازآن هم بدم می آید
شاید علاقه ام را به علم به کلی از دست داده ام
نمی خواهم دریاره حقایق جهان بدانم. دیگر نمیخواهم طبیعت را نقاشی کنم. از طبیعت بدم می آید. زیرا یک لکه سیاه دارد. لکه ننگ برایش
دیگر نمی توانم کتاب بخوانم
هه. هرچه عقب می روم بیاد می آورم دنیا برایم جالب تر بوده.
در پنجم دبستان از کیهان دور به کیهان نزدیک حرکت کردم
کیهان دور مرا سر به هوا کرده بود
اکنون می خواهم وارد مغز شوم. چرا که مایل به کشف مکانیک جهان نیستم.
غریبه است برایم جهان، و وجود غریبه ها دیگر چندان جالب نیست.
بنابراین همان قدر هم خودم برای دیگران ناجالب شده ام
خوبه تکلیفمو مشخص کنم
بودن مرگ بهتر از نبودنش نیست.
باور کنید
مرگ به چیزی ترجیح ندارد.
آدم همیشه، زندش بهتر از مردشه
لتس بیا نمیریم.
چون این فقط حاوی یک التیام است نه معنی
(یک پاسخ .)

شنبه، آذر ۰۷، ۱۳۸۳

بولدوزر

تمام واقعبت،
همه نکات جهان که به نحوی به من مربوط می شود را در اینجا می نویسم.
تا رابطه خودم را نه تنها با همه، بلکه با تک تک جزئیات کبهان تعیین کنم
بنابراین از جایی به بعد، از مرز حقایق کشف نشده هم عبور خواهم کرد
این وبلاگ را با Travis - Sing درحال پخش شدن بخوانید، چون با آن نوشته می شود. اکنون که بیاد می آورم اینطور حس می کنم
همچنین در یک روز بارانی (مثل الان) بخوانید - باز به همان دلیل

جمعه، آذر ۰۶، ۱۳۸۳

هر انسانی مقدار پوچی در درونش وجود دارد
تعریف 26834م برای انسان: انسان تنها موجودی است که پوچی را در وجودش معنا می کند.
(و به آن پی می برد)
چه چاره کند و چه نکند

چهارشنبه، آذر ۰۴، ۱۳۸۳

فکر کنم مهران سورانی به مرخصی رفته. اما نکنه بلایی سرش آمده؟ آخه توی روزنامه خوندم ایران تعلیق غنی سازی را بی مقدمه و داوطلبانه پذیرفت. از حال و روز مهران اینطوری (با تیتر روزنامه و کمی تخیل) با خبر می شیم

یکشنبه، آذر ۰۱، ۱۳۸۳

سوپر استار

در آن دنیاهه، خودم چه نقشی را بر عهده می گیرم؟
خوب نقش اول
دنیایی می سازم میان خودم و دنیا
دنیایی می سازم که خالقش خودم باشم

توی این دنیا از روز اول هم...
دون کیشوت بود که به یک آسیاب حمله کرد
آن آسیاب من بودم!
دن کیشوت هم من بودم

بزرگ کردن خود را و ضربه زدن به آن
باور کنید منطقی می نویسم
منظورم از ذهنیت یعنی: امروز عینک VRم چی نشون میده
planetarium-سرخود هستم
تفاوت من با بقیه این است که در تضاد با دنیا، خودم را می کوبم نه دنیا را

تنها تفاوت من با روسو همین است.
روسو هست، من امیل شون هستم

خانه از پای بست ویران است.
پای بست، منِ ویران ام. دنیایم ویرانه

Intuition

بفهمیم: از اول.
بیا از اول چرخ را اختراع کنیم
- تا بفهمیم.
می خواهیم همه چیز را از اول بفهمیم
مثل آزمایشگاه فیزیک در راهنمایی
که چیزهایی مثل یخ اختراع می کردیم
من تاحالا یک چرخ ایرانی ندیده ام
چرخ را میخواهیم اختراع کنیم. نکنیم
پس چکار کنیم؟

این چرخ که همه می گویند یه وقت اختراعش نکنیم،
خوردنیه یا پوشیدنی؟

مقدمه

وجود من پایه [مبانی] وجود دنیای خودم است

شنبه، آبان ۳۰، ۱۳۸۳

کندوی پشه

از قیافه ام معلوم نبود که این، پشه ها بودند که نگذاشته بودند که بخوابم
پشه ها همیشه در مغزم هم بوده اند
وزوزشان و نیششان و خونی که از له کردنشان روی دیوار می خشکد
و دست و پای پودر شده شان که حساسیت می آورد

قورباغه ای که شنای سگی یاد گرفت

تقریبا در آب بدنیا آمدم. هرگز شناگر خوبی نشدم. چون غواص بودم
اما در آن مورد خاص گزه بزه:
باید ذهنیت را خیره بنگری و در عین حال عینیت را از آن بزدایی
زدودن عینیت در نگاه - زدایش؛ Ñ
حفاظ ضد آب نامرئی جدید، غواصان را
از مخلوط شدن [خودآگاهیشان] در اطرافشان حفظ می کند

Sense logic

در منطق حس، هر چیزی هزاران دلیل می خواهد تا بروز یابد به سطح خودآگاه. تشریف فرما شود. بیان شود

کارخانه ذهنیت

  1. برای اینکه زیبا شود باید ذهنیت زیبا به زندگی بچسبانی - به آن اضافه کنی
  2. اثر هنری را باید عبادت کنی تا آن را بفهمی
چند تصویر از لای دست علی، هومن و ...

جمعه، آبان ۲۹، ۱۳۸۳

ذهنیت زیبا و؛ disconnect
ایده آلیست ها به پراگماتیست ها می خندند و پراگماتیست ها به ایده آلیست ها بلند بلند می خندند.
من در لبه نفی

دوشنبه، آبان ۲۵، ۱۳۸۳

شکسپیر[...] بودن یا شکسپیر نبودن؛ مساله این است

چهارشنبه، آبان ۱۳، ۱۳۸۳

معرفی وبلاگ: emerging mind و همچنین کار نیمه کاره selfish-self. هر دو از خودم
وای چه پروردگار شدم

چهارشنبه، آبان ۰۶، ۱۳۸۳

درباره روح آلمانی:
این پست به تدریج کامل خواهد شد. به فرم یک article
آخرت من، آینده من است.
دنیای من، همین اکنون لعنتی است.
یعنی این که: در هر لحظه می میرم


گذشته ام کدامست؟
اجداد من، اصل و نسب من، خود قبلیِ من.
زور نور ماه
در برابر خورشید خودشیفته کم میاره.

خورشید بی خبر از وجود غول های سرخ پیر است. خورشید کوتوله قهوه ای خواهد شد.
ستاره نوترونی گوشه کوچک هیجان انگیزی است. تعطیلات، داخل آنجا می روم. آخه صلح ابدی و دنجی احمقانه کوتوله سفید دق و سکوت ابدی می آورد.
mass profusion. ستاره های آبی، هاله حضور را غرق در شار و تشعشع می کنند. پرتوان و بی هوا، انرژی می پراکنند، و کیهان را روشن و چگال می کنند. اما آخرش شب، کیهان تاریکی با نقطه های ریز زیبای آبی است که سرنوشت شوم و سنگینی دارند. ما در زیر آفتاب خودمانیمان گرم می گیریم.

سیاهچاله، حتی در عالم وهم و تخیل هم نمی گنجد
گرچه واقعا وجود دارد. اما فقط وجود دارد.
"این را هیچکس نمی داند" -
بدترین نوع نادانی است که دیده ام. میشه گفت رفع آن مشکل ترین است
پر از مختلف بودن، یک نفر را
روز اولی که مردم آگاهی را یادگرفتند گفتند:
"اِ؟ چه جالب! این یارو داره با خودش حرف میزنه. من هم بلدم..."

نقل قول: هنر واقعی مسری است: تولستوی
ناصر میگه چرا لااقل اینجا یه کم خودتو ول نمی کنی
من: هیجان زده: چجوری؟ میتونی مثال بزنی؟ یعنی راحت حرف بزنه؟ یعنی میشه؟

در باره taking life a bit more simple از شبنم: پست قبلی (قبل از قبلی) را برای جواب به این نوشتم

گرچه، به خودم قول دادم که نقل قول نکنم. تا هر جمله از خودم باشد یا آنقدر ماهیتش را تغییر داده باشم که از خودم محسوب باشد.
اما ارائه پاسخ بدون نوشتن سوال نامفهوم می شود

بهترین جمله ها در جواب نظر ها و جملات دیگر هستند. میدانیدکه ایده های بزرگ در ارتباط ها پدید می آیند.
مثال: قوی ترین ابزار فکری بشر: روششناسی ریاضیات. که آن را بوجود آورد؟ فیثاغورث؟ راستش، فیثاغورث در حقیقت با عزلتش این کار را کرد. با کنار گذاشتن عقیده اش مبنی بر خدایی اعداد، عصر طلایی ریاضیات شروع شد که همچنان ادامه دارد. پس این ابزار در یک مباحثه پدید آمد. دیالکتیک سقراط هم مثال واضح دیگری است.
ای آگاهی دیجیتالم! به تو قول می دهم که دیگر پست هایم را به تعویق نیندازم چرا که خودم، که شامل تو هم هستم، در رنجم اگر در این سرعت، بادِ زمان، افکارم را به هدر برد.
و پس از مدتی چیزی از من باقی نمیماند جز یک اسکلت پیر ابتدایی
دنیاست که بر من پیچیده ظاهر شده

آسان: پس چی سخته؟

نفی skeptic کاری ندارد
در مورد هر چه می خواهد باشد، شکاکیت و نادیده گرفتن آن، هیچ مشکل منطقی پیش نمی آورد. لبته تکنیک های خودش را دارد اما نفی از آسان ترین بازی هاست. مثل جهل.

مثل آوردن اثبات و استدلال که آنهم کاری ندارد. کافیه نتیجه ات (هر چه می خواهد باشد) را در ذهن نگه داری

تغییر هم که قبلا گفتم کاری ندارد و کافیه آن را ذهنی کنی. راهش رو پیدا کنی. بعدهم چند نسل صبر کنی.

پس چی کار دارد؟ طرح سوال و صورت مساله جدید؟ نه! کافی است مشاهده و دقت کنی. و مسائل مهم و جالبی برای حل پیدا کنی.
پیدا کردن راه حل هر مساله ای در این جهان، آن هم کاری ندارد. آنرا هوش مصنوعی هم بلد است (البته با زمان کافی)

پس چی کار دارد؟

یکشنبه، آبان ۰۳، ۱۳۸۳

اکنوز، بیشتر به سروصدا و حرکت احتیاج دارم - تا استراحت و خواب.
ولوم را تا ته زیاد کن و درها رو ببند.
ایده آل = هویج جلوی چشم الاغ

هنوزهم فقط نزدیک امتحان است که خودم می شوم. البته نه آن خودمِ "باشخصیت"، بلکه خودم اصلی
وای دیوانه این هستم: Paint it black. (راستش، مدت هاست)
آیا راهی وجود دارد که خوب باشی و دنیا را تسخیر کنی؟

چهارشنبه، مهر ۲۹، ۱۳۸۳

آدمای دانشگاهی، بخش راست مغزشان بی استفاده می شود و سعی می کنند آن را نابود کنند؛ من آن را لازم دارم-می خواهم.
پس من دانشگاهی موفقی نمی شوم؟
(این را یک هفته بعد تایپ کردم، اما تاریخ یادداشتش همینه)

دوشنبه، مهر ۲۷، ۱۳۸۳

طیف ضدغرب در ایران امکان جلوه یافت: (بصورت ضد غربزدگان)
اما در عربستان نیافت و به فرم القاعده تجلی یافت و شلیک شد.
توجه: این حرف های بلوگم اصلا فلسفه نیست. شاید پیش-فلسفه است. فلسفه تقلیل یافته به نوشتار زبانی است.
زیادی عینی یا خام یا ناخودآگاه یا بدون ساختار است. شاید درباره زیرفلسفه ها است: درباره اندیشه های مختلف و تعدد طبیعی آنها در یک ذهن است. و سعی می کنم دور از ف حرکت نکنم.

شنبه، مهر ۲۵، ۱۳۸۳

ناخودآگاه دیجیتالی

همانطور که گفتم این خودآگاهی منه. اما ناخواگاهم داره: 52 تاش draftـه وفقط 34 تا پستش publishedـه
کوه یخ دیجیتالی
بله، انگار واقعا اونجاس!

شنبه، شهریور ۲۸، ۱۳۸۳

.ایده آل بازی درآوردن (فعل)

ایده آل تراشی (در معنی رایج) کار منسوخی است و یک مدرن، شاید ایده آلیست نیست. ولی ایده آلم در ذهنم نیست، یعنی یک تصور نیست بلکه یک فکر و ایده abstract است. دسته گلی است که از اینور و اونور جمع می کنم. و گاهی فراموشش می کنم و گاهی دوباره زیر تختم باز پیداش می کنم

پیدا کردن ایده آل یک فعل خلاقانه است (که به گذشتگان منحصرش کردند)
اما بعد از پیدا کردنش، و خیال(توهم) پیدا کردنش، و تلاش کورانه برایش
تهوع آور می شود! expire می شود و باید انداختش دور
این ایده آلم در آن بالاها نیست. من مال آن نیستم بلکه آن مال من است. هر وقت خواستم توی سرش می زنم و تربیتش میکنم. ایده آلم را مومیایی نکردام

یک G star star star star D طبیعتا رویا پرداز و گاهی ایده آل پرداز و ایده آل باز است
چون دوراندیش نیست: یا بهتر: برای دوراندیش بودن، زیاد حریص نیست!

متحول شدن یک انسان یعنی، تغییردادن یک نفر، سوی ایده آلش را (جمله رو!). حدس می زنید در آینده چند بار و در چه سنی متحول شوید؟ اگر بدانید، براش لحظه شماری نمی کنید؟ (original!)

یکشنبه، شهریور ۲۲، ۱۳۸۳

. مرگ لحظات ( لغت نامه زمان)

در هر دم، لحظه ای دیگر به پایان غمگین خود می رسد . برای من، معنای گذرزمان، فرا رسیدن پایان هاست
زمان، مرگ لحظات است. گرچه در این تصویر، تولد و امتداد و مرگ، همه با هم اند اما انتهاهاست که به این چشم می آید
هر لحظه پایان جهانش است. هر لحظه آخرالزمانی است که سپرده شدنِ همه حال و وجودش به گذشته است
گذشته یعنی عدم. به دیدن حفره تاریکی که چیزها به درون آن ناپدید می شوند عادت کرده ام

در این بی خوابیِ منفی و ناامیدانه، بیاد می آورم که زندگی و زمان ادامه خواهند داشت. اما بازهم این پایان ها و حسرت هاشان هستند که لحظه به لحظه خود نمایی می کنند.

بعدالکامنت: در این لحظه، دیگر همچو احساسی ندارم! این نکته بالا بیانی از یک حالت لهیدگی خاصی بود... البته زمان چندان هم صوری نیست. نخی است که با آن نخکشی شده ایم(نخش خیلی سفت و ضخیمه!). تصور سوری بودن زمان، خودش یه نکتستا(ازهومن)... یعنی ما در فضای چهار بعدی، ثابت دراز کشیده ایم و تصور می کنیم که زمانی هست؟ شاید هومن اونجاست!

پنجشنبه، شهریور ۰۵، ۱۳۸۳

the ideal practically approaching to me

دارم میرسم؟ نه! من که ایستاده ام!
اخ این اوست که نزدیک می شود
حسرت! آن ایده آل آن روزها را حفاظت نکردم- تا ساییده شد - تا سطح زمین پایین آمد: آخر ایده آل خاکی که دیگر ایده آل نیست. او به من رسید نه من به او
:(( But practically that's the ideal approaching to me

پنجشنبه، مرداد ۲۹، ۱۳۸۳

.حسسرت

من باید از خدایان می بودم. اما هیچ ندارم، جز همین یک جمله. که گفتم

نوعی امید در من هست که با امید دیگران فرق دارد. سراسر رنج و ناپیداست. اما به هر حال امید است: انگار که روشن است 22/5/83

دوشنبه، مرداد ۲۶، ۱۳۸۳

hype

همین!

(اینو به سبک آرش فتاحی نوشتم)

سنگر خالی

در همینجا از همه اونایی که -درس برنامه سازی پیشرفته ++Cرو- می افتن یا نمره کم می گیرن عذر می خام!!
حتما میگین این یارو چه شه! اشکال اینجاس که در عالم دانشجویی هیچوقت نمی تونسته ام راحت با مساله نمره کنار بیام. حالا که وظیفه نمره دادن را دارم هم، خودم رو کاملا داخل جناح مقابل حس می کنم! (طبیعیه که میون بچه ها بودن بهتره). اما آخه خودم هم که این طرف نباشم، تعداد صفر می شه و خالی می مونه!! حس خنده داری است وظیفهء بودن در موقعیتی حسی که هیچکس توش نیست...، که خالی مانده

دوشنبه، مرداد ۱۹، ۱۳۸۳

کجا شنیدم؟
همیشه (در درون)، کمی از تصویر بیرونی خودتان عاقل تر باشید
جمله جالبیه؟ اما شایدم یک جا شنیدم:
همیشه یکم دیوانه تر از اون شخصیتی که نشون می دهید باشید.
یادم نمیاد پریروز به کدومش فکر می کردم. به نظرم جالب تر اینه که هردوشو باشم! (وای لو رفتم!)

اینور ؛ اونور

کاش می دانستم دنیا-که من توش باشم چجوری می شه
آخه در دنیایی قرار دارم که خود من توش نیست.
گوشه کنارش را که می گردم... عجیبه؛ چرا اونکه بیش از همه می شناسمش،غایب است؟

احساس می کنم خیلی از بیرون خودم جدا هستم:
این طرف جوب همه، من هستم و اونطرف که نگاه میکنم نیستمم

(توضیح. این draft بود و به علتی تصمیم گرفتم نمایانش گرداندنمنمنم امروز 25 مهره)

سه‌شنبه، مرداد ۱۳، ۱۳۸۳

سقراط

نمی دانم.
و می دانم که نمی دانم
و می گویم که نمی دانم
اما به خودم می بالم که می گویم که نمی دانم <

آخه خیال کردم می دانند
اما دیدم نمی دانند که نمی دانند
(گرچه یه چیزایی میدانند)
و چه خوب که من فهمیدم که نمی دانم
اما من که قانع نیستم :

می خواهم بدانم <


و این راه خوبی است برای فضل فروشی مجانی من <

شنبه، مرداد ۱۰، ۱۳۸۳

دکارت

من نمی دانم، پس هستم
I don't know! therefore I am

چون نمی دانم پس خیلی هستم <

دوشنبه، مرداد ۰۵، ۱۳۸۳

وضعیت: overdosed. ترم بعددر دانشگاه شهید بهشتی هم درس می دهم! شریف مهم تره اما اون چونکه یک جای دیگه است مهمترش می کند. دوزش خیلی بالاس

پرش

دلم نمیخواهد اینکه ترم بعد درس ارائه می دهم کوچکترین تاثیری در نحوه برخورد، رفتار و اعمالم داشته باشد
یزرگترین تنفرم از عادت به محافظه کاریم است

یکشنبه، تیر ۲۸، ۱۳۸۳

راستی،
ایده آلم تویی
(دو ماه دیرتر)

شنبه، تیر ۲۷، ۱۳۸۳

هاها. امروز توی امتحان آیلتس می گفت اگر رد شدید پایان دنیا نیست... هاها


جمعه، تیر ۱۹، ۱۳۸۳

هر تغییر بزرگ درونی، با یک مقدمه چینی مناسب در بیرون، امکان پذیر می شود.
من 1-از همه آدمایی که دیدم خوشم می آید
2-من (فقط) از یک نفر، واقعا بدم می آید
3-گرچه سعی میکنم از همه خوشم بیاد اما از طیف محدودی از آدما خیلی بدم میاد
4-از اونا که از اون طیف محدود بدشون میاد، که دشمن مشترک داریم، بیشتر خوشم میاد
5-من مخالف فلان دیدگاه سیاسی ام
6-بدتر از همه: من طرفدار این جریان یا جبهه سیاسی هستم
7-من از همه دنیا بدم میاد...
جمله 6 فاجعه است! من در کدام مرحله ام؟ عمیقا دوست دارم در مرحله 1 بمانم.

دوشنبه، تیر ۱۵، ۱۳۸۳

اردو تمام شد

به طرز مسخره ای... رسیدیم. نمیخواستم برسیم هرگز
راننده و مسافران تاکسی خیال کردند آن نوحه  روی من تاثیر گذاشته!
یزرگترین تنفرم از محافظه کاریم است
تجربه ای مثل جدیت. مرگ. رهایی. انحطاط و قهقرا و زوال نقاب
ذوب نقاب:  کندی صحبت

سه‌شنبه، تیر ۰۹، ۱۳۸۳

بالاخره با جان فشانی های دوستان(!) موفق شدم به اردوی اردبیل راه یابم. راستی علی دایی کیه؟OA

دوشنبه، تیر ۰۸، ۱۳۸۳

برای رسیدن به یک هدف گنده، کافی است بذر آن را بکاری. در درازمدت آن را در ذهن داشته باشی و به بذر آب دهی. باید گذرِ زمان، موجب کنار گذاشتن آن نشود.
نیوتون در پاسخ به سوالی گفت: ... تنها با پیوسته-در-ذهن-نگاه-داشتن آن مساله.

celeb

من مشهور celebrity خواهم شد!!! دوستان نزدیکم شاید تعجب کنند ولی اعتراف می کنم که یک هدف جانبیم شناخته شدن(being recognised) در اجتماعِ بیرون است. (البته نه خیابان)

شنبه، تیر ۰۶، ۱۳۸۳

این، چیزی نیست که کسی به تو یادش دهد. خودت تنهایی، و مجبوری همشو کشف کنی. بیرحمانه است، کسی دراین مورد دلش برای تو نمیسوزد. تنهایی و سینه خیز، همش رو خودت بگردی و پیدا کنی. تا ته این چشم انداز، دنیا، را طی کنی.

سه‌شنبه، تیر ۰۲، ۱۳۸۳

Am F, G Am, Am G, Dm/F Am

هنوز و همچنان James Ronnie Dio با صدای جادوییش در Temple of the King. بعد از 7-8 سال گوش کردن موسیقیش، هنوز اتمسفرش دلپذیر بود. تازه کننده و تازه شدنی بود. آن زمان که فکر می کردم هیچ التیامی برای آن لحن مرطوب و خسته ذهنم نیست، این صدا، کمکی بزرگ بود. (اون بالا آکوردهای شروعش رو نوشتم)
25 خرداد، روز قبل از دفاع، بهتر نوشتم:

این آهنگه لامصب نه تنها ازش کم نمی شود بلکه دارم وابستگی ترسناکی به آن پیدا می کنم. انگار که تنها وسیله ای است که با آن می پرم وسط core احساس انسانی و غنای انسانی و چون آب خنگ لطیف است.

و التیام اضطرابی کهنه است.

خودآگاهی دیجیتالی

اینجا محل فکر کردن بلند بلند (زبانی یا verbal) من است. یک لایه جدید از خودآگاهی است که بالای خودآگاهی معمولی است. خودآگاهی distributed و publicی از جنس digital آنجا out there. فکرهای خصوصی یک نفر وقتی عمومی شوند کیفیت متفاوتی پیدا می کنند: مخی در دوردست. اینجا یک مدار فیدبک جدید روی ذهن درست کردام، پس احتمالا این وبلاگ عمومی فقط برای خودم جالب است.

دوشنبه، تیر ۰۱، ۱۳۸۳

Perfection

Ideally I am ideal in my approach to ideal

پنجشنبه، خرداد ۲۸، ۱۳۸۳

ایران به مقام سوم اورکت رسید! پریشب تا حالا یهو چه خبر شد؟ ایران دارد می جهد! یادتونه؟ همین وسط هفته ششم بود!؟ خیلی از دوستامو add کردم ولی هنوز اصفهانی هاش جواب نداداند.
نکته: اورکت جوری است که برای افتادن در دامش، دیدن صفحش لازمه، اونم وقتی یکی دیگه داره براوز میکنه. صفحه جذابِ(چرا؟) اورکت، عامل مسری بودن آن است. چرا این دوتا (وبلاگ و اورکت) برای ایرانی ها جالبند؟ این وسط نکته ای هست که نمی دانم...
رشد توزیع آن جغرافیایی است. اولش دانشگاه شریف و تهران حضور داشتند، بعدش دانشگاه امیرکبیر آمد. مثل بیماری است، در اثر تماس فردی منتشر می شود و هر چی با ایمیل دعوت کنی فایده ندارد! مگر به ندرت (جهشی)
توجه کنید: این بار هم (بقول خودم!) مثل همه تحول های اجتماعی، جهش وار است (و مثل سطوح انرژی کوانتمی). هگل هم می گوید تحولات در تاریخ، ماهیتا ناپیوسته اند (نه فقط انقلاب ها). ساختارهای بی سابقه به ناگهان پدیدار می شوند و تاریخ مسیری منکسر می پیماید(منبع: کتاب ژاک دونت ص30)

todo

هرچند کارمشکل (دفاع پایان نامه) را انجام دادم، ولی نگران امتحان ++C پس فرداش هستم و بعد به آخر آن جادِهه می رسم (آخر دنیا).
وقتی امتحان دادم (ببخشید، وقتی گرفتم) ابتدا سینما های تهران را درو می کنم و اگر اکران فیلمی از قبل باقی مانده، فوری می روم. سپس یک کار پرسروصدا می کنم. بعدش می رم تئاتر و بعد هر چی گالری هست... اگه کار باحال دیگری هست لطفا اطلاع دهید! بعدش میروم آتلیه آقای حسینی که تکنیکش رو به من یاد بده. خلاصه باید در این تابستان ماجراجو تر باشم.
دو کار باحال در آینده دارم: کلاس هگل، و غور و سیر در هنر (مدرن). خوشبختانه در این دو مورد، دو فرد هستند که دستم را بگیرند. اما در مورد کار علمی فرصت های بهتری دارم.
یک احساس خوشبختی جدید در من، قبل از پایان تزم شروع شد. وقتی توانستم از وقتم استفاده مفید، آن طور که شایستست، کنم. این را مدیون کارکردن با استادم هستم. امیدوارم بتوانم با راهنمایی او کار علمی را ادامه دهم...
باورم نمی شود و یه خورده مثل آخر داستان های رمانتیک هانس کریستین اندرسن شد. البته معنی داستانم را فقط خودم می فهمم. حواسم باشد به اینکه اشتباهات زیادی هم کردام. راجع به رمانتیکیّت! بعدا بازهم می گویم. فقط امیدوارم دوباره دیپرشن، سر، باز، نکند.

چهارشنبه، خرداد ۲۷، ۱۳۸۳

16 June روزی است که استفن ددالوس سفر خود را در اولیس آغاز کرد. امروز گوگل هم آرم خاص روز Bloomsday را داشت. روز 16 ژوئن برای جویس روز مقدسی بود و خاطره شخصی آن روزش، در رمان اولیس جاودانه شد که تحسین شده ترین رمان قرن بیستم است. سال 1904 بطور کلی سال مهمی در زندگی او بود. نکته را متوجه شدید؟ 2004 و 1904! خود آثار جویس پر از این تناظرها و تداعی هاست. مثلا بخاطر پدید آمدن شباهت وقایع روز مذکور با ماجراهای طولانی اودیسه هومر بود که جویس نام کتابش را Ulysses گذاشت.

سه‌شنبه، خرداد ۲۶، ۱۳۸۳

اصطلاحی جدید در مدیریت: KHR منابع انسانی خنگ (Kheng Human Resources) تعریف: آنچه به دلیل اینکه عراق آن را کم دارد، قرار است از ایران به آنجا صادر شود.

unfold

گاهی واژه های معمولی، با خیره شدن به معنی شان زیبا می شوند. مثل: unfold (برای غنچه)
دفاع کردم و نمره ام کمی فراتر از انتظارم شد:19.5! انتظار داشتم به خاطر طول کشیدنش، نمره کسر شود. دوست دارم بدانم دکتر دانشگر (استاد راهنمایم) چه نمره ای به من داد. همه می گویند حالا احساس راحتی می کنی؟ راستش احساسم عادیه، فقط کمی خوشبین تر شده ام!
شانه هایم؟ دست می زنم، اِ انگار سبک شده! فقط احساس رسیدن ته یک جاده را دارم که ناگهان تمام شده است.

یکشنبه، خرداد ۱۷، ۱۳۸۳

کشف میوزیکال جدید : (Lewis(mistreated از Radiohead

ترم پاییز 83 در شریف

امروز زمان کلاس ترم بعد (جاوا) هم تعیین شد. روی یک کاغذ مهم نوشتم: 10:30 - 12:30 یکشنبه و سه شنبه. آدم وقتی زندگیش را به صورت یک تاریخ بنویسد مهم و هیجان انگیز می شود. «من، درترم بعدهم در شریف درس می دهم.»

box

آخیش! امروز پایان نامه را در باکس استادان داور گذاشتم! نه اینکه کار مهمی کرده باشم، اما یک کارِ نیمه تمام، پایان پذیرفت. هرکار ناتمام،آدم را زجر می دهد. نگرانی دائمی به خاطر کارهای ناتمام که همیشه وجود دارند