جمعه، آذر ۲۷، ۱۳۸۸

هر وقت چیزی می خوانم یک چیزی (دیو کوتوله؟) از توی متن کتاب (از سفیدی بین خط ها) در می آید و می پرد روی شانه هایم می نشیند. نمی دانم با آن چه کنم. مدتی کلنجار می روم که به انحاء مختلف از شرش خلاص شوم. اما جایی نیست که بفرستمش. مزاحم مطالعه می شود. هربار بعد از مدتی عملا ً به حال خودش رهایش می کنم. و آن هم مدتی با من می ماند تا اینکه در زمانی پیاده می شود و ول می کند می رود و من نمی فهمم که کِی رفت. بعد ها گهگاه او را در شهر می بینم. هر بار این قضیه رخ می دهد و معظلی شده برای مطالعه من. اعصاب ندارم!

پ.ن. این دفعه گرفتمش و شد این پست.
درجه دو
می ترسم کسی از این پست چیزی نفهمد. امیدوارم بتوانم بعدا ً واضح تر بیان کنم.

امروزه در فلسفه و روانشناسی و غیره بیش از حد همه چیز را زبانی می دانند (خصوصا وقتی درباره ی نظریات لاکان، فروید، چامسکی و غیره می خوانید). مثلا امروز به گزاره های زیر برخوردم:
(...) آن درد ها ممکن است آشکار کننده ی (کلمات) ناگفته باشد.
(در روانکاوی) این نشانه های بیماری (سیمپتوم ها) هستند که وارد مکالمه با شما می شوند
نشانه های بیماری (...) می توانند کلماتی باشند که در داخل بدن گیر افتاده اند. (فروید)

نمی دانم این حساسیت بیش از حد به زبان و زبانی دانستن همه چیز (زبانی سازی مفاهیم؟) را چه کسی در اذهان ملت گذاشت. احتمالا تاثیر ویتگنشتاین بوده است. (اطلاعت من در این مورد کم است اگر کسی می داند بگوید) نقش سایه ی سنگین او من را یاد داگمای بطلمیوس در قضیه مرکزیت زمین می اندازد (که هزاروپانصد سال طول کشید).
همه اینها را گفتم که حالا بگویم یک جانشین برای نقش هایی که برای زبان در نظر می گرفتند وجود دارد...
(در اینجا توضیح قرار داده خواهد شد)
از لحاظ فلسفی به نظر می رسد که جواب می دهد اما هنوز متد علمی برای اثبات آن پیدا نکرده ام.

پ.ن. توضیح آن طولانی است و در یک پست نمی گنجد. فقط در یک جمله می توانم بگویم پترن های حاوی اطلاعاتی هستند که دارای عاملیت نیز هستند و ترکیب آنها فعالیت مغزی ما را تشکیل می دهد. نمیدانم اسمش چیست (اطلاعات ِ ژنریک ِ خودخواه؟) اما این موجود خیلی از خواص یک موجود زنده را دارد (مثلا می تواند جابجا شود) اما از جنس ماده نیست ولی در ماده تجلی میابد (که با توجه به ماهیت اطلاعاتی آن چیز عجیبی نیست). فرم های مختلفی دارد. این موجود در کلیت خود خواص و الگوهای رفتاری مشخصی دارد که در همه انواع گوناگون آن دیده می شود و این خواص قابل شناسایی هستند. مفاهیم مشابه آن زیاد پیشنهاد شده (از افلاطون تا دریدا و غیره) اما هر کدام فقط بخشی از خواص آن را بیان می کند.

یکشنبه، آذر ۱۵، ۱۳۸۸

درجه سه

گاهی وقت ها به نظر می رسد که افراد نظر یا عقیده خود را در مورد کسی یا چیزی عوض کرده اند. مثل برگشتن سنایی از دوستی با خیام بخاطر عدم شهادت به نفع سنایی(1) که منجر به تغییر رفتار سنایی و سپس تبلیغ ها و تهمت هایی شد که علیه خیام انجام داد. علت این تغییر عقیده صدوهشتاد درجه چیست؟
در واقع خیلی اوقات علت این گونه تغییرها در قضاوت یا نظر هایی که افراد ابراز می کنند این است که آن افراد صرفا عقاید قبلی خود را بروز نداده بودند. مثلا سنایی احتمالا در مورد دین داری خیام شک داشته اما شخصیت او را به دلیل دیگری می ستوده است.
الته گاهی نظر ما ممکن است واقعا تغیر کند مثلا در ابتدای آشنایی درباره ی یک فرد نظری داریم که به خاطر شناخت اولیه ی ما ازآن فرد است. اما معمولا با شناخت بیشتر از آن فرد، نظر ما در موردش کمابیش تغییر می کند.
اما در مواردی همچون مثال فوق شاید چیزی در درون مان عوض نشده اما صرفا به نظر های منفی مان مجال بروز نداده ایم. یعنی بدون اینکه دروغ بگوییم صرفا ً چیزهایی را بیان نکرده ایم. (راستی آیا این نوع پنهان کردن درست یا اخلاقی است؟)
این من را بیاد انیمیشن عروسکی فاوست انداخت و همچنین انیمیشن کابوس قبل از کریسمس در آن شخصیت های عروسکی وجود داشت که سرشان 180 درجه می چرخید در دو طرف سرشان دو چهره (شخصیت، خلق) مختلف وجود داشت و براحتی با دوران حول گردن آن چهره قبلی جای خود را به چهره جدید می داد. در این دوران هیچ چیزی در مورد او عوض نمی شد فقط روی دیگر خود را نشان می داد.
مردم، سوی دیگر خود را صرفا ً پنهان می کنند. حتی پنهان هم نمی کنند: صرفا آن را به سمت شما و روبروی شما قرار نمی دهند.
این تعبیر با تعبیر معمول تر ِ نقاب (ماسک) تفاوت دارد. ما هنگام مواجهه با جامعه و ارتباط با دیگران ممکن است نقاب نزنیم یعنی حقایق یا نظر خود را عوض نکنیم اما صرفا سمتی از شخصیت خود را پنهان کنیم. یک راه حل این است که در مورد افراد تا جایی ممکن است خصوصیات آنها را تعمیم ندهیم. به عبارت دیگر توقع زیادی از دیگران نداشته باشیم که کاملا طبق تمایلات و ترجیحات ما -آنگونه که در دیدار اول به نظر رسیده بود- باشند. به عبارت دیگر بیش از حد شیفته کسی نشویم. تا بتوانیم واقعا آنها را بخاطر آن جنبه های مورد پسند مان - و بدون توجه به سایر موارد - دوست داشته باشیم.

هر کسی اشتباه می کند ولی به دلیل آن اشتباه ها بد نخواهد بود. همیشه والاترین افراد در نظر من (که مورد ستایش من بوده اند) نیز جنبه های تیره ای داشته اند که خوشم نیامده است. خودم نیز اشتباه هایی در اعمالم خواهم داشت و حتی در قضاوت هایم. نمیدانم چه نتیجه گیری ای باید انجام دهم اما هدفم از این پست بیشتر استعاره ی تصویری ِ آن انیمیشن های عروسکی بود و کاربردش در چگونگی ِ تصویر کردن دیگران برای خود.

(1) لینکی به ماجرای سنایی. با تشکر از نیم بخاطر مجله شان فرداد که در شماره پنج آن درباره ماجرای سنایی و خیام نوشته بودند.

پنجشنبه، آبان ۲۱، ۱۳۸۸

You just might get it

یادمه از نوجوانی وقتی می خواستم دعا یا خواهشی کنم می گفتم آن چه می خواهم این است: بدانم که چه باید بخواهم. درخواستی که از خدا داشتم این بود که "لطفا به من بگو چه چیزی خوبست که بخواهم؟" بهترین چیز برای خواستن چیست؟ و نیز: دایره ی ممکن ها چیست: چه چیزی می شده خواسته باشم اما نمی دانم و در نتیجه حتی آن را نخواسته ام؟ ( بخاطر جهلم. جهل در مورد چیزهایی که می شود/ می شد خواست). چه می توانسته ام خواسته باشم؟

خواستن می تواند زیبا باشد (و قناعت همیشه حسن نیست). زیرا خواستن به خودی خود یک هدیه است. خواستن انسانی است. چون انسان را سوق میدهد به سمتی، که از سکون بهتر است. چیزی را نخواستن رخوت (و شاید بیماری) است. و این سوق دادن ها، در جمع و در تاریخ جهت ِ معنی داری پیدا می کنند و معنی واقعی آنها آشکار می شود. (با فرض ِ وجود یک سری قرارداد اجتماعی مناسب)

اینکه چیزی را خواسته باشیم و در جستجوی راهی برای رسیدن به آن باشیم یک مساله است. اما اینکه در جستجوی آن باشیم که "خوبست چه بخواهم؟" یا "خوبست چه بخواهیم؟" مساله و خواسته دیگری است که درباره ی خود ِ خواستن است. یک خواسته ی مرتبه دوم یا خواسته ی متا (متا-خواسته metawish, metawant ) ـ

Careful what you wish
You may regret it
Careful what you wish
You just might get it []

جبرواختیار: سوال چیست؟

سوال مربوط به جبرواختیار یا قضاوقدر چیست؟
هنوز هم بیشترین ( و شاید تنها) موضوعی که جستجو ها را به این وبلاگ می کشاند جبرواختیار است. عجیب است که مردم این همه این عبارت را سرچ می کنند (امیدوارم بخاطر گزارش درس معرف نباشد). به هر حال فکر می کنم جزو مهم ترین موضوعات در فرهنگ ایرانی امروز است که باید مورد رسیدگی واقع شود. واقعا تعریف جبرواختیار چیست؟ به عبارت دیگر سوال مهمی که باید پرسیده شود چیست؟ مساله فقط به معنی این کلمه (اصطلاح) مربوط نیست بلکه به سوالی است که در ذهن افراد مطرح می شود. چه آگاهانه و چه غیز آگاهانه. توسط چه کسی؟ توسط خودشان؟ معلم ها/اساتید؟ پدر و مادرها؟ پدربزرگ و مادربزرگ ها؟ شاعران؟ فیلسوف ها؟ توسط جامعه؟ طبیعت؟ تجربیات تاریخی؟ اشتباهاتشان؟ این ها هرکدام سوال متفاوتی می پرسند اما شاید هیچ کدام سوالی که باید را نمی پرسند. طرح سوال درست به موقعیت دانایی فعلی ما در قبال موضوع مورد شناخت بستگی دارد یعنی به این بستگی دارد که چه چیزی را نمی دانیم. اما قبل از آنکه آن را بدانیم، چگونه باید بفهمیم که چه چیزی را نمی دانیم؟ (البته راه هایی هست.) یا اگر چیزی را میدانیم از کجا متوجه شویم که دیگران آن را نمی دانند؟ (احتمالا این در اثر گفتگو بر ملا می شود).
. موضوعات زیادی هستند که با وجود نزدیکی مفهوم هایی متفاوتند و پیش از بحث باید از هم جدا شوند: جبر (یعنی چی؟)، اختیار(؟)، اراده آزاد، آزادی، درجه ی آزادی، مختار بودن (آتونومی)، تعین، علیت، تصادفی بودن، علیت فیزیکی، عدم تعین های فیزیکی، پیش بینی پذیری، پس-بینی پذیری، کنترل، اراده، انتخاب، جبر فیزیکی، جبر سابجکتیو، جبر تاریخی، قضا، قدر، حکمت، فرصت، اراده فردی، اراده جمعی، توزیع اختیار، مفاهیم مربوطه در علوم اعصاب(سیستم حرکتی، تصمیم گیری، زمانبندی، آگاهی/خودآگاهی)،کوالیا های مربوطه که که چنین تجربیاتی را می سازند، حس عاملیت، عمل/انتخاب اقتصادی، ... (این لیست ادامه دارد اما اصل قضیه گفته نشد).

فکر می کنم افراد مختلف، بر اساس سیستم های ذهنی که برای خود ساخته اند سوال های متفاوتی در این زمینه در ذهن خود دارند. اگر این وبلاگ طیف مخاطب بزرگ تری داشت میپرسیدم سوال ذهنی هر کس چیست؟

چنانچه با جستجوی جبر و اختیار به اینجا آمده اید لطفا بگوید سوال مطرح در ذهن شما چه بوده؟ حالت ایده آل این است که موقعیت متناقضی که این سوال را برای شما پدید آورده چیست. هدفم جواب دادن به این گونه سوالات نیست، چه بسا کمتر از خیلی ها بدانم. بلکه هدف این جمع آوری، جستجو برای سوال بهتر و دقیق تر است. این جستجو، در نتیجه ی تلاش جمعی،بعدها به جواب های بهتر و دقیق تر منجر خواهد شد.
هدف شخصی من از پرداختن به این موضوع این است که دایره ی اختیار و توان خود را بدانم و چنانچه انتخاب و اختیاری بیش از آنچه در نظر دارم برای من در این دنیا موجود است از آن مطلع شوم. با بیشینه سازی ِ این دایره، اختیار ها و انتخاب های فراموش شده را به حوضه ی هشیاری خود بیاورم.

شنبه، مهر ۲۵، ۱۳۸۸

در رابطه با این پست:

یک دوست قدیمی (کیوان جباری) می گفت آدم یک چشم در میان کورها شاه است. استعاره خیلی ساده ای است اما مورد استفاده دارد. این رو قبول دارم و نمی خواهم مثل یک انسان یک چشم باشم. میخواهم بروم توی بیناها و هایپر-بیناها تا به چالش کشیده بشم. می خواهم بینای بینا باشم. به چالش کشیده شدن رو یک عامل مهم برای پیشرفت میدانم. (لازم ولی نه کافی)

الان می تونم بگم به چالش کشیده شدن "رمز" پیشرفت است. دارم کم کم به این نتیجه می رسم که این امر خصوصا ً در سطح جوامع و در مقیاس تاریخی نیز برقرار است. این توضیح می دهد که چرا گاهی جنگ ها باعث پیشرفت می شوند... و این به نظر من جوابی است بر این تناقض که جنگ ها را در سیر پیشرفت تاریخی بشر مفید دانسته اند. (اشاره به نظر هگل در مورد جنگ).

توضیح در حاشیه: جنگ اخیر برای ایران که باعث پیشرفت نشد. چون باید مایه ی آن وجود داشته باشد.
شخصا ًبه چالش کشیده شدن را لازم و مفید می دانم. چون پیشرفت را مهم می دانم. اما در ضمن عقیده دارم هر گونه جنگ "بد" است. حتی اگر بنا به هر دلیل باعث پیشرفت لعنتی شود.

بخش دوم:
استرس و واکنش فایت-اور-فلایت* برای شرایطی که جان موجود در خطر است و برای محیط های خطرناک ایجاد شده است. اما زندگی امروزه ی ما آرام تر از آن شرایط بحرانی است که در پیش از تاریخ وجود داشت. اگرچه استرس زیادی هم در زندگی ما وجود دارد. اما گاهی سرعت پیشرفت و تمدن سازی کافی نیست. پتانسیل واقعی برای تلاش بالفعل نمی شود مگر اینکه حس اضطرار و استرس به مقدار کافی ایجاد شود. بخشی این حس و تلاش توسط جدیت، بخشی توسط گرایش افراد به قدرت یا در آمد بیشتر و گاهی نیز توسط ناظر یا تهیه کننده ی "پروژه" تامین می شود. اما شرایط جنگی چیز کاملا متفاوتی است که جان فرد یا جان همنوعان در خطر است پتانسیل جدیدی را می گشاید. (این موقع تماشای فیلم الکساندر به ذهنم رسید). البته این اضطرار و تلاش خارق العاده نمی تواند خیلی طول بکشد چون برای اشخاص مخرب است (از لحاظ جسمی و مغزی و ذهنی). اما پیشرفت های واقعی و چشمگیر در زمانهایی ایجاد شده که این واکنشهای فایت-اور-فلایت (خطر یا فوریت) پدید آید. یک راه بی خطر تر که امروزه در تمدن ما جا افتاده مصرف چای یا قهوه و غیره(!) است که البته زیاده روی در آن برای فرد زیان دارد. اما این زیان هایی که به افراد وارد می شوداست که گاهی برای جمع مفید واقع می شود (یعنی ارزش افزوده به اقتصاد می افزاید). یک تفسیر مارکسیستی/سرمایه داری هم در این مورد می توان داشت که بعدا می گویم.

*fight or flight

پنجشنبه، مهر ۱۶، ۱۳۸۸


Science is a (the) way to think without a brain.
In other words scientific methodology is the way to go on free from the help of our brains.

یکشنبه، مهر ۱۲، ۱۳۸۸

آب های آزاد

ما همه تکه های یک پنیر گنده هستیم.

آخه مغزهای ما به هم وصله. مثل آب های آزاد جهان.

بعضی ها تمایل دارند این پنیر بزرگ تکه تکه باشه، مثل خورده پنیرهایی که ته ظرف پنیر می ماند.

دوشنبه، شهریور ۳۰، ۱۳۸۸


Veni, vidi, []

یکشنبه، خرداد ۳۱، ۱۳۸۸


------
























-




























































.

سه‌شنبه، اردیبهشت ۲۹، ۱۳۸۸

در ادامه پست قبلی:

فرض کنیم روی یک میز بیلیارد توپ Α با توپ Β برخورد کند و آن را به داخل سوراخ بیندازد، ولی هیچکدام با توپ ثابت C برخورد نکنند.
در این صورت تعریف میکنیم که توپ Α باعث حرکت Β شده ولی توپ C باعث حرکت Α نشده است.
به نظر می آید "باعث شدن" یک معنی و هویت فیزیکی دارد.

اگر فرد الف الان به فرد ب آسیب بزند، می توان براحتی شرایطی تعریف کرد که در آن فرد ج تقصیری نداشته است (بهتر است بگویم باعث آن نشده است). این باعث شدن و موجب شدن از نحوه ی تعامل آنها ایجاد شده (در زمان و مکانی مشخص) و به ادراک ما یا یک ناظر بیرونی بستگی ندارد.

آیا میتوان این باعث شدن را از توصیف ریاضی سیستم (همراه با توصیف ریاضی ِ آن رویداد خاص) بدست آورد؟ من دنبال این توصیف هستم.

به بیان ریاضی این باعث شدن چگونه باید بیان شود؟ آیا با یک عدد قابل بیان است؟

شاید این مساله آن چنان هم سخت نباشد: از نظر فیزیکی یک نیرو و تبادل انرژی در میان بوده و این اجزا و اشیاء هر کدام یک سیستم بسته نبوده اند بلکه انرژی هر کدام از آن ها مقداری تغییر کرده است. به عبارت دیگر روی هم کار فیزیکی انجام داده اند. یعنی لازمه ی هر تاثیر فیزیکی، انجام یک کار فیزیکی است.

بنابراین رابطه و تعامل علی دو شیء می تواند معنی فیزیکی داشته باشد. ولی درجه ی باعث شدن و تعیین کردن در حالت های پیچیده (که انرژی به طرق پیچیده تر تغییر می کند) چگونه باید محسوب شود؟ (احتمالا ً باید نسبتی با انتروپی داشته باشد)

در حالت کلی غیر از مبادله ی انرژی، یک مبادله ی اطلاع هم صورت می گیرد. این مبادله یک "ساختار تعیّن" به وجو می آورد...

دوشنبه، اردیبهشت ۲۸، ۱۳۸۸

آيا علیت در خود اشیاء (مستقل از هر ناظر) و وقایع (بدون تکرار شدنشان) وجود دارد؟

اگر اینطور است توسط ریاضیات چگونه تعریف می شود؟
ظاهرا Mututal Information در اين مورد كارا نيست.
مثلا از ميان الف و ب كدام يك باعثِ واقعه ى جيم شدند؟ و به چه ميزان. معيار آن چيست؟

این سوال به ویژه در مورد رویدادهای تاریخی معنی پیدا میکند.

شنبه، اردیبهشت ۱۹، ۱۳۸۸

عادات ِ تغییر

یک روز احساس کردم اینها به هم ربط دارد:

از لحاظ روحیه: وسواس ِ دست نزدن به چیزی برای خراب کاری نکردن (لمس نکردن)
از لحاظ برنامه نویسی: وسواس تغییر ندادن کد و حفظ کد
فیزیک: تمایل به رعایت "برگشت پذیری" در اعمال. یعنی فقط تغییراتی را اعمال می کند که بتوان آنها را برگرداند.
نوعی رعایت وسواسی ِ اصل برگشت پذیری.
وقتی چیزی ایجاد می شود دوست داریم از میانش نبریم
وقتی چیزی می سازیم پس حفظش می کنیم.
اما جا میگیرد
کم کم "جا" ها پر از چیزهایی می شود که مطمئن نیستیم چرا نگه شان داشته ایم
مثل بعضی ها که عادت دارند آشغالها را نگه دارند. این نوعی عادت رفتاری است. البته خانه تکانی هم نوعی رسم و آیین رفتاری است
مغز: هیپوکامپوس. فضا و مکان، فنگ شویی.
از لحاظ روحیه ی فرهنگی-تاریخی: ریجیدیتی
و تلاش فعال در حفظ گذشته
و وسواس برای نابود نکردن گذشته
از لحاظ تاریخی: ترس از نابودی گذشته بخاطر تجربه ی از دست رفتن گذشته
جامعه: ارزش دادن به هر چیزی که زمان بر آن بیشتر رسوب کرده
سنت گرایی؟ حفظ میراث گذشته؟
آیا اینها منجر به یک جامعه سرد نمی شود؟ (توضیح: مقوله جوامع سرد و گرم نوعی تقسیم بندی از یک مردم شناس به نام کلود لوی-استروس است))

کاراکتر: یک پیر مرد محتاط و دارای وسواس در مورد هر تغییر و دست کاری
منجر می شود به حذف هر گونه دینامیک بالیستیک و تنها وجود سینتیک و استاتیک. (این از لحاظ مهندسی بود)
از دید فیزیک دبیرستانی: اصطکاک.
از لحاظ نورولوژی: ریجیدیتی.
وجود حالت و تحول آن و نه سرعت و شتاب
کامپیوتر: یک هارد خراب شده که اطلاعات یک سال یک نفر در آن ناگهان نیست شده
مارگزیده از ریسمان سیاه و سفید می ترسد.
از تغییر و هر چیزی که حفظ نکند یک میراثی را.
هر کسی که کارهایی که کرده و کاردستی هایی که ساخته افتخار میکند.
آثار هنری، معماری، صنایع دستی.
چه هنرمند باشد و چه برنامه نویس باشد.
چه کم کار کرده باشد چه زیاد. چه آماتور و چه حرفه ای.
دوست دارد از آنها یاد کند و اگر خراب شدند با پریشانی می خواهد جلوی فرسودگی آنها را بگیرد.
مثل حافظه اش و خاطراتش.
اما وقتی هر روز طوفان شن بیاید این کار سخت می شود.
و شب و روز پیرمرد را بر او حرام می کند

آیا داستانی که در یک جامعه سرد رخ می دهد این است؟

تمرین: (برای خودم) یک انشاء بر اساس این مشاهده پراکنده بنویسید.
کیمیاگری از همان باستان هم در ایران مرسوم بود و به قولی منشاء آن ایران باستان است. ظاهرا ً پروژه ی غنی سازی ادامه ی پروژه ی ملی باستانی کیمیاگری است و با همان متد ها انجام می شود.
پ.ن. ببین چقدر پروژه های باستانی نیمه کاره داریم (متاسفانه).
این جمله مقصود را خوب گفته: "These [...] wheels can take you very far."

چهارشنبه، اردیبهشت ۰۲، ۱۳۸۸

happiness vs. challenge


Human brain is not built for the purpose of happy feeling (joy). It is made for something challenging. like progress.
related post.


Same is for muscle. Although we can relax a muscle, muscle is not created for relaxation.

Hardship may linger but hardships won't, and it's not a bad news.

Klideoscopic keywords: Sufism, eros, Addiction, In pursue of happiness, Promise of happiness, Eschatology, hardship, economic competition, collective learning, ...

دوشنبه، فروردین ۲۴، ۱۳۸۸

implications of 'collective learning'

1-Software project development is about learning.

2-Social development is a collective learning process. Especially in its political sense.

3-Historical crises are stimulations for collective learnings which happen aftewards.

Learning seems a trivial overused word, but in these sentences it makes a new collective sense. Even making changes in outside world can be seen as a learning-like phenomena, which happens for a bigger collective virtual mind.

اخیرا ً این نوع تعبیر جمعی از یادگیری را مفید و کارا یافتم (در توضیح و مواجهه با پدیده های اطراف) که فکر کردم نقل آن بد نباشد.
(نمیدونم چرا انگلیسی به ذهنم اومد).

شنبه، فروردین ۱۵، ۱۳۸۸

(توجه: این پست درباره ی یک پست دیگر است. یک تلاش است برای بیان یک چیزی که شبیه قاعده به نظر می رسد و مرتب تکرار می شود. این پست موفق نبود اما نظر هنوز-کامل-نشده ی من در مورد یک موضوع است که امیدوارم به بحث و در نتیجه اطلاعات بیشتر ِ خودم منجر شود. این پست به عنوان یک نتیجه گیری نیست و به عنوان یک فکر ِ ناتمام است )

در یک دید احتمالاتی،
هرچیزی که رخ داده، احتمالش بزرگتر از 0.3 بوده.

و در غیر این صورت فکر می کنیم که به نیرو (یی مرموز) منسوب است و به دنبال آن می گردیم. به عبارت دیگر، هرچیزی که رخ داده، احتمالش عدد بزرگی بوده. این را حس میکنیم، یعنی احتمالا در ذهن ما احتمال های خیلی کوچک خوب ادراک نمی شود یا درست رپرزنت نمی شود. از مقدار سه دهم مطمئن نیستم. باید بیشتر فکر کنم در مورد مقدار درست آن. این عدد از کجا می آید؟ احتمال همیشه بر پایه ی شناخت ما در نظر گرفته می شود. این گزاره از دید شناختی ِ ما بیان شده وگرنه احتمال یک چیز واقعاً معنی فیزیکی ندارد. (در دنیای فیزیک ایده آل)

توضیح: این پست خیلی به هم ریخته شد (وموفقیت آمیز نبود!)، اما نکته ای در میان است که سعی خواهم کرد بیانش کنم.
احتمال با توجه به یک تخمین معنی دارد: تخمینی که از احتمال یک رویداد می زنیم. و با توجه به فرض هایی که در مورد داشته های خود (نه داده) داریم: چه متغیرهایی مستقلند، مرزهای سیستم کدام هستند، از کدامیک از داده ها می خواهیم استفاده کنیم، کدامیک از متغیرهای دخیل را در محاسبه و مدل خود محسوب کرده ایم،و غیره. همیشه احتمال (و همچنین تصادفی بودن) فقط وقتی معنی پیدا می کند که همه ی اینها به دقت تعریف شده باشند. این کار معمولا ً در یک مدل ریاضی انجام می شود.

در حاشیه: در این بحث خود عدم قطعیت هایزنبرگ را وارد نمی کنیم، چون در سطح رویدادهایی که ما در عمل با آن سروکار داریم اهمیتی ندارد. اما همه ی انواع دیگر عدم قطعیت ِ ناشی از نادانی (کمبود دانسته ها و داشته ها و داده ها) را وارد می دانیم.

پ.ن. در جواب ناصر باید بگویم عدم قطعیت هایزنبرگ ممکن است در تعیین ِ اعمال ما اثر داشته باشد: چون بعضی افراد، منشاء افت و خیز های تصادفی در سیناپس ها را کوانتمی می دانند. اما مقدار زیادی هم توسط سایر نویز ها (مثل نویز حرارتی) ایجاد می شود. واقعا این را باید از یک فیزیکدان پرسید. اما احتمالاً عدم قطعیت کوانتمی همان قدر به زندگی روزمره مربوط است که نسبیت اینشتین به زندگی معمولی مربوط است.
سوال ناصر این بود: آیا اصل عدم قطعیت فقط درباره ی رویدادهای ذره ای موثر است یا در رویدادهای کلان و ماکروسکپی هم بامعنیه؟
اینطور که فهمیده ام، بامعنی بودن شان یک فرضیه (هایپوتز) است و در نظریه آشوب روی تاثیر آنها تاکید می شود. اما تا جایی که میدانم به نتیجه قطعی نرسیده اند. (من خبره ی مبانی فیزیک نیستم و یک نفر که از آن اطلاع دارد باید نظر بدهد) واقعا ممکن است اثر بگذارد اما اثر آن به گونه ای است که در نتیجه گیری ِ ما اثری ندارد. چون دو سطح میکروسکوپیک و ماکروسکپیک آنقدر تفاوت مقیاس دارند که مقایسه شان بی معنی است.)
فرضا ً اگر یک افت و خیز در حالت یک الکترون که در مغز یک پروانه ولقع است، منجر به یک اتفاق بزرگ (مثلا طوفانی در خلیج مکزیک) شد، برای کسی مهم نیست که کدام پروانه بوده، یا کدام الکترون در کدام سیناپس مغز پروانه بوده. نهایتا ً فوقش مهم این است که یک افت و خیز منجر به آن شده و ارتباط پروانه با طوفان به خودی خود آنقدر دور است (و عملا ً ابطال ناپذیر) که ارتباط الکترون با طوفان را کاملا ً نامربوط بدانیم. یعنی در هیچ محاسبه ای با هم مربوط نمی شوند. یعنی عملا ً هیچ وقت برای هیچ کس مهم نیست که کدام الکترون بود. این دو آنقدر دور از هم هستند که هیچوقت در یک فرمول بندی نمی توانیم هردوی آنها را بگنجانیم. یا تا کنون نتوانسته ایم. همیشه، در جایی میان آن دو، ارتباط آنها را (قطع می کنیم و) به صورت یک متغیر تصادفی وصل می کنیم. تفاوت بسیار زیاد مقیاس، عملا ً پدیده ها را از هم جدا می کند.

بخش دوم: p-value
فرضی شبیه آن چه در ابتدا آمد (که در حقیقت تنها شباهت ظاهری با آن دارد) در نتایج آماری استفاده می شود. در آنجا برای اطمینان کافی در مورد نتیجه ی بدست آمده، احتمال تصادفی بودن آن را حساب می کنند و نشان می دهند که از عددی مثل 0.05 یا 0.005 کوچکتر است. در حقیقت واقعی بودن نتیجه ی خود را با این نشان می دهند که احتمال آن از 0.95 بزرگ تر است. (p-value < 0.005) امروزه، این نوع نتیجه گیری اساس همه ی نتایج علمی است. پس دیگران هم چنین قانونی را قبول دارند. اما برای بالابردن درجه ی اطمینان، عدد آن را بزرگ تر می گیرند. بزرگ بودن این مقدار به این دلیل است که آنها معمولا ً در پی نشان دادن یک قاعده هستند تا یک رویداد، و ین ادعا که آن قاعده همیشه برقرار است.
دوست دارم کسانی که آمار کار می کنند بگویند که این نوع بیان ِ p-value تا چه حد به نظرشان درست می آید؟

بخش سوم: احتمال من
فکر میکنم این قاعده در شناخت ما حضور عمیقی دارد. یکی از فکر هایی که من را به حیرت وامیدارد این است که به هر حسابی، احتمال وجود من (و اینکه من همین باشم و این که همین من در این قالب بیایم، ...) عدد بسیار بسیار کوچکی است. عدم تطابق با این شهود فوق الذکر موجب ایجاد یک حالت حیرت می شود. شاید تناسخ (در بوداییسم) برای اقنای همین حیرت اراده شده باشد.

بخش چهارم: آن حیرت کودکی
در حاشیه ی آن حیرت: (بی ربط با پست و کمی هم کودکانه شد. بهتره این پست رو بخش بخش کنم!)
اگر شرایط کمی فرق داشته شاید نام دیگری برایم انتخاب می کردند. براحتی ممکن بود در کشور دیگری به دنیا بیایم. در حقیقت خیلی نزدیک بود این اتفاق بیفتد: تصمیم پدر و مادرم برای اینکه کجا به دنیا بیایم ممکن بود به نتیجه ی متفاوتی منجر شود. براحتی ممکن بود در جامعه ای با شرایط متفاوت "پدیدار"(!) شوم. شرایط دیگری قبل و بعد از تولد بودند که می شد طور دیگری رخ دهد و در حالت فعلی من تاثیر بگذارد. (جهان های ممکن).
ممکن بود من دیرتر بدنیا بیایم. آیا مثلا ً ممکن بود من بچه ی اول نباشم؟ اگر فرزند دوم بودم آنوقت آیا من همین الانیه(!) بودم یا آن که اول می آمد من بودم؟ در کدام جهان های ممکن، تا کجای جهان های ممکن، آن فرد همین من ِ به حساب می آمد؟ اگر یکی از پدر و مادرم متفاوت بودند چی؟ اگر هردو متفاوت بودند چی؟ اگر در کشور دیگر بودم چی؟ اگر در افریقا بدنیا می آمدم چطور فکر می کردم؟ اگر در دوران دیگری به دنیا می آمدم چی؟ مثل قرن 23وم. یا زمان باستان. یا عصر حجر. یا یک نئاندرتال. در آن صورت یاد میرفت آرزو کنم که کاش در همین قرن بیستم بودم. آیا اگر آینده را میدیدم بهتر نبود؟ اگر یک حشره می شدم چی؟ شاید باید بگویم چه شانسی آوردم؟(!) ظاهرا ً خیلی بعید بوده که همین شوم! یعنی همه ی ما خیلی باید خوشحال شویم که هستیم. یا اگر هستیم آدم هستیم. (؟)
نشد که بیان کنم ولی چیزی شبیه این را (به صورت یک حس آنی) در سن کودکی فکر کردم. یادم هست که حیرتی بود که نفسم را بند آورد. (در حقیقت دو تا از اینها بود. باز گیج شدم!). هنوز نمی توانم آن را بیان کنم.
Sometimes my destiny is hidden in 10th digit of some physical variable.

Intuitive laws of causality - part 1

Disclaimer: This is not a serious post. It is just an attempt to explain some pattern of thought that occurs a lot. I could not express it well so I may write again about it to be able to get to the real point.

Intuitively, in a probabilistic view, everything we see, should have had a big probability:

1) Anything happening must have had Pr>0.3

I like to call this "the big law"! The only problem I found with this law is:
But then why 'I' exist???
My prior probability is too small: something like Pr << 10^(-1000000).

(I am still not sure if it should be considered as observer's expectation (one who observes and analyzes) or a consequence of a system which tries to understand the world based on some assumption of causality.)

PS. 0.3 is almost arbitrary.
PS. Anything with Pr>0.7 will happen (Not sure about this)
PS. May be related to this: Anything with enough big risk (impact) with Pr>ε will happen (Murphy's law). "e$d

چهارشنبه، اسفند ۲۸، ۱۳۸۷

حل مساله

1-هر مساله ای راه حلی دارد

2-هر مساله ای راه حلی دارد، و در هر لحظه لااقل یک نفر در دنیا هست که آن راه حل را بداند.



یک مساله ی مشکل یا لاینحل را در نظر بگیرید (مثلاً یک بیماری یا پدیده ناهنجار اجتماعی و غیره). قبلاً می گفتم: "هر" مساله ای راه حلی دارد. و کافیست آن (راه حل) را کشف کرد و اِعمال کرد. اما کشف آن راحت نیست. اکنون نظر و motoی جدید به این صورت است: هر مساله ای راه حلی دارد، و آن راه حل در جایی در دنیا بر کسی معلوم است و در هر لحظه لااقل یک نفر در دنیا هست که آن راه حل را بداند. گاهی برای حل مساله مان باید بگردیم آن یک نفر را پیدا کنیم. همه چیز را همه کس واقعاً داند (یعنی همه اطلاعات و همه چیز بین مردم پخش و توزیع شده). فقط وصل شدن به آدم مربوطه مطرح است. این قابل توجه خودم باشد خصوصا ً از این جهت که از دیگران کمتر کمک می گرفتم.

یکشنبه، اسفند ۲۵، ۱۳۸۷

فکرهایی درباره ی انتخابات: تک مولکول اکسیژن

(این نوشته قبل از کناره گیری خاتمی از نامزدی نوشته شده)

باوجود اینکه دوست ندارم سیاسی بنویسم، می خواستم درباره انتخابات چیزی بنویسم؛
درباره ی اینکه چرا فکر می کنم خاتمی با بقیه فرق دارد و برای من احترام برانگیز است. درباره ی اینکه شخصیتش سیاسی (و در نتیجه نفرت برانگیز) نیست. شخصیتی که در آکادمی شکل گرفته است. انگیزه ها و روحیات شخصیش با دیگران فرق داشته اند. (فکر می کنم شمه ای از این ادراک مثبت را مردم دیگر هم مثل من، بطور نسبی، داشتند که در آن سال رای دادند و دیگران را ترغیب کردند. در مورد من، یادم می آید که در ابتدا چندان هم خوش بین نبودم اما بعد از شناخت بیشتر از خاتمی، نظرم در جهت مثبت تر تغییر کرد. )

می خواهم خصوصا روی این مورد تاکید کنم که حساب ِ طیفی از افراد که دنبال او راه افتادند (و برچسب اصلاح طلب به خود زدند) را از او جدا میدانم.
می توان این طور دید: اتفاق ساده ای بود؛ مردم چیزی در او دیدند که بسیار متفاوت بود. گفتند به او رای دهیم. بعد اتفاقات خوبی افتاد (هنوز هم اصرار دارم که در اثر حضور او اتفاقات خوبی افتاد - حتی با توجه به این که ظاهرا ً متوقف شدند). اما عده ای (اصلاح طلب ها) به دنبال او و پشت سر او راه افتادند. به دنبال آن یک نفر. آن عده، آن اصالت را نداشتند. هنوز هم بوی قدرت خواهی از آنها می آید. البته این لابد گناه نیست. اما همین بوی قدرت خواهی هم در خاتمی نیست و این شخصیت او را جذاب می کند (قضیه ی موسوی هم شاهدی دیگر). نمی خواهم از او تصویر رویایی بسازم، اما چیزی در او هست که در دیگران نیست. نمی دانم چطور باید توصیفش کنم. اما در تحلیل اوضاع فعلی، نیاز هست که توصیف شود و ارزش دارد که به آن پرداخته شود. (قابلیت اجرایی بحث دیگری است) همیشه تمثیل و قیاس بدرد می خورد.
حسی که دارم مانند این است که یک مولکول اکسیژن در میان انبوه گازکربنیک راه بیفتد. طبعا ً توجه همه را جلب می کند. اما اینکه عده ای در حال خفه شدن راه بیفتند و به آن تک مولکول فحش بدهند کمی عجیب به نظر می رسد. اما در واقع یک مولکول چقدر کار می تواند انجام دهد؟ مگر به آهستگی. بله به تدریج شاید بتواند. اما چرا همه تنفرهایشان را به سوی همان یکی پرتاب می کنند؟

و نیز می خواستم اشاره کنم که شخصا ً در انتخابات رای میدهم اما نه به دلیل این حسی که شرح دادم، بلکه به دلیل اینکه وقتی از بیرون نگاه کنیم، رای دادن خردمندانه ترین، پخته ترین و بالغانه ترین (و دور اندیشانه ترین) کار ممکن است. گرچه در این میان صبر و طاقت انسان با کمبود اکسیژن واقعا ً طاق(غ؟) می شود.

همچنین می خواستم در باره ی علت هایی بنویسم که مردم احتمالا ً به آن دلایل احساس دلزدگی از رای دادن پیدا کرده اند (این حداقل امکانی که دارند). فکر می کنم این موضوع دلایل جالبی از سیاسی تا روانشناختی دارد که بررسی نشده اند. تعداد زیادی دلایل ممکن به فکرم رسید اما از صحت شان مطمئن نیستم. شاید بعدا ً درباره ی دلایل این انزجار چیزی بنویسم.

در حاشیه، اما به نکته ی دیگری هم فکر کردم که از ابتدای همان سالها فراموش شد: اینکه آیا فکر و خرد (سیاسی) ما هم مثل اقتصاد مان احتیاج به توسعه دارد؟ (تحت نام "توسعه سیاسی یا اقتصادی؟" مطرح می شد). در اینجا (انگلستان) در بحث های سیاسی، از چند نفر (از جمله تام) این جمله را به حالت نقل و قول و با لحن خاصی شنیدم:
It's all in our heads man, it's all in our heads!

(کاش می دانستم این جمله احتمالا ً از کدام فیلم نقل شده است.)
به نظر من توسعه در درجه ی اول باید در فکر ها و ذهنیت ها انجام شود. توسعه اقتصادی هم لازم است اما همه ی نیاز ِ ما و همه ی راه حل نیست.

نیمه ی خالی دانایی مان

فکر می کنم این جمله از سقراط می تواند فلسفه را تعریف کند و رابطه آن را با علوم مشخص می کند. Socrates:
it is the job of the philosopher to show the rest how little they really know

این جمله و این نوع برداشت از آن، در راستای این سوال برای من جالب است: اینکه چرا به نظر می رسد علم از فلسفه جلوتر است. آیا با پیشرفت علم جای فلسفه تنگ می شود؟ به این ترتیب جایگاه فلسفه با پیشرفت بشر (علمی، نظری، عملی و غیره) چگونه تغییر می کند؟

سه‌شنبه، اسفند ۰۶، ۱۳۸۷

امت ِ لیبرال

این بروبچ انگلیسی عجب تشنه ی آزادی ( ِ بیشتر) هستند.

پ.ن. ما نیستیم. به خدا ما توی ایران این طور نیستیم. اکثرمان ضد آزادی عمل (و ترغیب) می کنیم.

پپ.ن. در اینجا منظور از آزادی چیست؟ آنچه آنها می نالند، کنترل های آشکار و نهان از سوی دولت (و صاحبان قدرت و رسانه) است.

پپپ.ن. و از این می نالند که اونها برخلاف ماها الگویی از آزادی ِ بیشتر را پیش روی خودشان ندارند. با این وجود برام جالبه که می توانند این تمایل رو در خودشون حس کنند. مرتب هم از آن حرف می زنند.

example

سه‌شنبه، بهمن ۲۹، ۱۳۸۷

Probability theory talks about future, statistics talks about past (history).
سعی خودمو کردم،
I was doomed in time and space.

سه‌شنبه، بهمن ۰۱، ۱۳۸۷

داستان ِ آمدن و رفتن خاطره ها و دلبستگی ها

بعضی وقت ها یک چیزی که در ذهن هی بیخودی برای خودش تکرار می شه نفرت بار میشه. مثلا یک موسیقی وقتی که به قول م. آدامس می شود (یا یک خاطره، موسیقی، موضوع مورد علاقه و دلبستگی). شاید بعد از اینکه نفرت بار شد تکرار میشود و بعد از آن است که خودش رو تکرار می کند. اما در سوی دیگر ِ این دو واقعه، یعنی به خاطر سپردن و فراموش کردن، احساس ها و تجربه هایی رخ می دهد که گاهی دراماتیک و حتی تراژیک هستند.

خواب دیدن: به خاطر سپردن
خاطراتی که باید در ذهن تثبیت شوند را باید در خواب بینیم. یک کارکرد (اثبات شده و عموماً مورد قبول) خواب دیدن همین خاصیت تثبیت آن است. چیزی که به ذهن وارد شد، برای ورود به خزانه یا گاوصندوق ی که در آن به طور دائمی نگهداری شود، باید از دالان خواب دیدن رد شود. (در خواب چیزها دیکانستراکت و پیاده می شوند، بُر می خورند و ما بُر خورده شان را در خواب می بینیم و متوجه نمی شویم). باید خواب همانها را ببینیم. شب امتحان خیلی وقت ها خواب مطالبش را می بینم.

*

فراموش کردن: (این قسمت بر اساس مشاهده شخصی است و نه علمی)
اما خاطرات قدیمی که قرار است با آنها کاری نداشته باشی در ذهن آدم زار می زنند. ناله می کنند. آدم را اذیت می کنند. در بیداری، نه در خواب. اگر چیزی را در خواب دیدی، ساکن جدید ذهنت خواهد بود و دارد مقیم می شود. اما اگر در بیداری ناله و سیلی زد، نگران پاک شدن خودش است. اگرچه از جنس اطلاعات و خاطره است اما خود خواه است. وقتی در خطر ِ نابودی قرار بگیرد تو را آزار میدهد که خودش را حفظ کند.

گاهی وقت ها چیزهایی یادم میاد که قبلا ً به آنها علاقه داشتم ولی الان ارزش یا وجود ندارند. در این حالت فکرشان واقعا ً اذیت می کند. (مثلا بعضی علایق سابقم در برخی موضوعات مربوط به رشته کامپیوتر).
همچنین وقتی یک انسانی رو از دست میدیم، وقتی میفهمیم که دیگه قرار نیست اون رو ببینیم یک بحران پیش میاد. یک تکه از ذهن ما کنده میشه که درست مثل کنده شدن یک تکه از جسم، درد و رنج واقعی داره. (فعالیت مغزی آن شبیه فعالیت مغزی ناشی از درد ِ جسمی است)

به هر چیزی که عادت می کنیم یک ما-به-ازا ی ذهنی از آن در مغز ساخته می شود که انگار واقعا از بافت و جسم واقعی تشکیل شده. یک تکه از ذهن ما نماینده ای اون چیز بیرونی میشه. به دلیل کند بودن پروسه ی رشد، تشکیل آن کند رخ می دهد. اما در فراموشی و از دست دادن آن، آن بافت باید تحلیل برود. باید کم کم آب برود. آن بافت باید کنده شود. ذوب یا تصعید شود و مثل کارتون جادوگر شهر اُز(!) کوچک شود.

انگار که هر چه در ذهن ما قرار میگیرد موجود مستقلی است. تکه ای از ذهن و از جنس ذهن. وقتی آن تکه می خواهد کنده شود می گوید "کمکم کن نذار پاک بشم!". پاک شدن او مرگ و نیستیش است. مثل یک درخت که در حال خشک شدن است. یا مثل ضجه ی یک حیوان که از گرسنگی دارد تلف می شود. مثل یک زگیل در حال افتادن، مثل واکنش ِ هرکسهایمر، مثل یک عفونت و یک زخم ملتهب. اما زخمی که دارد خوب میشود و قبل از خوب شدن دوره ای از درد، تب و بدتر شدن علائم را باید پشت سر بگذارد. بوی مرگ را حس می کنی. اما باید وقار و شان خود را حفظ کنی. این تو نیستی که می میری، بلکه بخشی از توست. یک بخش سابق. تو زنده می مانی!

آدم باید منعطف باشه. اونهایی که وقتشان گذشته می روند. اما آنهایی که لازمه بمونند باید بمونند. زندگی ادامه داره. فراموش کردن یک چیزهایی گاهی پیش میاد.

باز هم خواب دیدن:
در پایان آن دوره التهاب، و در انتهای پروسه ی دردناک فراموش کردن، درست قبل از فراموش شدنش، قبل از اینکه رهایت کند، یک بار دیگر خوابش را می بینی. فقط یک بار. برای آخرین بار. (مگر داری چیزی رو فرا می گیری که خوابش رو می بینی؟) اما می بینی که دیگر ناراحت نیست. تو را نگاه می کند.
بعدش رهایت می کند.
ضربان قلبت به حالت عادی در می آید و نفست باز می شود. آزاد می شوی.

پ.ن. خاطره هایی که اذیت می کنند ولی از یاد آدم نمی روند چی؟ شاید باید بی محلی کرد به آنها؟ (یادمه یک آدمی که اصلا فکرشو نمی کردم ازم پرسید چطوری میشه یک بخش از حافظه رو پاک کرد؟ (یعنی یک خاطره رو از ذهن پاک کرد)
پ.ن. خاطراتی که خوبند و نمی روند و می مانند چی؟ شاید چون آن ها را مرتب مرور می کنیم حفظ می شوند. گلدانی که به آن آب میدهیم.
پ.ن. مطمئن نیستم اینها برای همه رخ می دهد یا نه؟ ولی بیشتر شرح یک حالت ِ ممکن بود تا بیان یک قاعده.
پ.ن. همیشه هم به این فاجعه باری نیست. آن بافت فرضی را می شود ری-یوز کرد (استفاده مجدد برای کاری دیگر).

مرتبط: پست رضا

یکشنبه، دی ۲۹، ۱۳۸۷

"I seriously wish I were the other copy of me who lives forever - although he is digital." I told (will tell) this enviously, after copying myself.

PS. داستانی که مدت ها بود می خواستم بنویسم رو بالاخره نوشتم! یک خط شد! خیلی بدون ظرافت اما اصل حرف زده شده و هر چی بهش اضافه کنم حواشی است.

مخرب بودن کانفیدنس و ادراک هوش فرد در مورد خود

این یک پست درجه 3* است! زیاد جدی نگیرید!

مهم نیست ضریب هوشی آدم چقدر باشد. اما مهم این است که فکر کند کمی کمتر است از آنچه هست.
مثلا ً فکرکند که ضریب هوشی اش 115 است درحالی که واقعا ً 126 باشد. (البته من به این نوع عددی کردن ِ ضریب هوشی اعتقاد ندارم اما این مثال را برای بیان مفهوم مورد نظرم بیان می کنم.) به عبارت دیگر اگر کسی خیلی باهوش باشد و آن را بداند، در عمل نسبتا ً ناموفق خواهد بود.
زیرا ادراک ِآی کیو ی زیاد برای یک فرد برای خودش، معمولا ً با افراط در این ادراک همراه است (اصلا در وجود و معنی دار بودن آی کیو شک هست). و احتمالا ً موجب کاهش تلاش می شود. ظاهرا ً این نوع دانستن (به عبارت بهتر: ادراک)، تعیین کننده ی میزان تلاش فرد است (نوعی تقلا یا حس رقابت یا سایر مولفه های منجر به یادگیری - که فرد تا مجبور نباشد آنها را انجام نمیدهد زیرا به نوعی درد آور و رنج آور هستند - شاید یکی از سخت ترین درد ها به زیر سوال بردن خود است - از آن نوعی کع منجر به یادگیری می شود). این ممکن است توضیحی برای پدیده ی آدم های باهوش ِ ناموفق مثل کریستوفر لنگن باشد.

مشاهدات: 1-Christopher Langan و 2-خیلی از آدم هایی که در مورد هوش خودشان غر میزنند را موفق دیدم. 3-افت کارایی نوابغ بعد از موفقیت بزرگ شان

نقل قول از Hippocrates, c. 400BC :
Αrs longa, vita brevis, occasio praeceps, experimentum periculosum, iudicium difficile

ترجمه:"Life is short, [the] craft long, opportunity fleeting, experiment treacherous, judgment difficult."

البته میدانیم که کانفیدنس ِ کم هم مخرب است. اما منظور من در اینجا اعتماد کسی به مقدار عددی هوش خود (به معنای سنتی ِ ضریب آی کیو) است و در نه معنای مصطلح کانفیدنس (کانفیدنس اجتماعی).

اصولا ً کارایی یک سیستم موقعی حداکثر است که کانفیدنس آن با تواناییش (ظرفیتش) متناسب باشد.
این سیستم میتواند یک وسیله، ابزار یا یک ماشین (یک شبکه عصبی یا یک ساپرت-وکتور-ماشین) باشد. یا انسان باشد: یک مدیر (یک انسان مسوول، یک دیکتاتور). یک توسعه برای مفهوم کانفیدنس میتواند برای ماشین ها (و حتی گزاره های ریاضی) توسعه یابد که بعدا ً نظرم را درباره اش مینویسم.

*(یعنی یک فکر آنی ِ حاصل از یک مشاهده است، برای به بحث گذاشتن، و نه یک تئوری یا بخشی از آن)